2 مهر 1387 ساعت 14:14 مواد مورد نیاز برای بابا شدن؛- پسری حدودا 20 ساله، سالم، خوب و مومن، پایبند به مسائل اخلاقی، ترجیحا پول دار، تحصیل کرده و ...- دختری حدودا 18 ساله، سالم، خوب و مومن، پایبند به مسائل اخلاقی، تحصیل کرده، اوضاع خوب مالی پدر و ...
کد خبر: ۲۰۴۵۶۳

خب دیگه ...
هیچی دیگه. یه خواستگاری، صیغه محرمیت، قرار عقد و عروسی، و ...
لی لی لی لی لی لی ...
(زیادی هول نکنین. زنونه مردونه جداست!)
یک سال بعد، ونگ ونگ نوزاد در اطاق می پیچه. همه دورش را گرفتن. هر کس اسمی برای اون پیشنهاد می کنه.

چند وقت بعد
بابا می خواد بره سفر. سفری دور و دراز. می خواد بچه اش رو ببوسه. مجبوره ازش دل بکنه. باید دیگه نبیندش. اصلا باید خودشو به ندیدنش عادت بده.
چشماش رو می بنده. لبای قرمز و کوچولوی بچه رو می بوسه. موهای سبیل و ریشش بچه رو اذیت می کنه. چندشش می شه. ولی به روی بابایی می خنده. آب دهنش راه می افته.
قند توی دلش آب میشه.
- آخه چطوری خودمو به ندیدنش عادت بدم؟
- اگه می شد یه روز دیگه پهلوش بمونم ...
- اصلا اگه می شد نرم ...
- نه دیگه دارم پررو می شم. همین بود که نمی خواستم این دم دمای آخر ببینمش.

از زیر قرآن که رد می شه، زن می فهمه که دیگه بابای بچه اش برنمی گرده. کاسه پر از آب رو پرت می کنه پشت سرش.
از صدای شکستن اون، بچه می ترسه و بابا یه بار دیگه نگاش می افته توی چشمای ناز و کوچولوش.
بابا رفت.
دیگه "بابا نان نداد". مامان بزرگ غذا داد.
دیگه "بابا آب نداد". عمه لیوان آب دهن بچه گذاشت.
دیگه بابا ...
***
با این که آخرین روزای بهار 65 بود، ولی گرمای سوزان فکه اجازه نمی داد سایه مثلا خنک چادر رو ول کنم و برم بیرون. ولی مجبور بودم.
دو تا بودن. دو نفر.
"حسین ارشدی" و "عباس تبری".
اصلا کارشون شده بود.
اول صبح، بعد صبحگاه، با هم قرار داشتن. جیم می شدن و از تپه ماهورهای فکه، راه می افتادن طرف اندیمشک.. دم ایستگاه صلواتی سوار ماشینای نظامی می شدن و می رفتن شهر.
آخرش یقه شون رو گرفتم.
- آخه پدر آمرزیده ها... واسه چی هر روز جیم می شین میرین شهر؟ مگه نمی دونین هر روز از گروهان 100 نفره، فقط 3 نفر اجازه دارن برن شهر. اونم که شما 2 نفر هر روز سهمیه بقیه رو غصب می کنین.
عباس خندید:
- آخه خوشگله ... ما که برگه مرخصی نمی گیریم که جزو آمار حساب بشه.
کفرم رو درآورد:
- خب همین دیگه. حق دیگرون رو ضایع می کنین.
حسین با اون موهای حنایی رنگ و لخت، که توی باد مثل گندم زار این ور اون ور تلو تلو می خوردن، یه نگاهی انداخت:
- قربون اون شکلت برم ... وقتی ما برگه مرخصی نمی گیریم، هم توی کاغذا اسراف نمی شه، هم 3 نفر دیگه راحت می تونن برن مرخصی. ما هم راحت از جناب سرهنگ سیم خاردار اجازه می گیریم و میریم شهر.
همه چیز رو به شوخی گرفته بودن.
مثلا قیافه ام رو ناراحت نشون دادم. ولی با خنده عباس شل شدم. اصلا وا رفتم.
فکری به ذهنم رسید. سریع گفتم:
- اصلا ببینم شما واسه چی اومدین جبهه؟
عباس خواست حرف بزنه که حسین دست گرفت جلوش و گفت:
- ببین حمید جون ما همه مون واسه خدا اومدیم جبهه ... مگه حرفی توی این هست؟
مثل این که بهشون برخورده بود. سریع گفتم:
- نه حسین جون. من روی این حرفی ندارم. من حرفم یه چیز دیگه است.
- حرفت چیه قربونت برم ... خدا ایشالله واسه پدر و مادرت نگهت داره ...
این چه دعایی بود؟ اصلا چه ربطی داره به حرفای من؟
- ببینید ... مگه شما از زن و بچه تون نبریدین و واسه خدا اومدین جبهه؟
- خب بله. ما از زن و بچه و زندگی بریدیم که برای خدا بیاییم جبهه. بله.
- خب همین دیگه.
- همین چی؟
- همین که شما وقتی از زن و زندگی بریدین و اومدین جبهه، دیگه این ادا و اطوارا چیه؟
حسین جا خورد. آدم ساده دل و رکی بود. مثل خورشید برق می زد و مثل آب زلال بود. راحت می شد ته دلش رو دید.
- ببین حمید جون ... اومدی نسازی ها!
- ای بابا ... من باید بسازم؟ این شمایین که نمی سازین.
- ما چه جوری باید بسازیم؟
- ببین عزیز من. شما این جا هم باید از دنیا و زندگی ببرین تا راحت بتونین به خدا برسین. جهاد نفس که میگن همینه دیگه.
حسین خندید. عباس اما، اخم هایش در هم رفت.
- یعنی این که ما میریم به زن و بچه مون زنگ می زنیم، توی جهاد اکبر تجدید آوردیم؟
عباس با خنده گفت:
- نخیر ... اصلا رفوزه شدیم.
حسین ادامه داد:
- ببین آقا پسر ... من کاری به عباس ندارم که خدا چند ماهه یه کوچولوی خوشگل به اسم اسماعیل بهش داده، ولی خودمو می گم. درسته که من از بچه هام بریدم، ولی اونا چه گناهی کردن؟ من 6 تا بچه قد و نیم قد دارم. چه جوری می تونم به بچه یه ساله حالی کنم که تو باید از بابات ببری چون بابات واسه خدا رفته جبهه؟
- ببین حسین جون ... من واسه خودت دارم میگم. تو که می تونی از اونا ببری ...
- چقدر راحت حرف می زنی. ببین ... من از اونا بریدم، اونا که از من نبریدن. من هر روز میرم یه زنگ می زنم که اونا دلشون خوش باشه که یه بابایی اون سر دنیا دارن. همینه فقط. وگرنه مهر و محبت اونا اصلا باعث نمیشه که من جا بزنم یا اصلا هوس برگشتن بکنم.
هر چی گفت، من نفهمیدم. نفهمیدم. نفهمیدم.
آخر سر حسین با دست زد به پشت شانه ام و گفت:
- صبر کن حمید جون ... ایشالله وقتی بابا شدی می فهمی من چی می گم ...

چند روز بعد، توی گردان شهادت، وقتی قرار شد خط مهران رو بشکنیم، شب دهم تیر ماه 65، حسین بلند شد و با فریاد الله اکبر رفت طرف سنگر کمین دشمن که یه گلوله آر.پی.جی درست خورد وسط اون شکم گنده اش که من همش بهش می گفتم:
- این شیکمت جون میده واسه آر.پی.جی. مثل یه سیبل گنده می مونی ...
و می خندیدیم.
وقتی شنیدم همین طور شده، فقط گریه کردم.
یکی دو ماه بعد به خودم جرات دادم و یه نشونی از خونواده ارشدی پیدا کردم. توی ساختمونای دولت آباد منتهی الیه جنوب تهران.
آتیش گرفتم. پنج شیش تا بچه قد و نیم قد یتیم، و زنی خسته و شکسته که می نالید از این که چرا حسین اونوبا این بچه ها رها کرد و رفت؟!

20 سال بعد
من بابا شدم.
عشق می کنم. حال می کنم. عاشق بچه هام هستم. جلوی چشمای خودم بزرگ شدن. ساعت کار تموم نشده، می پریدم خونه تا ببینمشون.
چقدر سخته آدم سر کار باشه و همش فکر کنه:
- آخ نکنه الان بچه ام با دوچرخه بره بیرون و خدایی ناکرده موتور بهش بزنه
- اگه بخوره زمین چی میشه
پارک می برمشون. شهربازی. شهر فراموشی!
چقدر قشنگ می گفتی حسین.
ولی من هنوز نفهمیدم تو چی می گفتی.
فقط با خودم میگم:
- بابا شدن چه آسون، بابا موندن چه مشکل.
راستی بچه های حسین کجا هستن؟
من بی وجدان که بعد از اون یه بار، دیگه نرفتم سراغشون.
راستی خونه شون اجاره ای بود و صابخونه داشت بلندشون می کرد.
یه زن تنها با پنج شیش تا بچه قد و نیم قد.
اگه اونا رو که الان 22 سال از سالروز یتیم شدنشون گذشته ببینم، چی باید بگم؟
...
با این که آخرین روزای بهار 65 بود، ولی گرمای سوزان فکه اجازه نمی داد سایه مثلا خنک چادر رو ول کنم و برم بیرون. ولی مجبور بودم.
دو تا بودن. دو نفر.
"حسین ارشدی" و "عباس تبری".
اصلا کارشون شده بود.
اول صبح، بعد صبحگاه، با هم قرار داشتن. جیم می شدن و از تپه ماهورهای فکه، راه می افتادن طرف اندیمشک.. دم ایستگاه صلواتی سوار ماشینای نظامی می شدن و می رفتن شهر.
آخرش یقه شون رو گرفتم.
...
 
منبع- سایت ساجد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها