زمان آغاز ماجر: 1369 مکان: تهران شخصیت‌ها: ناصر ‌غ: زندانی سابق حمید: برادر ناصر ملیحه: همسر اول ناصر سوسن: همسر دوم ناصر ایمان و گل‌آرا: فرزندان ناصر غلام: مجرم حرفه‌ای‌
کد خبر: ۱۷۸۵۶۸

پدرم همیشه می‌گفت مرد باید صبح زود از خانه بزند بیرون و شب با دست پر برگردد. خودش یک عمر همین کار را کرده بود. 5/5 صبح از خانه بیرون می‌رفت و تا آخر وقت اضافه‌کاری می‌کرد. همیشه هم دست‌هایش پر بود از پاکت میوه، نان و لبنیاتی که کارخانه به او می‌داد. این‌طور شد که من هم بعد از تمام شدن دوران سربازی در یک آزمون استخدامی شرکت کردم و خرداد ماه سال 69 در شرکت دولتی... مشغول شدم. یک سال که گذشت پدرم ترجیع‌بند همیشگی‌اش را عوض کرد. او حالا می‌گفت مرد باید ازدواج کند و بچه‌دار شود تا سروسامان بگیرد. خودش هم در 20 سالگی ازدواج کرده و 21 ساله بود که برادرم حمید به دنیا آمد. نمی‌دانم چطور شد که من هم یک سال و نیم بعد از شروع به ‌کارم، با ملیحه ازدواج کردم. انگار من، برادر و پدرم را با یک طناب نامرئی به هم وصل کرده بودند و ما مجبور بودیم هرجا که پدر می‌رود و هر کاری که او می‌کند پا جای پایش بگذاریم. ملیحه دخترعمویم بود و هرچند دختر خوب و نجیبی بود اما من هیچ احساسی نسبت به او نداشتم، البته پدرم می‌گفت عشق به‌تدریج در طول زندگی به‌وجود می‌آید.

18 بهمن‌ماه سال 71 ایمان به ‌دنیا آمد. بچه اول‌مان متولد شده بود اما هنوز از آن عشقی که باید کم‌کم به‌وجود می‌آمد خبری نبود. هر چند مشکلی با ملیحه نداشتم اما زندگی‌مان آن‌قدر سرد و بی‌روح بود که من به‌سختی تحمل می‌کردم. ایمان که متولد شد، دیگر پدرم چیزی به من نگفت. توصیه‌ها و نصیحت‌هایش ته کشید و تازه آن‌موقع بود که من فرصت کردم به این فکر کنم که خودم چه می‌خواهم و اصلا سهمم از زندگی چیست. چندی بعد وقتی پسرم 8 ماهه بود تازه احساس کردم عاشق شده‌ام اما نه عاشق زنم، بلکه عاشق سوسن. او همکارم بود.
میزش درست روبه‌روی میز کار من قرار داشت. خیلی با خودم کلنجار رفتم. شب‌های زیادی بی‌خوابی کشیدم اما آن عشق لعنتی مثل بختک به ‌جانم افتاده بود و هیچ راه فراری از آن نداشتم. شروع کردم به زمینه‌چینی. به هر بهانه‌ای با سوسن گرم صحبت می‌شدم و بالاخره جرات پیدا کردم و با او در رستورانی در نزدیکی میدان ولیعصر قرار گذاشتم. در تمام مدتی که مشغول خوردن غذا بودیم احساس عذاب وجدان داشتم. می‌دانستم دارم به همسرم خیانت می‌کنم اما انگار نیرویی عجیب مرا به پیش می‌راند و باعث می‌شد نتوانم از سوسن دل بکنم. از آن به‌ بعد زندگی‌ام به دو بخش تقسیم شد. ساعاتی از روز را با سوسن می‌گذراندم و روی ابرها بودم و ساعات دیگری را در خانه خودم گوشه‌ای کز می‌کردم و مرتب بهانه می‌آوردم و سر همسر و بچه‌ام داد و فریاد راه می‌انداختم.

رابطه من و سوسن 7 ماه طول کشید و بالاخره من پیشنهاد ازدواج دادم. او با وجود این‌که می‌دانست من همسر و فرزند دارم خواسته‌ام را پذیرفت و البته مهریه بالایی تعیین کرد: 500 سکه بهار آزادی. سوسن پدر نداشت و من با موافقت مادرش او را به عقد خودم درآوردم و دو سال بعد از او هم بچه‌دار شدم؛ دختری که اسمش را گذاشتم گل‌آرا. دخترم هنوز نوزاد بود که ملیحه از ماجرا باخبر شد. او از مدت‌ها قبل به من شک کرده و موضوع را به پدرش گفته بود. ظاهرا پسرعمویم چند روزی مرا سایه‌به‌سایه تعقیب می‌کرد تا این‌که بالاخره دستم را رو کرده بود. بعد از آن جنجال شروع شد. ملیحه طلاق می‌خواست و من باید مهریه‌اش را که 200‌‌سکه بهار آزادی بود می‌پرداختم اما آهی در بساط نداشتم، تا این‌که مجبور شدم برای نرفتن به زندان رشوه پیشنهادی سه نفر از ارباب‌رجوع شرکت را قبول کنم. از چاله درآمدم و در چاهی عمیق افتادم که آخرش زندان بود. مرا به جرم رشوه‌خواری دستگیر کردند. ملیحه هم علیه‌ام شکایت کرد، نفقه پسرمان را می‌خواست. تیر خلاص وقتی به من شلیک شد که سوسن هم تقاضای طلاق کرد و گفت مهریه‌اش را می‌خواهد. او هم نمی‌توانست شرایطی را که من داشتم تحمل کند. یک‌باره کوهی از مشکلات بر`‌سرم ‌آوار شد. پدرم خانه‌اش را فروخت تا جریمه‌ها و مهریه‌ها و نفقه‌ها را بپردازد و من بعد از دو سال آزاد شدم.

نه خانه داشتم و نه خانواده‌ای، چون پدرم با این که در حقم لطف کرده و بدهی‌هایم را پرداخته بود گفته بود دیگر حق ندارم سراغ او و مادرم را بگیرم. برادرم هم به زور جواب سلامم را می‌داد. خواهرهایم هم که تکلیف‌شان معلوم بود. چه می‌توانستم بکنم. اصلا راه ‌نجاتی نداشتم. زندگی در مسافرخانه‌ای کثیف و نمور و دویدن دنبال کار؛ این شده بود همه زندگی من. دلم برای ایمان و گل‌آرا تنگ شده بود اما اجازه نداشتم هیچ‌کدام‌شان را ملاقات کنم، یعنی زن‌‌های سابقم اجازه نمی‌دادند. 3‌‌ماه در فقر و فلاکت زندگی کردم. فقط یک وعده غذا می‌‌‌خوردم، آن هم تخم‌مرغ یا سیب‌زمینی پخته. وقتی هیچ فنی بلد نباشی و سابقه هم داشته باشی دیگر نه کارمندی نصیبت می‌شود و نه کارگری. هر‌کس جای من بود دزدی می‌کرد. من هم تا یک قدمی‌اش رفتم اما خدا را شکر که آلوده نشدم. در زندان با مردی آشنا شده بودم که همه  غلام غول  صدایش می‌زدند. هیکل درشتی داشت و متخصص شکستن قفل کرکره مغازه‌ها بود. روزی که از سر ناچاری و بی‌سرپناهی سراغش رفتم پیشنهاد همکاری داد. حقیقتش قبول هم کردم اما همان شب اول سرقت جا زدم. من این‌کاره نبودم. با یک اشتباه به زندان افتاده بودم و حالا نمی‌خواستم اشتباه بزرگتری انجام دهم. موقعی که غلام حواسش نبود یواشکی فرار کردم. آنقدر دویدم که از نفس افتادم. آن شب را تا صبح در خیابان‌ها پرسه زدم. با خودم عهد  بستم خودم را از این منجلاب بیرون بکشم. از روز بعد بیشتر و بیشتر دنبال کار رفتم. روزی که در یک بنگاه به عنوان پادو کار پیدا کردم، شادترین روز زندگی‌ام بود. روی پای خودم ایستاده بودم. دیگر کسی نبود که بگوید چه بکنم یا چه نکنم. خودم این شغل را پیدا کرده بودم و از این موضوع احساس رضایت می‌کردم. حقوق ثابت نداشتم و اگر معامله‌ای انجام می‌شد درصد کمی به من می‌رسید.

یک ماه بعد تصمیم گرفتم با پدرم آشتی کنم. آن روز جمعه بود و می‌دانستم همه برادر و خواهرهایم جمع شده‌اند خانه پدر. من هم رفتم آنجا اما هر چه تلاش کردم نتوانستم در بزنم. احساس شرم می‌کردم. نمی‌توانستم در چشمان پدر و مادرم نگاه کنم. بیشتر از 5 ساعت جلوی در خانه ایستادم تا این که بالاخره حمید از خانه بیرون آمد و مرا دید. نگاهمان به هم گره خورد. چند لحظه‌ای هیچ‌کدام حرف نزدیم تا این که بی‌اختیار خودم را در آغوش او جا دادم و بغضم ترکید. حمید کلید خانه‌اش را به من داد و گفت بهتر است بروم آنجا تا او و بچه‌هایش هم بیایند. قول داد خودش با پدر صحبت و او را برای آشتی راضی کند، البته این اتفاق آن روز نیفتاد. تا 4 ماه بعد هم پدرم حاضر نبود مرا ببیند. من بیشتر شب‌ها در خانه برادر و خواهرهایم می‌ماندم و همچنان در بنگاه کار می‌کردم.

بعد از 4 ماه بالاخره پدرم مرا به خانه‌اش راه داد. از شوق اشک‌ می‌ریختم. همین که می‌توانستم دوباره دستپخت مادرم را بخورم و در رختخواب دوران نوجوانی‌ام بخوابم برایم یک دنیا ارزش داشت. به توصیه پدرم برای گرفتن حضانت گل‌آرا تلاش کردم اما بی‌فایده بود چون سوسن به خارج از کشور رفته بود. از طرفی به خاطر روابط فامیلی برای گرفتن حضانت ایمان هم نمی‌توانستم اقدامی انجام بدهم. فقط هرازگاهی پسرم را از دور می‌دیدم تا این که بالاخره با پادرمیانی پدرم، عمویم رضایت داد هفته‌ای یک روز ایمان پیش من بیاید. خبر داشتم ملیحه از بعد از ماجرای طلاق حسابی شکسته شده بود و دیگر دل و دماغ زندگی کردن نداشت چه برسد به این که بخواهد ازدواج مجدد کند. در طول یک سال و نیمی که در بنگاه بودم مبلغ کمی پس‌انداز کردم، آن را به پدرم دادم تا برایم سهام بخرد. او خانه‌اش را به خاطر من از دست داده و هرچند آپارتمان کوچکی خریده بود اما من احساس عذاب وجدان داشتم و می‌خواستم هر طور که شده جبران کنم. وقتی صاحب بنگاه، آنجا را تعطیل کرد و مغازه را به پسرش داد تا بوتیک راه‌بیندازد دوباره مدتی بیکار بودم تا این که برادرم مرا به یکی از دوستانش در خیابان جمهوری معرفی کرد. هرچند در فروش لوازم صوتی و تصویری تخصصی نداشتم اما خیلی زود فوت و فن کار را یاد گرفتم. همچنان با پس‌اندازم سهام می‌خریدم و روز به روز دارایی اندکم بیشتر می‌شد. اکنون دیگر مشکل مالی نداشتم. روابطم با خانواده هم نسبتا خوب بود، اما هنوز چیزی کم داشتم. یعنی امکان داشت ملیحه دوباره حاضر شود با من ازدواج کند؟ راستش خجالت می‌کشیدم در این باره با کسی حرفی بزنم، اما به‌تدریج سر صحبت را با مادرم باز کردم و او با هزار و یک اما و اگر قبول کرد با پدرم راجع به این موضوع صحبت کند. پدرم اولش خیلی عصبانی شد. می‌گفت همین که یک بار آبرویش پیش برادرش رفته، بس است. من چاره‌ای جز سکوت و اطاعت نداشتم. در همان ایام بود که سهامم را فروختم و وارد کار خرید و فروش موبایل شدم. سود زیادی داشت و بعد از یک سال پول خوبی به جیب زدم، اما هنوز از ته دل می‌خواستم با ملیحه ازدواج کنم. برای همین دوباره از مادرم خواهش کردم پدرم را برای خواستگاری دوباره راضی کند. این بار پدر راضی شد، اما عمو نه. دفعه بعد عمو هم راضی شد ولی ملیحه گفت حاضر نیست با من زیر یک سقف زندگی کند.

تازه ماشین خریده بودم و شب‌ها در یک آژانس کار می‌کردم که به سرم زد خودم با دخترعمو صحبت کنم. آن موقع‌ها از صبح تا شب کار می‌کردم در مغازه لوازم صوتی، تصویری، موبایل‌فروشی و مسافرکشی، هر شب هم با دست پر به خانه پدرم می‌رفتم. شده بودم همان مردی که پدرم انتظار داشت با این تفاوت که دیر سر عقل آمده بودم. بعد از حدود 10 روز کلنجار رفتن با خودم بالاخره یک روز موقعی که ملیحه می‌خواست به محل کارش برود، سر راهش سبز شدم. او مدتی بود که به عنوان فروشنده در یک مغازه فروش لباس زنانه کار می‌کرد، بیشتر برای این که غم و غصه‌هایش را فراموش کند. ملیحه وقتی مرا دید شوکه شد. نگاه غضب‌آلودی به من انداخت و به سرعت دور شد ولی من تسلیم نشدم. از آن به بعد هر روز در مسیرش قرار می‌گرفتم تا این که بعد از 2 هفته قبول کرد با من صحبت کند. او را سوار ماشین کردم، گشتی در شهر زدیم. شام را بیرون خوردیم و آخرش ملیحه گفت باید فکر کند. روزهای انتظار برای من روزهای کش‌دار و آزاردهنده‌ای بود. اضطرابم وقتی بیشتر شد که دوباره به خاطر تغییر کاربری عذر مرا از مغازه لوازم صوتی و تصویری خواستند. روزهای دلهره تا یک ماه ادامه یافت، البته من هفته‌ای دو یا سه بار به بازارچه محل کار ملیحه می‌رفتم و سعی می‌کردم خودی نشان بدهم. چند روز بعد از این که در یک فروشگاه گوشی موبایل مشغول به کار شدم ملیحه از طریق پدرش به پدرم پیغام داد که فکرهایش را کرده و اگر شرط‌هایش را بپذیرم حاضر است دوباره با من ازدواج کند. واقعا خوشحال بودم، آنقدر که اصلا نمی‌توانم توصیفش کنم. من و ملیحه زندگی مشترکمان را بار دیگر شروع کردیم. حالا می‌توانستم شاهد قد کشیدن و بزرگ شدن پسرم باشم. همان طور که به‌سختی کار می‌کردم، حرفه تعمیر انواع گوشی‌های موبایل را هم یاد گرفتم و مغازه‌ای اجاره کردم تا بتوانم پیشرفت تازه‌ای داشته باشم. کارم در مغازه رونق گرفت و توانستم بعد از 3‌‌سال مغازه کوچکی برای خودم بخرم؛ مغازه‌ای که هنوز هم آنجا کار می‌کنم. پسرم حالا بزرگ شده و من در تمام این مدت تلاش کرده‌ام تمام اشتباه‌های گذشته‌ام را جبران کنم.

مرجان لقایی‌

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها