خاطره‌ای جالب از آزادگان نوجوان

ماجرای دیدار با صدام

صدام که خشممان را دید. براى اینکه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینکه بخندید، دخترم مى‏خواهد برایتان یک لطیفه تعریف کند.پرسید:تو بلدى براى اینها لطیفه تعریف کنى، دخترم؟ دخترک داشت نقاشى مى‏کشید با سرش اشاره کرد نه.
کد خبر: ۲۰۷۵۲۰

 

 


بیست و چهار سال پیش، چند روز قبل از آزادى خرمشهر، تعدادى از نیروهاى ما به دست عراقى‏ها اسیر شدند در میان این اسیران چند نوجوان بودند که سنشان بیشتر از پانزده، شانزده سال نبود.افسران عراقى از دیدن این رزمنده‏هاى کوچک سال شوکه شده بودند؛ زیرا باور نمى‏کردند کسانى که رو در روى آنان با آن همه جسارت و شجاعت مى‏جنگیدند، همین نوجوانانى باشند که الان خسته و مجروح به اسارت درآمده‏اند.

آن روزها عراقى‏ها تا توانستند درباره اسارت این نوجوانان و تعداد دیگرى که پیشتر به اسارت درآمده بودند، هیاهو و تبلیغات به راه انداختند.
اوج این جنجال، ملاقاتى بود که میان این نوجوانان و صدام ترتیب داده شد.حالا بعد از گذشت این همه سال، داستان آن تبلیغات و ملاقات را از زبان یکى از اسیران نوجوان - احمد یوسف‏زاده - مى‏خوانیم .او خاطرات خود را براى على هادى که او هم یکى از نوجوانان اسیر بود گفته و در کتابى به نام "پرچین راز" منتشر شده است .این کتاب را چند سال پیش انتشارات سپاه به چاپ رسانده است.

به همراه این مطلب نام آن بیست و سه جوان اسیر را نیز درج مى‏کنیم. بااینکه امروز نمى‏دانیم آنان کجا هستند و چه مى‏کنند؛کسانى که در همان روزهاى نوجوانى و اسارت هم مردى بودند. امیدواریم بادیدن این مطلب آستین همت بالا بزنند و خاطرات خود را از آن روزها بنویسند. هم آنان و نیز کسانى که آنان را دیده‏اند و مى‏شناسند...

روز بعد از اسارت، عراقى‏ها لباسهاى نظامى را گرفتند. یک دست لباس شخصى دادند به همه‏مان. از فرداى آن روز تبلیغات عراقى‏ها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بودیم. آن روزها روزنامه‏هاى عراق (که صالح گاه از عراقى‏ها مى‏گرفت گاه خودشان برامان مى‏آوردند) مقاله‏هایى از کرامت و انسانیت صدام حسین در مورد اطفال ایرانى چاپ مى‏کردند، به جاى اینکه گزارشى از عملیات بیت‏المقدس چاپ کنند. پیروزى بچه‏ها بایستى به طریقى زیر سوال مى‏رفت، که رفت.
یک روز ما را همراه عده‏اى از خبرنگارها بردند به یکى از پارکهاى بغداد: "حدیقه‏الزوراء". صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازى‏ها کردند تا خبرنگارها عکس بگیرند. هر فلاش دوربین، رگبار گلوله‏اى بود که بر سینه‏مان مى‏نشست.
روزى آمدند گفتند: "مى‏خواهیم ببریمتان زیارت کاظمین."
باز هم تبلیغات، اما به زیارتش مى‏ارزید.
راه افتادیم. بعد از ساعتى ماشین از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلویى نوشته بودند: "جسر ائمه اطهار"(پل ائمه اطهار.)
پل را که رد کردیم، گلدسته‏هاى نورانى کاظمین آمد مقابل دیدگان اشک آلودمان. قلبهایمان منقلب شد و جلوى اشکهایمان را نتوانستیم بگیریم.
کنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى یافتیم غم دل بگشاییم و حرف چندین و چند ساله مشتاقان زیارت کربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانیم. اشک‏ها گونه‏هامان را تبدار کرده بود. پروانه‏وار طواف مى‏کردیم حرمین آن امامان عزیز را.
گوشه و کنار حرم عده‏اى از شیعیان عراق با دیدن طواف عاشقانه بچه‏هاى ایرانى، گریه‏کنان نگاهمان مى‏کردند، بى آنکه کارى از دستشان برآید.

طولى نکشید که از حرم بیرونمان کردند. راه افتادیم، هنگام برگشتن ماشینمان کنار یکى از میدانهاى بزرگ شهر توقف کرد. پیش از رسیدن ما، نیروهاى امنیتى، در جاهاى از پیش تعیین شده ایستاده بودند.
تا پیاده شدیم، دوربین‏هاى فیلمبردارى کار افتادند و پا به پامان تا وسط میدان آمدند ازمان خواستند اطراف میدان قدم بزنیم تا وانمود کنیم اسراى ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد قدم مى‏زنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند میان ما. مدح صدام را مى‏کردند، با شعارها و شعرهایى که مى‏خواندند هفت تا ده ساله مى‏نمودند. لباس‏هاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مى‏خواندند. نتوانستیم طاقت بیاوریم این حیله را. هر کداممان گوشه‏اى گرفتیم، دور از چشم دوربین‏ها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچه‏ها را با خشونت مجبور کردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فیلمشان را تهیه کنند.
فرداى آن روز تلویزیونى آوردند داخل زندان، براى دیدن تصویرهاى دیروز خودمان.
گوینده با آب و تاب مى‏گفت: "کودکان ایرانى آزادانه در خیابانهاى بغداد به تفریح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ایران ترک خواهند کرد!"

هر روز در جبهه‏ها پیروزى جدیدى نصیب بچه‏ها مى‏شد .اسرایى که در مرحله‏هاى مختلف عملیات بیت‏المقدس اسیر شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام این خبرها را برامان هدیه آوردند. هر وقت اسیرى پا مى‏گذاشت تو زندان همه دورش جمع مى‏شدیم و مى‏پرسیدیم: "بالاخره خونین شهر آزاد شد یانه؟" عراقى‏ها چى؟ آنها را توانستید از خاک خودمان بیرون کنید یا هنوز هم..."

در یکى از روزهاى آخر اردیبهشت سال شصت و یک، ساعت هشت صبح، بچه‏ها را از زندان بیرون آوردند گفتند: "امروز قرار است کارهاى نهایى آزادى‏تان را انجام بدهیم." فقط باید کمکمان کنید، در بعضى چیزها که ازتان مى‏خواهیم. عاقل باشید! این شانس را از دست ندهید حالا بروید سوار آن مینى بوس شوید!

مینى بوس منتظرمان بود، سر همان کوچه. سوار شدیم. از خیابان‏هاى زیادى گذشتیم. رسیدیم به یک منطقه نظامى دیگر. دژبان‏ها آمدند جلو، با مسئولین زندان حرف زدند همه‏شان توى ماشین اسکورت بودند، پیشاپیش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى دیگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسیدیم جایى که رو به رومان ساختمانهایى بلند و مجلل بود. (بعدها فهمیدیم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.)
به صف شدیم، رفتیم طرف یکى از همان ساختمانها.نمى‏دانستیم کجا مى‏برندمان. صالح هم چیزى نمى‏دانست. از چند تا پله رفتیم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتیم. رسیدیم به اتاقى. مسئول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتیم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با میزهاى شیشه‏اى در وسط. در گوشه‏اى از اتاق، پشت میزهاى بزرگ و زیبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشینیم. بعد با مسئول زندان شروع کرد به حرف زدن. بلند حرف مى‏زدند با هم. ما هم نشستیم به نگاه کردن در و دیوار و چیزهاى لوکس دیگر. کف اتاق موکت نرمى داشت. عکس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبیده بود به دیوار. یک تلویزیونى هم گوشه دیگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم باید منتظر کسى باشد که این قدر نگاه به در اتاق مى‏کند.گاهى خنده‏هاى آن دو مرد رشته‏هاى افکارمان را مى‏گسست.
نیم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چیزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان کردند. دنبالشان رفتیم از اتاق بیرون. رفتیم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهایى بزرگ. روى موکتهاى کف سالن فرش هایى بزرگ و قیمتى انداخته بودند. روى دیوار پر بود از عکس‏هاى مختلف صدام با عکس‏هاى کردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفیس. آنجا فقط یک بار بازرسى بدنى کردند. همه چیز برامان عجیب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، کسانى که با لباسهاى مرتب از این اتاق به آن اتاق مى‏دویدند. فضاى ساختمان و سالن، سکوتها، در و دیوار، عکس‏ها و تزئینات همه چیز برامان عجیب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مى‏گذشت، اضطرابمان هم بیشتر مى‏شد. چند بار از صالح خواستیم بپرسد ببیند ما را کجا مى‏برند با این همه سرعت. نتوانست.رسیدیم به سالنى بزرگ، بهش مى‏گفتند سالن اجتماعات. میز بزرگ نعلى شکل آنجا بود، با صندلى‏هاى زیاد در وسط سالن، که حدود پنجاه نفر مى‏توانستند دور تا دور بنشینند .خبرنگارها پیش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه دیگرى از نظامیان مسلح ورزیده ایستاده بودند با قدهایى بلند و ظاهر آراسته. هیچ حرکتى از رد نگاهشان دور نمى‏ماند.
ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستیم روى صندلى‏هایى که برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بودیم ببینیم این بار چه نقشه‏اى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بیرون سالن. صداى کوبش پاهایى مى‏آمد، به علامت احترام نظامى. فهمیدیم باید کس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخاندیم. صدام وارد سالن شد.

دست دختر بچه‏اى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلى‏اش. گفت: "اهلاً و سهلاً!"
تو چشم‏هاش برق نفرت موج مى‏زد.
"شما کودکید. باید الان تو مدرسه باشید، نه تو میدان جنگ." یادش رفته بود بگوید چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بودیم ترسى بزرگ در دل افسران عالیرتبه او بکاریم.
"ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن مى‏زند."
ما سکوت کرده بودیم و چیزى نمى‏گفتیم. حرفش که تمام شد کسى با دسته گلى سفید آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر کوچک صدام (حلا) تا تقسیم کند بینمان.
صدام که خشممان را دید. براى اینکه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اینکه بخندید، دخترم مى‏خواهد براتان یک لطیفه تعریف کند."
پرسید:"تو بلدى براى اینها لطیفه تعریف کنى، دخترم؟"
دخترک داشت نقاشى مى‏کشید با سرش اشاره کرد نه، صدام نیشخند زد. مایوس شد. بلند شد رفت. همه چیز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان.
در همان روزها وقتى تلویزیون عراق این دیدار را با آب و تاب پخش کرد، پزشکى عراقى هم آن را مى‏بیند. چند روز بعد در عملیات بیت المقدس، اسیر مى‏شود. مى‏آید ایران. و کتابى از خاطراتش مى‏نویسد به اسم "عبور از آخرین خاکریز" در قسمتى از خاطراتش اشاره‏اى هم به این دیدار کرده است. در صفحه‏هاى 161 و 162، دکتر احمد عبدالرحمن مى‏گوید: "خاطرم هست که آن روز مرخصى داشتم. رفتم بغداد. فهمیدم بستگانم، یکى‏شان، از شدت عصبانیت به خاطر اخبار ناخوشایندى که از "مونت کارلو" در مورد عملیات پخش مى‏شده رادیوى خودش را پرت کرده است گوشه‏اى، آن را شکسته است. با اینکه عراق شکست سنگین تازه‏اى خورده بود، ولى بانگ تبلیغات رادیو و تلویزیون گوش فلک را پر کرده بود.
آن روز تلویزیون دولتى عراق فیلمى از اسراى کم سن و سال ایرانى را در حالى که از دست سربازان عراقى آب و میوه و نان مى‏گرفتند نشان مى‏داد. (اشاره به روزهاى اول اسارت ما در بصره) چهره صدام خیلى خسته به نظر مى‏رسید طورى که صورتش از بى‏خوابى چند روز گذشته ورم کرده بود.

دو روز بعد صدام در ساختمان ملى به ملاقات بیست و نه نفر از اسیران نوجوان ایرانى رفت. (این دیدار ده روز بعد از اسارت ما بود. ما هم فقط بیست و سه نفر بودیم) و با ملایمت با آنها گفت و گو مى‏کرد. به آنها گفت مکان فعالیتشان مدرسه و ورزشگاه است نه صحنه جنگ. حکومت ایران به ناحق آنها را به کام مرگ فرستاده است. او به گونه‏اى سخن مى‏گفت که انگار پیام آور صلح و دوستى است. از دختر کوچکش خواست شاخه‏هاى گل سفید را به نشانه صلح قسمت کند بین اسرا.

باید اعتراف کرد که این حرکت تبلیغاتى بیشتر کسانى را که به ظاهر امر توجه مى‏کنند، تحت تاثیر قرار مى‏داد...از این گذشته، هر کس که در یکى از عملیاتهاى تهاجمى گسترده شرکت کرده باشد، مى‏داند این جهنم در صحنه نبرد عینیت پیدا مى‏کند... و با این همه، این کودکان سلاح به دوش، با پشتیبانى آتش توپخانه وارد کارزار مى‏شوند تا مواضع دفاعى نیروهاى دشمن را درهم شکنند. آیا واقعا اینها کودکند؟ اگر کودکند، پس مردهاشان کى‏اند؟..
خداوندى که مى‏تواند سپاه بزرگى را به وسیله پرندگانى کوچک مستاصل کند، آیا قادر نیست ظالمى را به دست نوجوانى مسلمان به ذلت بکشاند؟
آن بیست و سه عزیز:
1- علیرضا شیخ حسینى
2- محمد ساردویى
3- ابوالفضل محمدى
4- حمید تقى‏زاده
5- منصور محمودآبادى
6- عباس پورخسروانى
7- سید عباس سعادت
8- یحیى دادى نسب (قشمى)
9- حسن مستشرق
10- احمدعلى حسینى
11- محمد باباخانى
12- یحیى کسایى نجفى
13- رضاامام قلى‏زاده
14- حمیدرضا مستقیمى
15- حسین قاضى‏زاده
16- مجید ضیغمى نژاد
17- جواد خداجویى
18- محمود رعیت نژاد
19- سید على نورالدینى
20- محمد صالحى
21- حسین بهزادى
22- احمد یوسف‏زاده مولایى
23- سلمان زادخوش

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها