در بخش نخست ،فرهنگ پاتوق داری و ارتباط پاتوق داران با روحانیت مردم مورد بحث قرار گرفت و آقای شاه حسینی جای جای مصادیق و خاطراتی را بیان کردند.. در ادامه بحث به مرحوم حاج اسماعیل رضایی که از پاتوقداران سرشناس آن روزگار در جنوب شهر تهران بود
کد خبر: ۱۴۴۱۳
کشیده شد و گوشه ای از خدمات اجتماعی او برای نخستین بار گفته آمد . در این قسمت جلوه هایی از غیرت و حمیت دینی او و مرحوم طیب را می خوانیم : خدمت دیگری از حاج اسماعیل یادتان هست ؛ بله ، یکی از خدمات مهم حاجی که نشان از غیرت و حمیت دینی وی داشت این بود که ، اولین باری که در زمان شاه ، مردم تهران در مقابل کارخانه «پپسی کولا» (متعلق به بهائیها، واقع در خیابان آزادی فعلی ) برنامه گذاشتند و به مناسبت تولد امام زمان عجل الله فرجه در نیمه شعبان ، از میدان 24اسفند (انقلاب فعلی ) تا آخر پپسی کولا را چراغانی کردند تمام هزینه چراغانی و جشن را (بنا به تبلیغ و توصیه آقا سید مهدی )حاج اسماعیل رضایی داد . ماجرا دقیقا مربوط به چه زمانی می شود؛ مربوط به قبل از سال 1340است ؛ زمانی که مراجع تقلید، خرید و فروش پپسی کولا را به علت وابستگی آن به فرقه ضاله ، و صرف بخشی از درآمد آن در راه مبارزه با اعتقادات مذهبی شیعیان تحریم کرده بودند. حاج اسماعیل در بنای مسجد صاحب الزمان (عج ) نیز که آنجا ساخته اند نقش اساسی داشت و در طول بنای آن مسجد، حتی یک روز هم نگذاشت کار تعطیل شود. مثلا یک روز می گفتیم آقا گچ می خواهیم . می رفتیم کامیون گچ را مثلا از حاج محمدتقی طالبی بگیریم . ایشان گچ حاضر نداشت و مثلا می گفت دو روز دیگر می دهم . قضیه را که به حاج اسماعیل منتقل می کردیم خیلی ناراحت می شد و می گفت : «ای بابا، بیخود به او گفتید! همین الان می گویم حاج حسین عارفی فلان مقدار گچ بدهد بیاورند». پولش را هم خودش می داد! یعنی بنای آن مسجد، یک حرکت حساب شده سریع اعتقادی بود که به انگیزه دفاع از دین و روحانیت ، در برابر بهائیها و رژیم که از آنها حمایت می کرد، انجام شد؛ بله ، همین طور است . شب نیمه شعبانی که برنامه چراغانی خیابان آزادی انجام شد، باور بفرمایید از سرمیدان 24اسفند (میدان انقلاب کنونی ) تا جلو پپسی کولا، دو طرف خیابان ملت ایستاده بودند و از آن سر تا اینجا حجله گذاشته بودند و بعد مسجد را افتتاح کردند و آقای خوانساری (فرزند بزرگ مرحوم آیت الله سید محمدتقی خوانساری ) را بردند آنجا نماز بخواند. در آن شب ، شاید بالغ بر 3خروار شکر شربت درست شده بود و سراسر خیابان به مردم شربت می دادند. طبعا این امر، منشا کینه دستگاه به حاج اسماعیل رضایی شده بود و لذا به آن صورت از وی انتقام گرفت . حاج اسماعیل ، براستی چیز عجیبی بود؛ می توان گفت یک عارف بود. آدمی بود که همه هستی اش را در راه خدمت به دین و ملت خرج کرد و هیچ توقعی هم نداشت .حاج اسماعیل رضایی ، برادر طی^ب بود؛ نه ! حاج اسماعیل رضایی هیچ نسبتی با طی^ب نداشت . فقط هر دو بارفروش بودند و در 15خرداد هم دستگاه هردو را به جرم رابطه با آیت الله خمینی و شرکت در قیام ، با هم گرفت و به زندان انداخت . حاج اسماعیل البته با آیت الله خمینی ارتباط و ارادت داشت ، اما نه در این حد که مثلا هیات های موتلفه با مرحوم امام ارتباط داشتند. من فکر می کنم علت اصلی قتل او، همان مقابله با بهائیها در قضیه پپسی کولا و تاسیس مسجد صاحب الزمان (عج ) بود. کمی هم از مرحوم طیب ، و علل تغییر حال او صحبت کنید.درباره مرحوم طی^ب حاج رضایی و تحول شگفت او، گفتنی بسیار است ، که اولین بار آن را فاش می سازم : طیب حاج رضایی ، سالها بعد از کودتای 28مرداد، یعنی بعد از عقد قرارداد کنسرسیوم و برنامه های کابینه دکتر امینی و این حرفها بود که یواش یواش از رفتاری که قبلا داشت زده شد و به راهی دیگر افتاد. وگرنه در خانه 143، همین طیب با رفیقش قاسم سماور ساز ریختند ملیون و مبارزین را کتک زدند و خود مرا هم جلوی در به باد کتک گرفتند! دوران نخست وزیری امینی ، زمانی بود که فضای سیاسی ایران تقریبا باز شده و کشور داشت از خفقان 28مرداد بیرون می آمد و جبهه ملی فعالیت مجدد خود را آغاز کرده بود. در آن زمان ، ما خانه 143واقع در سر دروازه شمیران را گرفتیم و کلوپ جبهه ملی را به راه انداختیم . به محض آنکه جبهه آنجا را مرکز فعالیت قرار داد دستگاه شروع به توطئه کرد و در اثر تحریکاتی که فتح ا فرود، شهردار تهران ، نمود در صدد برآمدند ما را یک کتک حسابی بزنند. ما باغ امین الدوله را از جمعیت پر ساخته و آقای مهندس حسیبی بالای چهارپایه در حال سخنرانی بود، که ناگهان طیب و گروهش ریختند توی باغ . آقای مهندس ، وسط سخنرانی ، خیلی آرام و متین گفتند: «راه دهید بگذارید آقایان هم استفاده کنند»! که آنها از همان دم در شروع کردند به فحش دادن و کتک زدن این و آن .آیا شعبان هم با مهاجمین همراه بود؛ نه ، طیب بود. در این شرایط، روزی آیت الله حاج سید رضا زنجانی که با نهضت مقاومت همکاری داشت ، مرا خواست و گفت : آقای شاه حسینی ، برو به رفقایت بگو: کار سیاسی کردن در کشوری که دولت ، برای به هم زدن اجتماعات ، از فاحشه ها و چاقوکشها استفاده می کند، تنها با یک مشت جوان تحصیلکرده یا کاسب و بازاری متین از پیش نمی رود؛ یک مشت بزن بهادر و داش مشدی هم که بتوانند جلو لاتها و آدمکشها بایستند و عنداللزوم دست به چاقو نیز بشوند، می خواهد! من ، از طریقی ، دارم روی طیب و رفیقش قاسم سماورساز کار می کنم (قاسم سماورساز از عوامل طیب بود و آن روز او نیز در کتک زدن ما شرکت داشت ). گفتم : آقا، شان شما نیست که با اینها ارتباط داشته باشید! گفت : به شما چه ؛! کار من است ! یواش یواش کار به جایی رسید که از آن به بعد ما که میتینگ می دادیم ، دیگر اینها مزاحمتی برایمان ایجاد نمی کردند! کار به جایی رسید که رژیم در مقام تنبیه طیب برآمد و بنیاد شاهنشاهی ، امتیاز خرید و فروش هندوانه های قرق را تماما به او داد و در قبال آن ، 5/1 میلیون تومان پول که آن روز رقم بسیار هنگفتی می شد از او چک گرفت و بعد یکمرتبه چکش را به اجرا گذاشت و تحت عنوان چک بلامحل ، سریعا وی را به زندان افکند!این در چه زمانی بود؛ این ماجرا در فاصله کتک خوردن ما در خانه 143و برگزاری میتینگ جلالیه رخ داد. همچنین یک میلیون تومان هم از قاسم سماورساز چک گرفته و در شمال به او 24باغ پرتغال (که متعلق به بنیاد شاهنشاهی بود) اجاره داده بودند. جالب است بدانید اینها هنوز بارها را نچیده بودند، اما نمی دانم طبق قانون چک و...، چه مستمسکی درست کرده بودند که آن دو را دستگیر کرده و و به زندان انداخته بودند. طیبی که زندان نرفته و اگر رفته به خاطر چاقوکشی و اینها رفته بود، این حادثه برایش خیلی سنگین بود! پیغامها از این طرف و آن طرف شروع شد. یک آقای حسن کلانتری بود که به حسن هفت رنگ شهرت داشت . عناصری نظیر ناصر جگرکی ، خسرو، حسین رمضان یخی ، هفت کچلون ، غلام حمامی و غیره که جزو& دار و دسته طیب بودند به وسیله دسته حسن کلانتری پیغام دادند که طیب به زندان افتاده و یک کاری بکنید! پیغامها را به اطلاع آقای حاج سید رضا زنجانی رساندم و ایشان گفت : باشد، من یک فکری می کنم ! آن زمان ، دادستان تهران آقای احمد صدر حاج سید جوادی بود. آقای زنجانی سراغ او فرستاد و وقتی آمد به وی گفت : می توانی یک کاری بکنی سید؛ گفت : چه کاری؛ گفت : طیب و رفیقش را از دست اینها نجات بده ، تا بفهمند که دستگاه به آنها وفادار نیست و اگر پایش بیفتد حتی آنها را می کشد. بفهمند این را، چون نمی فهمند. 10روز بعد، حاج سید جوادی به من تلفن زد: فلانی ، شما بیا دادسرا، امروز هر دوتای اینها را آزاد می کنم . گفتم : چطوری؛! گفت : چکار داری؛ برو به آقا بگو، بفرستند دم در زندان دادگستری ، اینها امروز آزاد می شوند! گفتم : کی برود؛ گفت : خانواده های اینها بروند. ما آمدیم به آقا گفتیم . آقا هم به حسن کلانتری خبر داد. ساعت 4بعد از ظهر هردوی اینها از زندان دادگستری بیرون آمدند. اینکه آزادی آنها با چه ترفندی صورت گرفت ؛ من چیزی نمی دانم . احتمالا چون رقم چک خیلی زیاد بود دستگاه قضایی به نحوی در اصالت آن تردید کرده و مثلا امضای آن را مشکوک شمرده بود. باری ، ما در منزل آقای زنجانی بودیم که ساعت 5بعد از ظهر طی^ب و دوستش قاسم سماورساز بالاتفاق وارد شدند. در مبدا ورود، شروع به بوسیدن در و دیوار کرده و بعد هم به دست و پای آقای زنجانی افتادند و او را بوسیدند. آقا گفتند: «نه ! هیچ این کارها لازم نیست ؛ بروید آدم شوید»! و افزود: «بدانید که اگر پایش بیفتد اینها برای پیشبرد اهدافشان جان شما را هم می گیرند»! طیب گریه کرد و گفت : «آقا، قربون جدت برم ! خیلی خر شدم ! خیلی نفهمیدم ! خیال می کردم اینها به ما رحم می کنند. حالا دیدم نه ! اگر پاش بیفتد ما را هم می کشند». آقا گفت : «کاش فقط تو را می کشتند. خیر، بی آبرو و بی حیثیتت می کنند»! طیب گفت : «آره ! من از دیروز تا الان همش فکر می کنم که اگر مرا آزاد کردند آیا من دیگر توی میدان آبرو و اعتبار قبلی را نزد مردم دارم یا می گویند طیب چکش برگشت خورد؛! نوکرتم آقا! هرچی تو بگی می شنوم ! تمام رفقام هم در اختیار تو هستند»! آقا گفت : «نه ! من دنبال این کارها نیستم ، اما هرچه به تو می گویم بشنو و رویش فکر کن ! اگر درست بود انجام بده . فقط مواظب باش جهنم مجانی نروی »! یک شوخی هم با طیب کرد و رساند که اولا باید راهت را آگاهانه انتخاب کنی و ثانیا پای رنجها و مشقتهایش بایستی . طیب هم گفت : «چشم آقا، چشم »! دوتایی دست آقا را بوسیدند و رفتند. چند روز بعد، باز کلانتری به من زنگ زد که : کاشیهای میدان آمده اند و می خواهند با طیب و تو پیش اللهیار صالح بروند! حالا بین جبهه ملی با امینی سخت به هم خورده و میتینگ جلالیه هم در پیش است گفتم : این عمل صحیح نیست و خطرناک است . گفت : نمی دانم ، بارفروشهای کاشان از من چنین درخواستی کرده اند و طیب هم با آنها همراه است (اللهیار صالح کاشی بود، بارفروشها هم کاشی بودند و حسن کلانتری هم رئیس تمام آنها بود که به او می گفتند: حسن هفت رنگ ، زیرا با همه از اسدا علم گرفته تا میرسید محمد بهبهانی و دیگران ارتباط داشت و گرم می گرفت ). پس اسم «هفت رنگ »، چندان هم بی تناسب نبوده است !گفتم : باشد! و پس از قرار تلفنی با آقای صالح ، همراه آنها نزد او رفتیم . در آنجا نیز طی^ب از کارها و عملیات گذشته خود اظهار ندامت کرد: «آقا، من نفهمیدم ، خر بودم ، ما را ببخشید. این قدر، اینها ما را گول زدند و از ما بهره بردند که نگو... حیف من که وقتی پسر شاه به دنیا آمد آن طور جشن گرفتم و چنین و چنان کردم ...»! شرح زیادی از قضایای گذشته داد که آقای صالح آن روز گفت : چه خوب بود من نوار داشتم و سخنان اینها را می نوشتم تا معلوم شود دستگاه به وسیله اینها چه بلاهایی سر مردم می آورد؛! در پایان همگی عرض ادب کردند و رفتند. صالح ، آن زمان رئیس شورای مرکزی جبهه ملی بود. چندی بعد ما میتینگ جلالیه را برگزار کردیم و بعد از آن هم کنگره جبهه ملی را تشکیل دادیم . فردای برگزاری کنگره ، ما را به زندان انداختند. اول بهمن به زندان افتادیم و تا خرداد ماه زندانمان طول کشید. خرداد ( 42زمان نخست وزیری علم ) طیب را نیز گرفتند و حالا دارند تمام مسائل قیام 15خرداد را روی سر اینها می شکنند. در زندان که بودم ، یک روز استوار ساقی به من گفت : شاه حسینی ، تو و عباس شیبانی را در مساله 15خرداد قاطی کرده و گفته اند شما دو نفر رابط جبهه ملی بودید و با طیب و حاج اسماعیل رضایی ارتباط داشته اید و تو آنها را نزد آیت الله زنجانی و اللهیار صالح برده ای و آنها رفته اند آشوب 15خرداد را درست کرده اند من تازه فهمیدم حاج اسماعیل رضایی را هم گرفته اند گفتم : این حرفها چیست می زنید؛ من درحد^ی نیستم که بتوانم برای طیب برنامه ریزی کنم ؛! فردا صبح من و شیبانی را دست بند زده ، نمره انداختند و در یک ماشین روبسته ، از زندان قزل قلعه با اسکورت به شهربانی کل کشور بردند. آنجا 3روز مدام تحت بازجویی بودیم و بیشتر سوالات هم حول طیب و حاج اسماعیل و رفتن آنها به خانه زنجانی و صالح بود. شیبانی که چیزی نمی دانست ، من هم در پاسخ ، اتهامات را انکار کرده و گفتم : کار من کشاورزی است و بار به میدان نزد طیب و حاج اسماعیل می بردم . اینها را این طوری می شناسم و در حدی نیستم که در چنین مجالسی با اینها باشم و مثلا به طیب دستور بدهم که بیا و نیا! بعدها مشخص شد خانه زنجانی و صالح تماما کنترل بوده و راپرت چیها، اخبار آنجا را دقیقا به دستگاه داده بوده اند. لذا من معتقدم که از تاریخ تماس و کار ارشادی مرحوم زنجانی روی طیب و یارانش ، طیب از دست رژیم خارج شده بود و رژیم هم به دلیل آن حمایتی که او و حاج اسماعیل از اسلام و تشیع و تظاهرات مذهبی کرده بودند به این شکل انتقام گرفت . وگرنه آن بندگان خدا در قیام 15خرداد به آن صورت نقشی نداشتند و خصوصا حاج اسماعیل رضایی شب واقعه اصلا در خانه اش بود و خبر از جایی نداشت . خودش هم در زندان همین را می گفت . طیب هم که روز 15خرداد دسته در آورده بود، روی برنامه ریزی قبلی بر ضد رژیم و این حرفها نبود. آنها که برای قیام ، برنامه ریزی کرده بودند، بیشتر متعلق به هیات های موتلفه بودند. طیب ، به هیچ وجه من الوجوه آدم سیاسی نبود و تنها روی تعصبات دینی و مذهبی وارد صحنه می شد. ارتباطی هم با آیت الله خمینی نداشت . حتی حاج اسماعیل رضایی هم ارتباطش با امام محدود بود؛ در این حد که ، مثلا تعدادی فرش خریده بود برای حسینیه ای که آقای خمینی دستورداده بود. آقای لاهوتی به او گفته بود: آقا، دستورداده این فرشها را برای یکی از حسینیه های تهران خریدار کن . وگرنه او به آن صورت با مرحوم امام مرتبط نبود و چنانکه گفتم عمدتا با آقای سید مهدی لاله زاری ارتباط داشت که او هم با آیت الله حکیم مربوط بود. پس اینکه معروف است بعد از شهادت طی^ب و یاران وی ، آیت الله حکیم دستورداده بود چهل سال برایشان نماز بخوانند و روزه بگیرند، بی جهت نیست ! نخیر. طیب وصیت نامه مهمی داشت که باید در پرونده اش موجود باشد و حاکی از روح بلند و باعظمت اوست . در آنجا می نویسد: هر کس از من طلبکار است و پس از مرگ من آمد و مدعی شد به او بدهید و هر کس هم به من بدهکار است ، اگر داد، داد و اگر نداد من حلالش می کنم ! این نوع برخورد، عادی نیست و فقط ناشی از همان مرام لوطی گری و مشدی گری است . من طیب را در زندان دیدم . چون در بازجوییها اصل شناختن اینها را انکار نکرده بودم . به این حساب ، دستگاه مرا دو روز با طیب و دو روز هم با حاج اسماعیل یکجا زندان کرد. چون می خواست ببیند برخورد ما با هم چگونه است و به هم چه می گوییم ؛ شخص سومی هم پهلوی طیب بود که من او را نمی شناختم و احتمالا مامور دستگاه بود. خلاصه ، من و طیب با هم سلام علیک و احوالپرسی کردیم . بعد او خیلی راحت !به من گفت : شما، آقا را می بینی ؛ (مقصودش آیت الله زنجانی بود). گفتم : شاید ببینم . گفت : سلام ما را بهش برسان . خیلی مرد است ! خیلی مرد است ! و اسم آقا را نیاورد. طیب سپس گفت که وکیل من بهارمست امروز اینجا آمد و به من گفت : اینها می خواهند ترا اذیت کنند. طیب افزود: 10دفعه باید ما را می کشتند و نکشتند، ولی این دفعه بناحق داریم کشته می شویم . بعد گفت : حل می شود! خدا می گذرد و خدا خیلی باگذشت است ! زمان شاه در اواخر دهه 40از فرد مطلعی شنیدم که می گفت : در کشتار و ضرب و شتمی که نوروز ( 1342در روز شهادت امام صادق علیه السلام ) از طلبه ها در مدرسه فیضیه شد، دستگاه ، ایجاد آشوب و حمله به طلاب در فیضیه را، نخست از طیب خواسته بود و چون طیب زیر بار این ننگ نرفت انجام این جنایت به دار و دسته شعبان بی مخ واگذار شد. فرد مزبور مدعی بود که آن روز در مدرسه فیضیه ، نوچه های شعبان لابلای ماموران رژیم دیده شده بودند.این مطلب را من نشنیده بودم . مطلب دیگر که باز در زمان طاغوت شنیدم و بسیار شایع بود این است که می گفتند: پس از دستگیری طیب در قضیه 15خرداد، دستگاه اصرار داشت که او اعتراف کند از آیت الله خمینی پول گرفته تا شهر را به آشوب بکشد و 15خرداد حاصل این تبانی بوده است . پیدا است که این اعتراف ، در آن شرایط، برای وجهه قیام و شخصیت مرحوم امام خیلی بد بود و در اذهان اثر منفی داشت . ولی مرحوم طی^ب با وجود فشار رژیم به هیچ روی زیر بار این کار نرفت . حتی گفته بودند: تو در کودتای 28مرداد به اعلی حضرت خدمت کردی ، خوب می آمدی و در اینجا هم به ایشان خدمت می کردی ، و او پاسخ داده بود: بله ، من علیه دکتر مصدق آن کارها را کردم و الان هم شایسته است به جرم خلافکاری های گذشته ام مجازات شوم . اما اینجا من با آیت الله خمینی طرفم که نائب امام حسین علیه السلام است و من بر ضد فرزند زهرا علیه السلام کاری نمی کنم ! گفته بودند: می کشیمت ! گفته بود: من ، بابت جرائمی که در طول عمرم انجام داده ام مستحق کشته شدن هستم ، ولی این کار را نمی کنم ! نیز در همان تابستان 42بین مردم شایع بود که طیب را شکنجه زیاد داده و حتی ناخنهایش را کشیده اند، اما با این وجود، شکنجه و اعدام را تحمل کرد و چیزی به زیان قیام و رهبر مذهبی آن بر زبان نراند... عیارها و مشدی ها ، لوطی ها و پاتوق دارها، به آن چیزی که می گویند پای بند هستند و در راه دفاع از شرف و عقیده خود، تا پای دار هم پیش می روند. خاطره بسیار جالب و عبرت انگیزی را برایتان نقل می کنم که برای آشنایی با شخصیت طیب هم خیلی راهگشا است : کودتای 28مرداد که صورت گرفت ، دوری بلند از شکنجه و آزار هواداران نهضت ملی ، به گونه های مختلف ، آغاز شد که ملت ما تا مدتها گرفتار مصائب آن بود. در این زمان ، رئیس اتحادیه صنف قهوه چی تهران ، مشهدی اسماعیل کریم آبادی است ، که از معتمدین بازار تهران می باشد و خود و پسرش (ابراهیم کریم آبادی ، مدیر روزنامه اصناف ) جزو طرفداران دکتر مصدق اند. از نظر سران رژیم کودتا، طرفداران نهضت ، هر کجا بودند، باید منکوب می شدند و طبعا مشهدی اسماعیل نیز باید از ریاست اتحادیه و صنف برکنار می گردید. روی این امر، اتاق اصناف دستور داد انتخابات صنف قهوه چی تکرار شود. بدین منظور، دستگاه عده ای را به سرپرستی شعبان جعفری راه انداخت و اعلام کرد حدود مثلا 20روز دیگر در اتحادیه صنف قهوه چی انتخابات صنفی برگزار خواهد شد داستان را خود مرحوم ابراهیم کریم آبادی برای من نقل کرد اینک مشهدی اسماعیل فوت کرده و پسرش حاج ابراهیم رئیس اتحادیه صنف شده و حاج آقا علی و حاج نصرالله (رئیس قهوه خانه آیینه ) هم نواب رئیس او شده اند. همه آنها هم جزئ طرفداران دکتر مصدق محسوب می شوند و سابقه حمایت از نهضت ملی دارند. خیلی راحت ، چند روز دیگر انتخابات انجام می شود و تمام قهوه چی ها باید بیایند رای بدهند و شعبان جعفری هم کاندیدای ریاست صنف قهوه چی شده است (چون او یک قهوه خانه داشت ) و برای این کار دار و دسته اش را تجهیز کرده و شهربانی و اتاق اصناف و سران حکومت ، همگی ، از او حمایت می کنند. متقابلا ضد ابراهیم کریم آبادی و یاران او مغضوب دستگاه هستند و رژیم تصمیم جد^ی دارد که وی را از ریاست صنف کنار بگذارد. زمان گذشت تا روز انتخابات فرارسید. اتحادیه صنف قهوه چی در کوچه ای در میدان بهارستان تهران انجام می گرفت . ظهر روز انتخابات ، ساعت 12خبر دادند که ساعت 4بعد از ظهر امروز کار رای گیری انجام می گیرد. حالا صندلیهای بسیار زیادی در حیاط صنف قهوه چی چیده و اعضای هیات نظارت نیز مشخص شده اند تا به اصطلاح انتخابات صنف زیر نظر آنها برگزار شود. در این اثنا، مرحوم طیب حاج رضایی به ابراهیم کریم آبادی تلفن می زند: ابرام آقا! امروز، انتخابات هست؛ می گوید: بله . می پرسد: مگه شما، مش اسماعیل ، کاندید نیستی؛! می گوید: بله ، ما هستیم ، ولی خوب یک عده ای راه افتاده اند! می پرسد: کی راه افتاده ؛! می گوید: آخر، یک عده ای می خواهند ماها نباشیم ! می گوید: رای گیری چه ساعتی انجام می گیرد؛ می گوید: 4بعد از ظهر. می گوید: خیلی خب ، و پس از خداحافظی ، تلفن را قطع می کند. حاج ابراهیم گوشی را زمین می گذارد. حاج ابراهیم آن روز خیلی کسل است و ظهر می روند بیرون غذا می خورند و ساعت 3بعد از ظهر می آیند توی اتحادیه که از نزدیک ببینند اوضاع چطور می شود. کریم آبادی نقل می کرد: من یقین داشتم با این تمهیدات ، به ریاست صنف انتخاب نمی شوم و باید دستک دوسک اتحادیه را تحویل ایادی رژیم بدهم ! زمانی که به اتحادیه برگشتیم دیدیم یواش یواش تیپهای مختلف آمدند و صندلیها پر شد. ناگهان گفتند: آقای شعبان جعفری آمد! و دنبال این خبر، شعبان با عده ای از اوباش دور و برش وارد اتحادیه شدند. آنها به کسی اعتنا نکرده درحالیکه جواب سلام یک عده را داده و جواب سلام یک عده را ندادند روی صندلی نشستند. اینک دیگر مسلم می نمود که کریم آبادی قافیه را باخته است . هنوز شاید صندلی شعبان و یارانش گرم نشده بود، که گفتند: طیب دارد می آید! طیب هم با 10، 15تن از نوچه هایش وارد مجلس شد و رفت نشست و سپس با غیظ به یکی از رفقایش گفت : رضا، بدو اون چارپایه را از ابرام آقا بگیر بیار ببینم!.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها