من یک شهروند عادی هستم که صبح‌ها سوار اتوبوس می‌شوم تا به ونک برسم. از آنجا هم سوار بر مینی‌بوس می‌روم تا میرداماد پیاده شوم و از آن طرف خیابان، منتظر بمانم خودروهای عشق ِسرعت، اندکی آرام برانند و عرض خیابان را به روزنامه برسانم. امروز صبح، پس از آویزان شدن اولیه به میله‌های اتوبوس، با نشستن روی صندلی خالی مسافری که در ایستگاه بیمارستان میلاد پیاده شد، خوشبخت شدم. وقتی نشستم، نگاهم به سبد کتاب شهر افتاد که سرکلیشه رویش بی‌رنگ شده بود: «سازمان فرهنگی ‌هنری شهرداری تهران» ولی زیر عنوان درشت «سبد کتاب شهر» هنوز خوانا بود و جمله پایینی‌اش«شهروند گرامی! لطفا کتاب‌ها را از اتوبوس خارج نفرمایید.»
کد خبر: ۱۶۸۶۹۵

یاد روزی افتادم که برای اولین بار سبد کتاب شهر را در اتوبوس دیدم. خندیدم و گفتم «باز لابد مسوول جدید و طرح تازه». مسافر کنار دستی‌ام خندید و گفت «این جماعت مگه می‌ذارن کتاب بمونه توی اتوبوس؟»

روزهای اول کتاب‌های تولیدی انتشارات مدرسه و کتاب‌های پالتویی زندگینامه مفاخر بین سبدها و دست‌ها به جنبش درآمد. بعد اندکی که گذشت، همزمان با ناپدید شدن این کتاب‌ها، کتاب‌های دیگر هم نیامدند.

و حالا که من یک شهروند عادی هستم به طور اتفاقی می‌بینم از آن همه اتوبوس که سبد کتاب داشتند، یکی سبد کتاب دارد و آن هم خالی. از خودم می‌پرسم:

- یعنی همه کتاب‌ها به وسیله مسافران محترم و شهروندان گرامی از اتوبوس خارج شدند؟

-  یعنی خوانده و تمام شدند؟

-  یعنی به وسیله سارقان فرهنگی که تا پیش از این ضبط صوت می‌بردند، برده شدند؟

-  یعنی این ‌همه خواهان داشتند؟

بعد یاد زمانی‌ افتادم که محصل عادی بودم و آن وقت‌ها شروع کرده بودند در پارک‌ها، گل می‌کاشتند و گل‌ها را دوست داشتیم. با محصلان دیگر، گل‌ها را می‌بردیم تا هر روز گل داشته‌ باشیم؛ مدرسه و داخل اتاق و حیاط و کوچه‌ و حتی پارک نادیده گرفته شده سر محله‌مان.

اما آقایان مسوول که نامشان آن وقت‌ها برایمان مهم نبود، دستور دادند گل بکارند و گل بکارند و گل بکارند تا همه مدارس و خانه‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها پر از گل شود و دیگر کسی رغبت نکند گل‌ها را از پارک‌ها و معابر ببرند و حالا همه جای تهران و ایران پر از گل است و گل، چیزی است مثل نیمکت و درخت اقاقیا و سطل زباله و ... که کسی توان بردن نیمکت ندارد برای بعدازظهرهای خلوت پارک حیاط خانگی‌اش.

آن وقت یاد آقا یا آقایان مسوولی افتادم که مبتکر طرح «سبد کتاب شهر» بودند. به خودم گفتم:

-  یعنی آن وقت‌ها که گل می‌کاشتند و ما می‌بردیم به همراه خود، گل نچیده و نچیدند اینها؟

-  آیا پر گلی ِ حیاط خانه‌شان را ندیدند؟

-  گل را ندیدند، ایران را دیدند که گلستان شد؟

-  آیا کتاب در اندازه گل نیست؟

بعد سیاستمدار شدم: «نکند آقای مسوول هم با تغییرات اصولی در تغییرات ادارات مختلف، تغییر کرده و آقایی که جایش نشسته، از کسانی بوده که از آغاز مخالف کاشتن گل‌ها بودند؟»

و بعد نتیجه گرفتم: «شاید هم تغییراتی صورت نگرفته و آقای مسوول هنوز پابرجاست» ولی به دلایل زیر، کتاب از سبد افتاد و در شهر گم شد:

-  شاید شهرداری مدت زمانی اندک، کتاب‌هایی مانده در انبار را به این وسیله خرج کرد؟

-  شاید شهرداری در عوض قراردادی بی‌پاسخ، از ناشرانی دولتی، کتاب گرفت و کتاب‌ها تمام شد؟

-  شاید با گسترش طرح «سبد کتاب شهر»، فرهنگ کتابخوانی گسترش یافت و این موضوع خطرناک است؟

و شاید باز این ما بودیم که مسوولا‌ن را از ادامه این کار خوب بازداشتیم.

در هر حال مسوولا‌ن گرامی! لطفا کتاب‌ها را به اتوبوس‌ها بازگردانید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها