در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
خوب چرا؟ شما خواهرشین! طبیعیه که نگرانش باشین!
میترسم به پای دخالت بگذاره... خاله تو که میشناسی! اگه نخواد به کسی چیزی بگه، محاله بتونی ازش حرفی بشنوی! فکر نمیکنم چیز خیلی مهمی باشه... شاید همان مساله ازدواج نکردن حسین باشه.
نگاهی به اطرافم انداختم. خانه خاله پر بود از اشیای قدیمی و عتیقه... دکوراسیون خانهاش را خیلی دوست داشتم. چون خودم هم عاشق اینگونه اشیا بودم. ظرفهای داخل بوفه هر کدام انگار خاطرهای با خود داشتند و آن را در ذهن من زنده میکردند. همچنین قالیچههای قدیمی و تزئینات دیواری خانهاش! از وقتی خودم را شناخته بودم بیشتر این اثاثیه را در آن خانه میدیدم. طبق عادت چندین و چندسالهای که داشتم تمام آنها را حاضر و غایب میکردم که متوجه شدم بعضیهاشان نیستند! چیزی که سابقه نداشت! از مادرم پرسیدم:
مامان! خالهجون دکور خونهشو عوض کرده؟
خواهر من و تغییر دکوراسیون؟! تو که بهتر از من میشناسیش! میدونی که اون دوست داره همهچیزو به شکل سابقش نگهداره! تابلوی فرشی هم که روی دیوار روبهروی در ورودی بود سرجایش نیست!
نگاهم به جای خالی تابلو خیره شد:
اون تابلو همونی نبود که وقتی با شوهر خدا بیامرزش از حج برگشتند، بچههاش بهشون هدیه دادن؟
چرا! همون بود... واسه همین هم خیلی تعجب کردم دیدم نیست! اونو خیلی دوست داشت!
تابلوی فرش که آیه و ان یکاد روی آن بسیار خوش نقشه و زیبا بافت شده بود در جایی، درست در مقابل در ورودی به دیوار نصب بود. طوری که هر کس وارد خانه میشد اولین چیزی که میدید آن بود. جای خالیاش خیلی به چشم میزد و عجیبتر آن که خاله جای خالی را با چیز دیگری نپوشانده بود! واین نشان از همان افسردگی و بیحوصلگی اخیر او داشت. نه من و نه مادرم صلاح ندانستیم در این مورد سوالی از او بکنیم. اما همین موقع خواهر کوچک من خیلی بیمقدمه با تعجب و صدای بلند پرسید:
اوا! خاله جون ... تابلوی فرش عزیز دردونه تون کجاست؟ چرا سر جاش نیست؟
دستپاچگی خاله و رنگ عوض کردنهای دخترهایش چیزی نبود که از چشم کسی مخفی بماند! با نوعی تتهپته و مقداری درنگ جواب داد:
خیلی کثیف شده بود دادم بشورنش!
این دروغ دیگر اصلا قابل باور نبود! طوری که خواهرم خودش از سوالی که پرسیده بود پشیمان شد و مادرم هم که به قول خود خالهجان استاد جمعآوری خرابکاریهای دیگران بود، با مهارت حرف را عوض کرد و ظاهرا ماجرا به خیر و خوشی گذشت! تمام این سالها هیچ وقت این کار را نکرده بود. هر وقت صحبت تمیز کردن تابلوهای فرش میشد با لذت فراوان تعریف میکرد که چطور آنها را با دقت از روی دیوار پایین میآورد و بعد از اینکه خاکش را میگیرد، با دستمال مرطوب و آغشته به شامپو به قول خودش آنها را برق میاندازد. به هر حال مهمانی پس از این گفت و شنود از حالت همیشگی خارج شد. تا این که ساعت خداحافظی رسید و یکی یکی خانه خاله جان را ترک کردیم. تصمیم برای صحبت با او در اولین فرصت ممکن کاملا جدی شد. دو روز بعد به عنوان تشکر از پذیراییاش به او تلفن زدم و به هر جان کندنی بود سر صحبت را با او باز کردم. از خاطرات خوش گذشته گفتم و شیرینزبانیهای خودش که هر کدام چقدر شنیدنی بودند و این که حالا چرا دیگر از آن حرفها نمیزند. طفره میرفت و به پای پیری و بیماری میگذاشت. پس از حدود نیم ساعت تقریبا بینتیجه خداحافظی کردیم. ولی احساس خوبی داشتم. فکر میکردم کمی جلوتر رفتهام تا بعد بتوانم راحتتر با او صحبت کنم.
چند روز پس از آن مادرم بیمار شد. طوری که در بیمارستان بستریاش کردیم. کمی از فکر کردن به مشکل خاله بیرون آمده بودم. تا این که یک روز در بیمارستان مادر موضوع را به میان کشید:
سیمین! هیچ میدونی خالهات اصلا برای دیدن من نیومده؟ فقط چند بار تلفن زده!
چطور؟ اون که همیشه خیلی نگران شما میشد و زودتر از همه از بیماریتون خبر میگرفت؟
راستی راستی که خیلی نامهربون شده!
این طوری فکر نکنین مادر! شاید مشکلی براش پیش اومده و نمیخواد شما بفهمین و ناراحت بشین! رفتارهای جدیدش که یادتون نرفته؟
حرفهای آن روز مادر بهانهای دیگر شد تا به خاله زنگ بزنم و سر حرفهای قبلی را باز کنم: سلام خاله جان!
سلام سیمین جون! حالت چطوره دخترم؟ خسته نباشی! شنیدم خیلی برای مامان زحمت کشیدی!
اختیار دارین خاله جان! من فقط وظیفهمو انجام دادم! خوب وقتی مادر مریض میشه وظیفه دختره که ازش پرستاری کنه! غیر از اینه؟
نه... درست میگی عزیزم! شکر خدا من و مامانت از دختر شانس آوردیم!
چرا نگفت از اولاد؟
راستش خاله جان من زنگ زدم هم حالتونو بپرسم، هم موضوعی رو بهتون بگم! چون میدونم هیچ وقت دوست ندارین کسی ازتون دلخور باشه... به خودم اجازه این جسارت رو میدم که بگم... مامان از شما گلهمنده! چطور به دیدنش نرفتین؟ میدونین که اون خیلی حساسه و حرفهاشم به کسی جز من نمیگه! وظیفه خودم دونستم این رو بهتون بگم!
چی بگم خاله؟! هیچکس از توی دل آدم و گرفتاریهاش خبر نداره!
خدا نکنه شما گرفتار باشین و ما هم بیخبر! دخترها که سر خونه زندگیشونن و شکر خدا تا جایی که ما میدونیم مشکلی ندارن! حسین هم که به قول خودتون صبح تا شب سر کاره و کاری به شما نداره! بیشتر وقتها هم که سفره!
احساس کردم از این که اسم حسین را آوردم ناراحت شد. چون خیلی فوری موضوع صحبت را تغییر داد:
خوب حالا مامانت چطوره؟ دکترها چی گفتن؟ مشکل بزرگی که نیست انشاءالله...
نه... فعلا که دکتر از وضعش راضیه! فقط داره یک نوع چکاپ روش انجام میده به خاطر مشکلی که اون چند سال پیش داشته!
آره یادمه اون موقع مثل حالا گرفتار نبودم و خودم همش بالا سرش بودم... شماها بچههاتون کوچیک بودن نمیتونستین بیمارستان بمونین... خودم مراقبش بودم...
داشت خاطرات گذشتهاش رو مرور میکرد؟ یا داشت به من میگفت اونموقع که گرفتار نبوده خیلی کارها میکرده؟ پس چرا حالا حتی دیدن خواهرش هم نیومده؟ این گرفتاری چیه؟
بله من هم یادمه... اما الان نمیدونم... دکتر که میگه فقط برای اطمینان این آزمایشاتو انجام میده... انشاءالله که همینطور هم هست ولی شما چی خالهجان؟ شما مشکل و گرفتاری تون چیه؟
مکثی کرد و با آه بلندی ادامه داد:
والله خوب منم دردای زیادی دارم که اذیتم میکنه! درد قلب، درد استخوان، تازگیها کلیههام هم ناراحت شده! خلاصه خاله جای سالم تو تنم باقی نمونده!
ولی این دردها نباید زیاد جدی باشن! من تا یادم میآد شما همیشه اهل ورزش و پیاده روی بودین روحیه تون هم خیلی شاد و سرزنده بوده! دلیلی نداره آدمی مثل شما اینقدر از مریضی گلهمند باشه! مگر این که خدای ناکرده مشکلی هست که نمیخواین بروز بدین! این طور نیست خالهجان؟
در مکثی که برای جواب داشت بغضی را حس کردم. صلاح ندانستم در آن لحظه بیش از این ادامه بدهم. فقط از او قول گرفتم هر موقع دوست داشت مرا محرم دانسته و برایم درددل کند. در روزهای پس از آن سیما چندبار پاپیام شد که برای به حرف آوردن خالهجان باز هم تلاش کنم!
مامان میبخشین که اینقدر تو این قضیه سماجت میکنم... غیر از علاقه راستش خیلی برام مهمه که بدونم آدمی مثل خالهجان چرا یک دفعه این همه تغییر کرده... شاید به خاطر رشته درسیمه... خوب دارم روانشناس میشم دیگه! این ممکنه موضوع تز من باشه! از نظر شما که ایرادی نداره؟
نه سیماجان! ایرادی نداره... ولی در این مورد همان طور که قبلا هم گفتم خیلی با دقت باید عمل بشه تا جنبه دخالت پیدا نکنه!
با شناختی که از روابط شما و خاله عزیزتون دارم مطمئنم که هیچطور بدی نمیشه!
در هر صورت بهتره من با فاصله پیگیر قضیه باشم!
آره خوب... درست میگین! چون ممکنه صید از کمند فرار کنه! روحیه شاد دخترم مرا باز یاد دوران کودکی و نوجوانیام انداخت و خاطراتی که از بذلهگوییها و شیرینزبانیهای خالهجان داشتم و مقایسه آن با چهره فعلیاش... با آن غم مرموزی که روی آن چهره که هنوز هم زیباست نشسته! کاش میتوانستم هر چه زودتر علت این انزواطلبی و ظاهر ناشادش را بفهمم!
مدتها پس از آن، بعد از این که مادر از بیمارستان مرخص شد و نقاهتش را هم پشت سر گذاشت، یک روز خالهجان طی یکی از همان مکالمات تلفنی که به اصرار سیما با او داشتم، از من خواست به دیدارش بروم. پذیرفتم و روزی را معین کردیم و در روز موعود به خانهاش رفتم که ای کاش نمیرفتم! سه چهار ماهی از روز مهمانی سالگرد گذشته بود و من باز هم تغییرات غیرعادی را در خانهاش دیدم .
خوب خالهجان! خواهرزاده فضولتون در خدمتتونه! دلم میخواد شما خودتون سر حرفو باز کنین! دوست دارم هر کمکی از دستم برمیآد براتون انجام بدم. این مسالهای که این قدر شمارو عوض کرده و آزارتون میده چیه؟ خواهش میکنم دیگه سربسته حرف نزنین!
نگاهی به من انداخت که هیچ گاه فراموش نمیکنم، ایکاش این طور صریح حرف نمیزدم! به هر حال من در آن لحظه آن جا بودم و ماجرایی را شروع کرده بودم که باید تا آخرش میرفتم. خوب یا بدش دیگر فرقی نمیکرد! سرم را پایین انداخته بودم و منتظر جواب... انگار متوجه احساس گناهم شد:
سیمین جان! من میدونم که تو قصد کمک داری! ولی بدون که از دست هیچ کس کاری برای من ساخته نیست! شاید به همین دلیل نمیخواستم برای کسی حرف بزنم، ولی تو با محبت و سماجت پر از صداقتت منو تسلیم کردی!
بعد از گفتن این جملات ناگهان به گریه افتاد! آن هم چه گریهای! از همان نوع که روز مهمانی سالگرد با کمک سیما از آن گریخته بودم! واقعا مستاصل شده بودم و نمیدانستم چه باید بکنم! با خود گفتم «کاش سیمای ورپریده را با خودم آورده بودم! شاید با استفاده از دروس روانشناسیاش میتوانست کمکم کند»! تو همین فکرها بودم که خالهجان گریهاش را تمام کرده و نکرده شروع به صحبت کرد که ایکاش نمیکرد! پس از ذکر ماجراهای عجیب و غریب برایم فاش ساخت که تنها پسرش، همان که تولدش آن همه زندگیاش را متحول ساخت، همان که همسر مرحومش را تا چه حد به وجد آورد، همان که فکر میکرد تنها کمبود زندگیاش با تولد او از بین رفته که چه آرزوهایی برای داماد شدنش داشته و بالاخره این که همسر بیچارهاش نتوانسته دامادی این پسر و بقای نسلش! را ببیند... همان پسر به دام اعتیاد افتاده...!
خاله جان همچنان هق هق میکرد و من هم که سرش را در سینه گرفته بودم، اشکهای خودم را پاک میکردم. حالا دیگر دلیل زنجمورههای او را در مراسم ذکر مصیبتخوانی هر ساله، افسردگی و کنارهگیریاش از فامیل، اندوه پنهان در چشمهایش و مفقود شدن تمام اثاثیه مورد علاقهاش فهمیده بودم و ای کاش نمیفهمیدم!
با راهنماییهایی که همشان بیمورد بودند چون امتحانشان کرده بود و با قول مساعد برای کمکهای سیمای روانشناس! و در صورت لزوم استادانش، از خانهاش بیرون آمدم... با حالی که داشتم نمیتوانستم زود به خانه برگردم. به پارک نزدیک منزلش رفتم و در زیر بارانریزی که میبارید، قدمزنان به فکر فرو رفته و به گذشتهها بازگشتم! به آن خانه قدیمی پدربزرگ که روزهای کودکیام را با دخترخالهها و پسرخالهها در آن میگذراندیم و... روز تولد حسین پسرخالهام... سرخی چهره پدرش از خوشحالی... و مزه خوب شیرینیهای بزرگی که خودش به دهانمان میگذاشت...! و روزی که خاله جان را با نوزادش به آن خانه آوردند! با چه شادی پسرش را در آغوش گرفت و از روی خون گوسفند قربانی گذشت و با چه افتخاری او را به خود میفشرد و ... و بعدها... راه افتادن حسین که باز بهانهای شد برای قربانی کردن گوسفند و تجربه جدیدی برای ما... و زبان باز کردنش که آن هم دلیل کشتن گوسفند دیگری شد و هلهله و سروصدای ما بچهها...! بعدها مدرسه رفتنش... چقدر پدرش تلاش کرد تا نام او را در یکی از بهترین مدارس شهر بنویسد... و هرچه میخواست برایش فراهم میکرد... از این سالها گذشتم و به جوانی پسرخاله رسیدم. شبیه پدرش شده بود... شیکپوش و مبادی آداب و بسیار مهربان... و ناراحتی بیش از حد و آشکارش در از دست دادن زودهنگام پدر! چند سال پس از آن... روزی را به خاطر آوردم که برای گلایه از مادرش پیش مادرم آمده بود...! راستی چه چیز باعث این بدبیاری بزرگ شده بود؟ چرا باید او به این دام بیفتد؟ پدرش خیلی لوسش کرد؟ یا سختگیریهای خاله جان سببساز این مصیبت گردید؟ از دست دادن پدر در سنین بحرانی عمر؟ یا... هزار یای دیگر به ذهنم آمد و گریخت... چرا هیچکس نفهمید؟ ما که همه با هم بزرگ شده بودیم؟ چطور غیبت ناگهانی این پسر هیچکدام ما را به این فکر نینداخت که ممکن است مشکلی برایش پیش آمده باشد؟ حالا چطور میشود جبران کرد؟ آخر چرا حسین؟ او که تقریبا همه چیز داشت؟ پدر خوب و دلسوز و... که خوب لابد تقدیر این بود که او را زود از دست بدهد! مادر خوب و مهربان... شاید هم زیادی مهربان، خواهرهای نازنین... هرچند به قول سیما خونسرد! مشکل مالی هم که هیچ وقت نداشتند! چرا باید او گرفتار این مشکل بشود؟ احساس کردم پایم رفت روی یک چیزی... یک شیئی که... پایم را بلند کردم و نگاهم را به زمین دوختم. یک سرنگ بود!! خالی و کثیف...!
مریم شجاعی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: