حجت الاسلام و المسلمین شیخ ابراهیم وحید دامغانی از یاران شهید نواب صفوی و آیت الله طالقانی است. وی خاطرات بسیاری در این زمینه دارد.
کد خبر: ۱۹۴۲۰
بهمن 1380پیرامون موضوعات گوناگون تاریخی با او به گفتگو نشستیم. بخشی از گفتگو به شهید نواب صفوی و یاران وی اختصاص داشت که به مناسبت سالگرد شهادت آنان در ادامه تقدیم می شود:

از خاطرات شیرینی که با مرحوم نواب صفوی داشته اید برایمان بگویید ؛ از شخصیت استوار و مبارزات ایشان و یارانشان.
روابط ما با فداییان اسلام ، روابطی دیرین و صمیمی بود و من در زندگی از این توفیق بزرگ بهره مند بوده و خدای را شاکرم که با شهید بزرگوار نواب صفوی از نزدیک تماس داشته ، کرارا خدمتشان می رسیدم و در اثر مجالست با ایشان ، هربار روحیه قویتر و عزت نفس بیشتری می یافتم.
یعنی جزو فداییان اسلام حساب می شدید؛
بله ، و حتی موقعی که در دامغان طلبه بودم ، مرحوم نواب دوبار آقای محمدمهدی عبد خدایی را به دیدن من فرستاد. یک بار نیز همین آقای موسی مهدی زاده (فرجو) از فداییان اسلام مشهد را دنبال من به دامغان فرستاد. یک بار هم که خود ایشان با گروه فداییان از مشهد برمی گشتند به امامزاده جعفر واقع در حومه دامغان آمده و توقف کردند. من مدرسه مطلب خان دامغان خوابیده بودم که یک وقت دیدم حاج شیخ حسین ناصحی شتابان نزد من آمد و همزمان با آمدن وی نیز از بیرون غریو الله اکبر شنیده شد. ایشان گفت : آقای وحید بلند شو! حضرت نواب شما را احضار کرده اند. همراه او به امامزاده رفتیم ، دیدیم 30 ، 40تن از فدائیان اسلام از مشهد آمده و در آنجا جمع اند. آب دوغی درست کرده با هم ناهار می خورند، و شور و صفایی است . کربلایی محمدکاظم کریمی ، روستایی بیسواد و حافظ قرآن مشهور، نیز همراهشان بود، که ما آنجا چند بار او را امتحان کردیم و همه را درست و دقیق جواب داد. بعد روزنامه ندای حق را آوردیم و جلو او گذاشتیم . روی نوشته های ندای حق دست کشید تا به جمله «مصدق لما بین یدیه» که از آیات قرآن است رسید ، گفت این آیه قرآن است ! وی خواندن و نوشتن نمی دانست و مثلا_ یک جا در روزنامه نوشته شده بود: دکتر محمد مصدق ، به او نشان دادیم و پرسیدیم : اینجا چه چیزی نوشته شده؛ گفت : نمی دانم . نه لفظ محمد را می توانست بخواند، و نه مصدق را. ولی آیه مزبور را در روزنامه به ما نشان می داد و می خواند! پرسیدیم : چطور آیات قرآن را تشخیص می دهی؛ گفت : «کلمات قرآن برای من نور و درخشندگی دارد!». من ، برای اطمینان بیشتر، به آهنگ قاریان ، از وی پرسیدم : آیه «و رب تالی القرآن و القرآن یلعنه» در کجای قرآن است؛! گفت : هیچ جا، این اصلا در قرآن نیست ! (راست هم می گفت . کلام مولا علیه السلام بود). بعد آیه «و من ثمرات النخیل و الاعناب تتخذون منه سکرا و رزقا حسنا» را خوانده و عمدا واو «و رزقا حسنا» را جا انداختم ، گفت : و رزقا حسنا! آن روز توده ایها آمده بودند جلسه مرحوم نواب را بر هم زنند ، ولی بزودی آن چنان جذب شخصیت وی شدند که آمدند پای سخنرانی وی نشستند و سخنرانیش که تمام شد گفتند: اگر اسلام واقعا این است که این مرد می گوید، ما همه مسلمانیم! مرحوم واحدی نیز در آنجا سخن گفت و پس از طرح آیه «قل فلله الحجه البالغه...» گفت : خدای متعال هر زمان برای مردم حجت بالغه ای قرار می دهد. یکی از حجج بالغه الهی در عصر ما، همین پیرمردی است که هیچ سوادی ندارد و بدون سواد، قرآن خوان شده است . سپس پیرامون این مطلب و نمونه های مشابه آن در تاریخ توضیحاتی داد که جالب و آموزنده بود. نواب صفوی بعد همراه یارانش از دامغان به تهران رفت و چندی پس از آن من نیز به تهران رفته ارتباط و همکاری خود با ایشان را ادامه دادم و یادم هست که مکرر در دولاب خدمت وی می رسیدم.
کمی از خصایص مرحوم نواب برایمان بگویید.
نواب را بیشتر به مبارزه قهرآمیز و مسلحانه بر ضد رژیم ستمشاهی می شناسند ، درحالیکه این تنها یک جنبه از شخصیت او بود و شخصیت وی ، ابعاد دیگری هم داشت که به بعضی از آنها اشاره می کنم . از خصایص آن مرحوم این بود که نسبت به اهل علم خیلی احترام می گذاشت . آن ایام لوله کشی آب نبود. هنگام رفتن به دستشویی ، از حوض حیات ، آفتابه را پر می کردند و به دستشویی می بردند. آن وقت ، زمانی که ما مثلا می خواستیم دستشویی برویم ، نواب می دوید آفتابه را آب می کرد سر حوض می گذاشت که ما برداریم . و این در حالی بود که ما طلبه ای 16، 17ساله بیش نبودیم! داستان مال سالهای پس از 28مرداد است . نواب در برابر طلاب نوجوان این گونه تواضع می کرد، ولی نسبت به ارباب قدرت و مکنت دنیا سخت و سرسنگین بود. یادم هست یک روز جعفری (سناتور مشهور، و وزیر آموزش و پرورش آن وقت) به دیدار نواب آمد. اطرافیان او نزد نواب آمدند و با طمطراق گفتند: آقای وزیر آمده اند! نواب خیلی ساده و معمولی گفت : بفرمایند. دوباره و سه باره آمدند که : آقای وزیر آمده اند، گفت : خب ، بفرمایند! وزیر هم که آمد، نواب همین طور که داشت صحبت می کرد خیلی عادی و معمولی بلند شد و گفت : یا الله بفرمایید! با یک وزیر این قدر بی اعتنا و با صلابت برخورد می کرد، ولی به یک طلبه آن طور بها می داد: مثلا آفتابه را برای او آب می کرد یا کفشش را جفت می نمود. خصوصیت دیگر وی ، سوز و گداز در خدمت بی شائبه به مردم بود. منطقه دولاب که یکی از مراکز مهم فعالیت فداییان در تهران به شمار می رفت آن زمان 7، 8مسجد مخروبه داشت . نواب همه آنها را تعمیر و آباد کرده بود. محله به محله رفته ، مردم را جمع و صحبت می کرد و می گفت : برادران ، مسجد، خانه خدا و محل عبادت مومنان است ، نباید متروک و مخروب باشد، همت کنید مسجد خدا را بسازیم ، و خود هم می ایستاد و همراه دیگران کار می کرد. وقتی هم مسجد آماده می شد نماز جماعت می خواند و سپس (چون روحانی در محل نبود) مثلا به پیرمرد ظاهر الصلاحی که در محل ، مورد احترام و اعتقاد مردم بود اشاره کرده و می گفت : آقا! ایشان بایستند جلو، نماز بخوانند. او را به امامت جماعت برمی گزید و می گفت : مردم ، نماز جماعت را ترک نکنید! برای مردم پیشنماز تعیین می کرد و آنها را تشویق می کرد می آمدند پشت سر وی نماز می خواندند. نیز یادم هست یک روز مرحوم نواب گفت بیایید برویم عروسی . سه برادر به نامهای حاج آقا رضا و احمد آقا و جواد آقای تهرانی بودند که دوتای اخیر در اول انقلاب شهید شدند. به آنها گفت : بروید به پدرتان بگویید می خواهیم بیاییم خواستگاری خواهرتان برای سید عبدالحسین واحدی . همگی برخاستیم و از خیابان مقداری انگور و خربزه و هندوانه و نان سنگک خریدیم و گفت برویم آنجا ناهار بخوریم . در راه ، دو تا از هنداونه ها را زیر بغل مرحوم واحدی گذاشت و به ایشان گفت : تو دامادی ، باید بیشتر بار حمل کنی! بعد رفتیم آنجا و در همان مجلس ساده ، مراسم خواستگاری و عقد انجام شد صیغه عقد را خود مرحوم نواب خواند سپس گفت : دیگر مراسم نمی خواهد؛ شب به خانه شان بروند و تمام شد! عروسیها را باید آسان گرفت تا مردم بتوانند ازدواج کنند.
کمی هم از معنویت مرحوم نواب برایمان بگویید.
در طول دورانی که با وی بودم ، اشهد با لله برخی گفتارها و رفتارها از ایشان دیدم که جز «ارتباط با مبادی غیبی»، نام و توجیه دیگری برای آنها نیافتم : ایشان این اواخر منزلی واقع در خیابان خراسان ، روبروی کوچه زیبا، کمی پایینتر ، اجاره کرده و با یارانش به آنجا رفتند. روزی در آنجا نشسته بودیم و مرحوم نواب صحبت می کرد. آقایان مظفر ذوالقدر، سید محمد و سید عبدالحسین واحدی ، سید محمدعلی لواسانی و عبدخدایی نیز حضور داشتند. در خلال سخن ، خدا شاهد است مثل اینکه به نواب الهام شده باشد ناگهان فرمود: جواد آقا ، جواد آقا ، پا شو بچه ها را از خانه ببر بیرون ! (جواد آقا برادر کوچک آقایان واحدی است که الان در تهران نو اقامت دارد). باور کنید سید نه ساعتی داشت که ساعت را نگاه بکند و نه قرار قبلی با کسی داشت ، اصلا گرم صحبت بود که ناگهان چنین فرمانی داد! جواد آقا برخاست و زنها و بچه ها را بیرون برد. نواب به ما هم گفت زود باشید برویم . همگی از خانه بیرون زدیم . من و آقای لواسانی در خم یک کوچه طرف خیابان صفاری ایستادیم ببینیم چه می شود؛! دیدیم همه شان بیرون آمدند و خیلی راحت از آن محل رفتند. حتی مرحوم واحدی یک سلام نظامی هم به ما داد و با خنده رفت ، که این ، آخرین دیدار ما هم با وی بود. دیری نگذشت که ناگهان از سوی فرماندار نظامی وقت ، تیمور بختیار، ماموران ریختند و از بالای دیوار وارد خانه نواب شدند و هرچه کتاب و روزنامه و نوشته بود جمع و با خود بردند!
آنجا کسی نواب و یارانش را نگرفت؛
خیر ، نواب و یارانش از خطر جسته و چنانکه بعد فهمیدیم به منزل مرحوم طالقانی رفته بودند. از مرحوم طالقانی نیز در رابطه با فداییان اسلام خاطره جالبی دارم . روزهای اختفای فداییان در منزل طالقانی ، شبی در خواب فرعون را دیدم که در جایی نشسته بود و در طول یک ساعتی که من نزدیکش بودم سه چهار بار هی برخاست آفتابه گرفت و به توالت رفت . به او گفتم : شما را که می گفتند هر سی چهل روز، یک بار به قضای حاجت می روید ، چه شده که اوضاعت تغییر کرده و وضعت به هم خورده است؛! با او به بحث پرداختم و گفتم : پس کارهای تو ظاهر سازی بوده و عوامفریبی می کرده ای ، و خلاصه با او درگیر شدم و فرعون مرا از آنجا بیرون کرد... پس از دیدن خواب ، روزی به منزل آقای طالقانی رفتم و خواب را برای ایشان نقل کردم . گفت : ان شاءالله شاه خواهد رفت ، و رفتنی است . اتفاقا در آن زمان فداییان در خانه وی مخفی بوده و پشت در سخنان مرا می شنیدند! این مطلب را بعدها خود آقای طالقانی به من فرموده و افزودند: چون قرار بود کسی از حضور آنان در خانه ما مطلع نشود و موضوع کاملا مخفی بماند ، لذا (هرچند شما به ما و آنهانزدیک بودید و خودی محسوب می شدید) به شما چیزی در این باره نگفتم . جالب است که من خواب مزبور را اخیرا از یاد برده بودم ، ولی چند وقت پیش آقای عبدخدایی به یادم آورد که : فلانی ، خاطرت هست در منزل مرحوم طالقانی داشتی خوابت را نقل می کردی؛ ما آن زمان در خانه ایشان بودیم و از پشت در سخنان ترا شنیده و می خندیدیم . خاطره عجیب دیگری از روشن بینی الهی نواب نقل کنم : چندی قبل از آخرین دستگیری وی و یارانش که به اعدام فجیع آنان انجامید در خیابان خراسان با مرحوم نواب دیدار و خداحافظی کردم . بین خداحافظی گفتم : آقا، من عازم مشهدم ، فرمایشی ندارید؛ فرمود: نه ، کاری ندارم . گفتم : با امام رضا علیه السلام چطور؛ گفت : خیر. گفتم : چرا؛ گفت : برای اینکه ما خودمان زودتر از تو خدمت امام رضا علیه السلام می رسیم . باور کنید با همین تعبیر! پرسیدم : آقا، امشب من به طرف مشهد حرکت می کنم و ان شاءالله فردا صبح آنجا خواهم بود. مگر شما هم عازم مشهدید؛ گفت : نه . بهشت ان شاء الله ! گفتم : مگر برنامه ای دارید؛ فرمود: بله . گفتم : خوب پس من بمانم؛ گفت : نه . برنامه ترتیبش داده شده است ، افرادش مشخص شده اند؛ تو برو. منتهی آدرست را بده که اگر لازم بود با تو تماس بگیریم . خلاصه فرمود: ما زودتر از تو خدمت امام رضا علیه السلام می رسیم ، و همین طور هم شد! شرح ماجرا مفصل است . پس از دستگیری نواب ، ماموران رژیم دو بار خواستند مرا بگیرند و من از چنگشان گریختم . یک بار آن در مدرسه شیخ عبدالحسین (واقع در بازار تهران) بود که با تمهیداتی به سختی از آنجا فرار کردم و نهایتا نیز از تهران به دامغان رفته و حدود یک سال در جنگلهای مازندران ، آواره و مخفی بودم . در دوران اختفا، زمستان 1334 همراه پدرم ، در ده «ولیک بن» (از دهات شویلاشت واقع در هزار جریب مازندران) منزل آقا سید رحمان نام مهمان بودم . شب 27دی مصادف با شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ، خواب دیدم دادگاه بزرگی تشکیل شده و نواب و یارانش ، سر برهنه و بدون لباس روحانیت ، در آن حضور دارند آن زمان از سرنوشت محاکمه ایشان خبری نداشته و عکس آنان را با آن وضع خاص در دادگاه ، هنوز در جراید ندیده بودم دیدم همگی در دادگاه سربرهنه اند و لباس روحانیت در بر ندارند. من سخت ناراحت شده و شروع به گریستن کردم . مرحوم نواب گفت : چه شده؛ چرا گریه می کنی؛ گفتم : آخر اینها دادگاه تشکیل داده ، دارند شما را محاکمه می کنند و من از عواقب این محاکمه ظالمانه سخت بیمناکم . فرمودند: نه ، کار ما تمام شد. حالا دیگر نوبت ما است ، ما اینها را محاکمه می کنیم ! صبح که بیدار شدم ،ازخواب دیشب خیلی ناراحت بودم . بعد که از شهر روزنامه آمد، دیدم عین عکسی که من از نواب و یارانش در خواب دیده بودم در نشریات چاپ شده و معلوم شد در همان شب ، نواب و یارانش را شهید کرده اند. باری ، مرحوم نواب و یارانش به شهادت رسیدند و ما هنوز به مشهد نرسیده بودیم . قرار بود فردای آخرین ملاقاتم با نواب در مشهد باشم ولی (بر اثر مشکلات پیاپی) ورودم به مشهد یک سال به تاخیر افتاد و پیشگویی ایشان که : «ما زودتر از شما در بهشت خدمت امام رضا می رسیم» کاملا درست در آمد!
چهره ای که از مرحوم نواب ترسیم شده بعضا وی را شخصی بی منطق و گرفتار تعصب خشک در امور سیاس معرفی می کند. آیا نواب چنین بود و در حد درک خود به نکات و ظرائف امور توجه نداشت؛
باید بگویم هرچند مرحوم نواب معصوم نبود، اما این نوع تلقی نیز از او درست نیست . نمونه وار عرض کنم : آن مرحوم ، به علت وابستگی مدرسه عالی سپهسالار (شهید مطهری فعلی) به رژیم ستمشاهی ، ثبت نام افراد در آنجا را تحریم کرده بود. اما زمانی که من و آقای امیدی لاهیجانی در امتحان آنجا شرکت کرده و این موضوع به گوش نواب رسید، فرمود که وحید ، مستهلک نمی شود؛ وحید برود عیبی ندارد. لذا ایادی رژیم هم که بعدا از همبستگی من به فداییان اسلام مطلع شدند ، مرا از آن مدرسه بیرون کردند در حالیکه جزو افراد ممتاز قبول شده بودم و من ناچار برای ادامه تحصیل به دانشکده الهیات آن روز (واقع در چهارراه سرچشمه) رفتم . من نیز داستانی از انعطاف نواب در مسائل اجتماعی و احترام وی به دیگر شیوه های مبارزه دارم که ذکرش بی لطف نیست . آیت الله حاج سید نورالدین شیرازی ، فقیه سائس و پرنفوذ شیراز، از روحانیون فعالی بود که در پیشبرد اهداف اصلاحی خویش ، شیوه فداییان در ستیز تند با دستگاه حکومت را نداشت و احیانا از روابطش با رجال سیاسی وقت (بویژه سردار فاخر حکمت ) سود می جست . یکی از آقایان می گفت : روزی نزد نواب ، صحبت از حاج سید نورالدین و تعامل او با دستگاه پیش آمد و نواب نسبت به او انتقاداتی داشت . من گفتم : حاج سید نورالدین می گوید این دستگاه ، دستگاه هارون الرشید است و من هم علی بن یقطینم و برای پیشبرد اهداف اسلامی ، از باب تقیه با آن کار می کنم . نواب لختی اندیشید و بعد گفت : ایشان درست می گوید! داستان فوق نشان می دهد که آن شهید، چنین نبود که مطلقا راه را بر سایر سلایق و شیوه های سیاسی بسته و برای دیگر دلسوزان عرصه سیاست هیچ بهایی قائل نشود. ماجرای درگیری فدائیان با دکتر مصدق و دکتر فاطمی (و نیز در برهه ای خاص با آیت الله کاشانی) نیز باید محققانه و منصفانه و بدور از تعصبات گروهی عمیقا ریشه یابی شده و علل و پیامدهای آن معلوم گردد تا نسل امروز از تکرار فاجعه پرهیز جوید.
روابط نواب با علمای مبارز چگونه بود؛
مرحوم نواب به چند نفر در تهران خیلی علاقه مند بود و ما را به آنها ارجاع می داد: حاج شیخ عبدالحسین ابن الدین ، حاج سراج انصاری ، حاج شیخ حسین لنکرانی ، حاج شیخ عباسعلی اسلامی و سید محمود طالقانی . وی به حاج سراج ، «پدر» خطاب می کرد و افزون بر این ، به نظریات مرحوم لنکرانی احترام بسیار می گذاشت و می گفت : ایشان از وجودهای مغتنم هستند ، قدرشان را بدانید و از وی استفاده کنید. علت آشنایی من با مرحوم لنکرانی نیز همین توصیه ها بود. لنکرانی هم متقابلا به نواب علاقمند بود و از او تعریف می کرد. نواب و فدائیان در کل مورد تایید و حمایت لنکرانی قرار داشتند، منتها وی معتقد بود که نواب باید همکاری و هماهنگی بیشتری با دیگران داشته باشد و می افزود: اگر هماهنگی و اتحاد بیشتری بین آقای کاشانی و دیگران وجود داشت و او و نواب و دکتر مصدق از هم جدا نشده بودند، می شد کار را یکسره کرد و در نتیجه این جوانها هم اشاره به فداییان اسلام این گونه مظلومانه به شهادت نمی رسیدند و مقررات اسلامی اجرا می شد... در جریان دستگیری و محاکمه نواب من حدود دو سال در دامغان و مازندران و مشهد فراری بودم و زمانی که پس از بازگشت به تهران ، خدمت مرحوم لنکرانی رسیدم ایشان را از شهادت فداییان اسلام ، شدیدا متاسف یافتم.
از مرحوم خلیل طهماسبی نیز اگر خاطره ای دارید نقل کنید؛
خاطرات بسیار است . خدایش بیامرزد ، من با شهید خلیل طهماسبی هم خیلی دوست بودم و از او حکایتها دارم . از جمله آنکه ، در سالهای پس از 28مرداد، روزی همراه آن مرحوم در باغ پدرزن وی آقای نیکنام (در دولاب) بالای درخت مشغول توت خوردن بودیم ، که ظهر شد و مرحوم طهماسبی همانجا شروع به اذان گفتن کرد. کنار باغ ، خرابه ای وجود داشت که ظاهرا پاتوق شیره کشها شده و آن زمان داشتند شیره می کشیدند. با غریو «ا لله اکبر» وی ، ناگهان معتادها هراسان از اتاقها بیرون زده و پا به فرار گذاشتند! به شوخی گفتم : آقا خلیل ! آقا خلیل ! گفت : چیه ؛ گفتم : طرفدارهای رزم آرا آمدندها! دارند می آیند! گفت : ول کن بابا! اگر خدا خواسته باشد ما به شهادت برسیم ، تمام دنیا هم که از ما محافظت کنند نمی توانند مانع اراده الهی شوند؛ و اگر نخواسته باشد هم مثل رزم آرا که دیدید چگونه رفتیم او را زدیم و آن همه دیوارهای گوشتی مسلح اطرافش نتوانست مانع شود!... نواب و یاران مصممش ، عجیب به راه خود ایمان داشتند. آنها پرنده مرگ را همواره بالای سرشان در پرواز می دیدند ولی با این وجود هیچ هراسی از دشمن به دل راه نمی دادند. فداییان مدتی ، در گرفت و گیر پس از کودتای 28مرداد، در دوراهی مهندس (واقع در خیابان ری تهران) دفتر داشتند و آنجا مرکز فعالیتشان بود. ما که گاه به دفتر رفته و شبها همانجا می خوابیدیم دیگر امیدوار نبودیم تا فردا زنده بمانیم و همه اش واقعا منتظر بودیم که ماموران بیایند و بریزند و همه را بگیرند. راجع به سایر شهدای فداییان اسلام نیز اگر توضیحی دارید بفرمایید. شهید مظفرعلی ذوالقدر قیافه ای متین و آرام داشت و بسیار خلیق و متواضع بود. چندبار که برای فداییان اسلام که در یک خانه می نشستند از اطراف مهمان رسیده و من می خواستم بروم نان بخرم او نمی گذاشت و خود می رفت نان یا وسایل دیگر می خرید. به هنگام ترور علاء زیر لباسش کفن پوشیده بود و از چند روز قبل که مامور این کار شده بود کاملا وضعی مشخص و شادان داشت . مردانه ، آماده استقبال از شهادت بود. شهید سید محمد واحدی که جوانی 19ساله بود قیافه ای جذاب و نورانی داشت . مادر و بستگان نزدیکش علاقه داشتند هرچه زودتر ازدواج کند و از من خواسته بودند که تشویقش کنم . یک روز که با هم از ده دولاب پیاده به سمت میدان امام حسین علیه السلام می آمدیم در حدود باغ فرید سابق صحبت ازدواج را با او مطرح کردم . گفت : موافقم . پرسیدم : جایی را در نظر گرفته ای؛ گفت : آری ، خیلی خوشحال شدم که می توانم مژده موافقت او را به مادرش بدهم . گفتم : خوب ، کجا و چه کسی؛ گفت : ان شاءا لله در بهشت ! درباره شهید سید عبدالحسین واحدی نیز باید بگویم که وقتی زیارت عاشورا می خواند گویی با خود امام حسین دارد سخن می گوید! یک روز که بیمار بود و دور هم نشسته بودیم گفتم : خدا را شکر، که حال شما بهتر و بیماریتان مرتفع شده است . فرمود: بیماری یک نفر مهم نیست ؛ به حال جامعه بیمار باید اندیشید و گریست ! شب خلع ید از شرکت نفت انگلیسی جنوب ، وی در مسجد باب الحوائج (خیابان صفا، چهارراه اقبال) 3ساعت و یک ربع کم صحبت کرد ، آن قدر جذاب و دلنشین و انقلابی سخنرانی کرد که هیچ کس احساس خستگی نکرد و گویی یک ربع بیشتر سخن نگفته است! رحمه ا لله علیهم اجمعین.

علی ابوالحسنی (منذر)
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها