نوجوانى ،12؛ 13ساله و اسمش «حسین» یا «مصطفى» علیزاده و بچه فومن بود... آخر خرداد 66و زمان عملیات نصر 4 و منطقه عملیاتى ماووت کردستان عراق بود. از آن جایى که منطقه کوهستانى و صعب العبور بود، تصمیم گرفته شد که بچه هاى زبده و ورزیده گردان را براى عملیات انتخاب و شناسایى کنند...
کد خبر: ۲۰۵۷۴۶

نوجوانى ،12؛ 13ساله و اسمش «حسین» یا «مصطفى» علیزاده و بچه فومن بود... آخر خرداد 66و زمان عملیات نصر 4 و منطقه عملیاتى ماووت کردستان عراق بود. از آن جایى که منطقه کوهستانى و صعب العبور بود، تصمیم گرفته شد که بچه هاى زبده و ورزیده گردان را براى عملیات انتخاب و شناسایى کنند، اما او انتخاب نمى شود و به او گفته مى شود که در توان تو نیست که در این عملیات شرکت کنى؛ تو هنوز نوجوانى، توانایى اش را ندارى و... بالاخره او قاچاقى سوار ماشینى شد که به سمت خط مقدم حرکت مى کرد... به او گفته شد که تعاون آمارت را نداده و اسمت در پرسنلى ثبت نشده، ممکن است مفقودالاثر بشوى.

اما او به اصرار از آقا صادق (رضایى) فرمانده گردان مى خواست که سوار ماشین شود... بالاخره سوار ماشین شد.
عملیات ساعت دو بامداد و با رمز «یا امام جعفر صادق(ع)» شروع شد و تا چهار بعدازظهر روز بعد ادامه یافت.
تا ساعت ? و رسیدن نیروهاى کمکى و خط نگهدار باید خط را نگه مى داشتیم، اما هیچ نیروى کمکى اى نرسید، به  ناچار وضعیت را تحمل کردیم و به علت کمبود نیرو به صورت آتش  حرکت خط را نگه داشتیم، زمان پاتک عراق فرارسید؛ ساعت شش یا هفت غروب بود. من و مجید پورعیسى و بقیه بچه ها تا ساعت 12شب مقاومت کردیم و تقریباً ،20، 30نفرى خط را نگه داشتیم، اما به علت فشار نیروهاى عراقى از قله «دم اسبى» عقب نشینى کردیم. زمانى که به پایین قله رسیدیم، بچه هاى زیادى را دیدیم که شهید و مجروح شده بودند. کسانى که مجروح شده بودند اصرار مى کردند که آن ها را به پشت خط انتقال بدهیم، اما متأسفانه به علت خستگى مفرط توان این کار را نداشتیم... در زمان عقب نشینى علیزاده را دیدیم. او وارد کارخانه آسفالت شهر ماووت شده بود و بعثى ها او را احاطه کرده بودند.

یکى از بعثى ها سعى مى کرد که با زدن سرنیزه اسلحه اش به شکم او، وى را به شهادت برساند، اما او به اسلحه اش چسبیده بود و همراه اسلحه جلو و عقب مى رفت و مقاومت مى کرد تا سرنیزه به شکمش نخورد. اما کارى از دستمان برنمى آمد؛ خستگى امان ما را بریده بود. به ناچار به راهمان ادامه دادیم.
سرانجام به یک دو راهى رسیدیم. آن جا من و مجید به علت ناآشنا بودن با منطقه هر کدام یک مسیر را براى بازگشت انتخاب کردیم و با هم قرار گذاشتیم که اگر برگشتیم به خانواده هایمان بگوییم که ما تا یک دو راهى اى با هم بودیم و دیگر خبرى از سرنوشت یکدیگر نداریم.

ساعت پنج صبح شده بود و مسیر را با نگرانى ادامه مى دادم. سرانجام به مقرى رسیدم. چشمم که به خودروها افتاد با نگاهى به آرمشان متوجه شدم که به مقر نیروهاى خودى رسیده ام. در این زمان طاقتم طاق شده به خوابى عمیق فرو مى روم...
بعد از ساعتى چهار نفر از برادران بسیجى بیدارم مى کنند. با دیدن بچه ها روحیه اى مضاعف مى گیرم. آرى، به مقر لشکر دیگرى رفته بودم و با بیان این که جمعى لشکر قدس گیلان هستم، مرا به لشکر راهنمایى مى کنند.

به لشکر مى رسم و با مشاهده مجید از خوشحالى سراز پا نمى شناسم، اما نگران وضعیت علیزاده هستم. به من گفته مى شود که بعثى ها بعد از به شهادت رساندن علیزاده پوست بدنش را درآورده و روى سینه اش گذاشته بودند. افسوس که اشک شوق دیدن مجید خیلى زود تبدیل به گریه مى شود.
سال ها از آن زمان مى گذرد اما همچنان چهره معصوم و دوست داشتنى علیزاده در جلوى چشمانم قرار دارد.

 منبع-سایت ساجد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها