گفتگو با دنی بویل فیلمساز انگلیسی‌

به‌ دنبال ‌تغییر هستم‌

دنی بویل که 20 اکتبر سال 1956 در منچستر انگلستان به دنیا آمد، در حال حاضر یکی از بهترین فیلمسازان کشور خویش است. او فعالیت هنری را از سال 1987 با کارگردانی فیلم تلویزیونی شروع کرد و تا سال 1993 با بیش از 7 فیلم و مجموعه تلویزیونی همکاری داشت.
کد خبر: ۲۰۶۴۰۳
اولین کار سینمایی‌اش shallow Grave را سال 1995 کارگردانی کرد، اما دومین فیلم سینمایی‌اش به نام ترانسپورتینگ در سال 1996 توانست نام او را در سطح وسیعی مطرح کند.

فیلم‌های بعدی‌اش عبارتند از: یک زندگی کمتر معمولی (1997)‌، بیچ (2000)‌، بیگانه‌ فضایی مثلث عشقی را دوست دارد (2002)‌، 28 روز بعد (2003)‌، میلیون‌ها (2004)‌ و نور خورشید (2007)‌. کار تازه‌اش میلیونر زاغه‌ها در‌جشنواره بین‌المللی فیلم تورنتوی کانادا جایزه بزرگ را دریافت کرد.

او که از دوستان صمیمی ایوان مک‌ گرگور بازیگر مطرح سینماست، خیلی مایل بود در آخرین ساخته‌اش از او بازی بگیرد ولی حال و هوای قصه باعث شد به جای او از آنیل کاپور بازیگر مطرح و میانسال هندی استفاده کند.

تماشاگران جشنواره تورنتو هم از ساخته جدید دنی بویل استقبال خیلی خوبی کردند و فریده پینتو بازیگر جوان فیلم موفق شد جایزه انتخاب مردمی را از آن خود کند. بویل در گفتگوی زیر درباره تازه‌ترین کار سینمایی‌اش نکات جالبی را مطرح می‌کند.

این بار چه چیزی شما را به هند کشاند؟ فیلمنامه سایمن بیوفوی یا یک چیز دیگر؟

یکی از اولین روزهایی که کار فیلمبرداری را شروع کردیم، یکی از اعضای گروه گفت فضای فیلم و قصه خیلی چارلز دیکنزی است. او درست می‌گفت و دقیقا همین نکته بود که مرا جذب قصه کرد. می‌خواستم ببینم چگونه می‌توانم یک فضای دیکنزی خلق کنم.

می‌دانید که دیکنز استاد مسلم قصه‌گویی است و بریتانیای عصر ویکتوریایی  و بویژه لندن  را خیلی خوب توصیف کرده است. با چنین قصه‌ای، فرصت ویژه‌ای برایم فراهم می‌شد تا یک کار تازه ارائه کنم. می‌دانستم تغییرات خیلی خوبی می‌توانم در کارم ارائه بدهم.

در عین حال، در قصه‌ام با جماعتی سر و کار داشتم که حکم یک بمب اتمی قبل از انفجار را داشتند. می‌دانستم تولید فیلم کار راحتی نخواهد بود. درست مثل این بود که دارم در ایست‌اند شهر لندن زندگی می‌کنم، جایی که فقر در آن حکم یک پدیده را دارد. احساس می‌کردم کارگردانی فیلم تاثیر ویژه‌ای بر خودم و کارم خواهد گذاشت.

این فیلم یک ملودرام ویژه بود و قصه‌های دیکنز هم همه ملودرام خالص هستند. جامعه‌ای که قصه فیلم به تصویر می‌کشید، یک جامعه ویژه بود و جنبه‌های ملودرام قصه بشدت رئال و واقعی به نظر می‌رسید. فضای کشور هند هم از خیلی نظرها شبیه فضای عصر ویکتوریایی لندن است.

و همین باعث شد کارگردانی فیلم را قبول کنید؟

می‌دانید، شما در این قصه نوعی نوسان و ارتعاش پیدا می‌کنید، چیزی که ما در غرب کمتر آن را داریم. علتش هم این است که ما آدم‌های آرام و کم تحرکی هستیم. ما از ملودرام بیشتر در فیلم‌های عامه‌پسند و دنباله‌دار استفاده می‌کنیم. اینها فیلم‌های فانتزی و ابرقهرمانانه هستند که اصلا حال و هوای واقعی ندارند ولی شما نمونه آنها را در قصه‌های رئال کمتر می‌بینید.

در فیلم‌های واقعگرای غربی شما با موضوعاتی مثل روابط پنهانی، جدایی‌ها، بچه‌های معلول و این جور چیزها سروکار دارید که قصه‌هایی خاص هستند و عمومیت ندارند ولی زندگی واقعی و روزمره مردم عادی در قصه‌های سینمایی گم است. علت مهم در این ارتباط این است که ما تلاش داریم خودمان را از آنها دور نگه داریم.

شاید هم مردم عادی زندگی راحتی دارند و بدون مشکل هستند. زمانی می‌رسد که شما فیلمنامه‌ای را می‌خوانید و می‌گویید خودش است. این همان چیزی است که من می‌خواستم. درون این فیلمنامه چیزی وجود دارد که ناخودآگاه شما را جذب خودش می‌کندووقتی فیلم تکمیل شد، احساس می‌کنید کار خوبی را به پایان رسانده‌اید. در این حالت، تماشاگران هم فکر می‌کنند در حال تماشای چیزی سرشار از نوسان هستند.

قبل از ساختن فیلم با کتاب ویکاس سواروپ آشنا بودید؟

خیر، کتاب را نخوانده‌ بودم. قبل از خواندن کتاب،  کارگردانی فیلم را قبول کرده بودم. آن زمان نسخه‌ای از کتاب را پیدا نکرده بودم. احساس می‌کردم فیلمنامه خیلی خوب و غنی است. نکته جالب این که در آن زمان خیلی‌ها وقتی مرا می‌دیدند می‌گفتند «ما کتاب فیلم تو را خوانده‌ایم. خیلی جالب و بانمک است.» خب می‌دانید، این فیلم یک کار کاملا متفاوت است و فکر می‌کنم سایمن بیوفوی اقتباس خیلی خوبی از قصه کتاب کرده و فیلمنامه خیلی جذابی نوشته است.

فکر می‌کنم همین لحن روایتی چند خطی و غیرمستقیم فیلمنامه از زندگی نوجوان قصه بود که شما را جذب خودش کرد.

بله. احساس خودم این بود که تعریف سرراست قصه زندگی این نوجوان می‌توانست خیلی ادبی و ملال‌آور باشد. در قصه فیلم‌های معمولی همیشه یک سوال مطرح می‌شود و یک جواب از راه می‌رسد. دوباره یک سوال و دوباره یک جواب. این نوع قصه‌گویی تماشاچی را خسته می‌کند، اما نحوه‌ای که این نوجوان با مسائل و دنیای پیرامونش طرف می‌شود، خیلی جالب توجه است.

ما در زمان جلو وعقب می‌رویم و همراه قصه این نوجوان پیشرفت می‌کنیم. این نوع قصه‌گویی سورپریزهای خوبی برای تماشاچی دارد و احساس خاصی را در او ایجاد می‌کند. این احساس را دوست دارم. ساخت فیلم به همین دلیل لذت‌بخش بوده چون برای خودم هم تازگی‌های زیادی را به همراه داشت.

خود من هم این جابه‌جایی‌هایی را که در قصه صورت می‌گیرد خیلی دوست دارم.

بله، علتش هم این است که شما نسبت به آن متغیر هستید و انگار که می‌خواهید بگویید «اینها همان آدم‌های سابق هستند و ما می‌توانیم در دنیاهایی که آنها خلق می‌کنند، همسفرشان شویم.» و از اینجاست که سفر افسانه‌ای شما شروع می‌شود. یادم می‌آید اولین باری که فیلمنامه را خواندم، خیلی به موضوع جابه‌جایی و تغییرات زمان و مکان فکر کردم. می‌دانید، این موضوع در خود فیلمنامه خیلی مورد بحث قرار نگرفته است. اصلا یکی از دلایلی که ما فیلمسازان فیلم می‌سازیم همین است.

ما نسبت به یک فیلمنامه واکنش نشان می‌دهیم و می‌خواهیم آن دنیای خیالی و ذهنی نویسنده را به شکلی عینی به نمایش بگذاریم. خیلی چیزها معمولا در قصه فیلمنامه نیست و یا خیلی خوب توضیح داده نشده است، اما شما هنگام خواندن فیلمنامه می‌توانید آنها را ببینید. اگر شما شیفته ایده اصلی فیلمنامه شوید، دیگر هیچ چیزی اهمیتی ندارد و ساخت آن حکم نوعی تقدیر را پیدا می‌کند. در این شرایط تهیه سرمایه، جذب بازیگران یا مسائل دیگر، در درجه دوم اهمیت قرار می‌گیرد.

آیا تولید یک فیلم در کشوری مثل هند با دردسر و مشکل همراه است؟ چیزهایی مثل تفاوت‌های فرهنگی، زمینه‌های فنی و تکنیکی و یا مداخله دولت؟

خب، همه این چیزهایی که گفتید ممکن است هنگام تولید فیلم در هر کشور خارجی دیگری هم وجود داشته باشد. اما شما نمی‌توانید به آنها به عنوان مشکل، مانع یا دردسر فکر کنید. این چیزی است که من زمانی که وارد حرفه فیلمسازی شدم، خیلی سریع یاد گرفتم.

به صورت طبیعی، وقتی شما کاری را انجام می‌دهید، با انتقادات روبه‌رو می‌شوید. نکته‌ای که هنگام کار در این فیلم متوجه شدم، این بود که هیچ فرد خارجی نمی‌تواند با بالگرد صحنه‌هایی را از محیط زمین و آدم‌هایش فیلمبرداری کند.

چنین اجازه‌ای فقط به خود هندی‌ها داده می‌شود. ما برای صحنه‌هایی که باید از داخل بالگرد فیلمبرداری می‌شد، یک مدیر فیلمبرداری هندی پیدا کردیم و نام او را دادیم تا توانستیم اجازه فیلمبرداری بگیریم. مکان‌هایی را که باید فیلمبرداری می‌کردیم، دقیقا به ما گفتند و یادآوری کردند که به کدام مکان‌ها اصلا نباید نزدیک شویم.

هنگام ساخت فیلم اصلا تحت‌تاثیر محصولات بالیوودی بودید؟ حتی می‌توانم «شهر خدا» محصول سینمایی برزیل را هم مثال بزنم!

خیر، تاثیری در کار نبود. البته شاید شباهت‌هایی بین فیلم من و «شهر خدا» ببینید، اما وقتی فیلمم را می‌ساختم، خیلی سعی کردم از این فیلم فاصله بگیرم. «شهر خدا» را بشدت تحسین می‌کنم و اولین بار که آن را دیدم، خیلی برایم جذاب بود. ولی سعی کردم برای بار دوم آن را تماشا نکنم. هنگام تماشای چنین فیلم‌هایی خیلی باید دقت کرد. چرا؟ برای این که در دامش نیفتی و تحت تاثیرش قرار نگیری.

معمولا زمانی که مشغول کارگردانی فیلمی هستم و مصاحبه‌ای می‌کنم، نام چند فیلم را ذکر می‌کنم و می‌گویم از این یا آن فیلم الهام یا تاثیر گرفته‌ام. بیشتر از آنچه که بخواهم از یک فیلم بالیوودی برای کارم الهام بگیرم، از چند فیلم غربی تاثیر گرفتم.

جابه‌جایی زمان در فیلم شما خیلی جالب است و تازه در پایان آن است که متوجه می‌شویم کاراکتر اصلی در آغاز راه خود قرار دارد.

نکته اصلی فیلم هم همین است. انگار یک جورهایی او در حال یادآوری خاطرات کودکی‌اش بوده است.

کمی درباره موسیقی فیلم صحبت می‌کنید؟ نه‌تنها این موسیقی خیلی جذاب و در خدمت متن فیلم است، بلکه انتخاب‌های شما در این رابطه در همه فیلم‌هایتان خوب و دقیق بوده است.

به موسیقی علاقه زیادی دارم و بیشتر از هر چیز دیگر جزو سرگرمی‌هایم است. زمانی هم که شما فرصت و امکان همکاری با آهنگساز برجسته‌ای مثل آ آر رحمان را پیدا می‌کنید، کاملا مشخص است که چه می‌خواهید و حاصل کار چه خواهد شد. می‌دانید، موسیقی در فیلم‌های بالیوودی ارزش و اهمیت ویژه‌ای دارد و فیلم ما می‌خواست به شکل ویژه‌ای عمل کند.

مایل بودم موسیقی در دل قصه و ماجراها پنهان باشد و تماشاچی به شکلی نامحسوس حضورش را حس کند. بعضی وقت‌ها موسیقی فیلم‌ها خیلی علنی و شعاری است، یعنی شما به واسطه موسیقی متوجه می‌شوید که اکنون قرار است اتفاق خطرناکی بیفتد یا اینجا قرار است صحنه رمانتیک باشد.

برای فیلم چنین چیزی را نمی‌خواستم و به همین دلیل سراغ رحمان رفتم که در هند شهرت عظیمی دارد. او وقتی فیلم را دید، شیفته‌اش شد. برای او کار کردن با یک فیلمساز غربی، تجربه‌ای جدید و متفاوت بود.

کدام مرحله فیلمسازی برایتان لذتبخش‌تر است؟

برای من تغییراتی که هر بار هنگام ساخت یک فیلم با آنها روبه‌رو می‌شوم، جذاب است. البته مراحلی مثل خود کارگردانی، تدوین و این جور چیزها هم برایم جالب است، ولی طبیعت فیلمسازی که با تغییرات همراه است، بیشتر از هر چیزی مرا درگیر خودش می‌کند. شما برای ساخت فیلم خود وارد محیطی می‌شوید که برایتان تازگی دارد و آدم‌هایش همه جدید هستند. این چیزهای تازه به شما نکات جدیدی را یاد می‌دهند و باعث ایجاد تغییرات تازه در شما می‌شوند. این تغییرات کمک می‌کند تا شما به آدم تازه‌ای تبدیل شوید.

پنج فیلم محبوب عمرتان کدام‌ها هستند؟

فیلمی که صددرصد دوست دارم «و اینک آخر زمان» (1979)‌ فرانسیس فوردکاپولا است. آنچه همیشه در کار ما وجود داشته و به صورت یک بحث پایان‌ناپذیر درآمده، نبرد همیشگی بین هنر و تجارت است. برای فیلمسازان همیشه این پرسش مطرح است که فیلمشان افتتاحیه جشنواره کن باشد یا این که انبوه تماشاگران برای دیدنش راهی سالن سینما شوند؟ از این رو، شاید «و اینک آخر زمان» تنها فیلم تاریخ سینما باشد که هر دو مشخصه هنری و تجاری را در خودش دارد.

هیچ یک از این دو را نیز فدای دیگری نمی‌کند و با هر دو نیز برخورد احترام‌آمیزی دارد. اولین قسمت مجموعه فیلم «بیگانه‌ها» ساخته ریدلی اسکات را هم خیلی دوست دارم. فیلمی است که واقعا آدم را می‌ترساند و برای این کار از تمهیدات باشکوه جلوه‌های ویژه کمکی نمی‌گیرد.

مترجم: کیکاووس زیاری‌
منبع: firstshowing

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها