این مطلب ، تصویری کوتاه از زندگی پناهجویان افغانی است که بعد از رویداد11 سپتامبر و شدت یافتن حملات امریکا، به حوالی شهر زرنج در استان نیمروز که با ایران فاصله اندکی دارد، پناه آورده اند
کد خبر: ۵۷۵۹
هلال احمر جمهوری اسلامی ایران در دو اردوگاه ماککی و میل46 قریب به 12 هزار پناهجو را اسکان داده است.برای آنها شرایط ابتدایی یک زندگی صحرایی فراهم آمده است ؛ جیره های غذایی خود را به طور ماهانه و نان را به صورت روزانه دریافت می کنند. اما هنوز که هنوز است همه آنها لباس و پوشاک مناسب ندارند و در این میانه ، کودکان بیشتر در معرض خطر و قربانی شدن هستندهمراه با اعضای هلال احمر زابل عازم میل 46 می شویم . از زهک و کهک که می گذریم ، پستهای بازرسی است که با دقت هرچه تمامتر نامه های اداری را که از طرف جمعیت ، فرمانداری و در نهایت بخشداری شهرک نارویی تایید شده و با بی سیم نیز به اطلاع پاسگاه های بین راه رسیده است ، بررسی می کنند. پس از آن جاده ای با شیبی تند مقابل ما نمایان می شود؛ جاده مرزی که به فاصله هر مایل، یک برجک در آن کاشته شده است.سرانجام به میل 46 می رسیم که اردوگاه بعد از این مشخصه جغرافیایی داخل خاک افغانستان واقع شده است.نمی دانم خاصیت صحراست یا خاصیت دلهای بزرگ دردکشیده ای که اینجا رحل اقامت افکنده اند که این گونه آسمان و زمین با هم خویشاوندند؛ انگار آسمان به زمین چسبیده است.اینجا بیابان نیست ، هرچه هست آسمان است ؛ آسمانی که شبهای سرد کویری را با درخشش ستاره هایش نورباران می کند.اینجا بیابان نیست ، دریاست بیابانی که امروز میخهای چادرهای اردوگاه میل 46 را در آغوش گرفته است ، می گویند روزی دریا بوده است.از دور که به اردوگاه نزدیک می شوی ، نخستین چیزی که به چشم می آید، مردانی هستند لنگ بر دوش و دستار پیچیده ، با نگاههای خسته و امیدوار که سنگهای به جا مانده از سفر دریا را جستجو می کنند و به دنبال سنگهای قیمتی ، تمام روز را در حاشیه کویر خم و راست می شوند.مردانی که روزگاری مرد میدان مبارزه و جهاد بوده اند، اینک صبح تا شام در گوشه گوشه اردوگاه ، دستها را دور زانو حلقه کرده به دوردست ها خیره شده اند؛ به افقهای دور از دسترسی که آرزوهای بربادرفته شان رنگ حقیقت بگیرد. بیش از دو دهه سرگردانی و آوارگی ، امیدشان را به یاس بدل کرده است اما اینجا تا چشم کار می کند، بیابان است صحرای خشک و بی آب و علفی که روبه رویت دامن گسترده است ، حتی برای بز و مرغ و خروسی که همراه صاحبانشان به اینجا پناه آورده اند نیز آذوقه ای ندارد مردمان این سرزمین در غربتی غمبار به سر می برند پیر و جوان و کودک با شنیدن صدای ماشینی که چند ساعت یک بار سکوت اردوگاه را درهم می شکند، سراسیمه می شتابند؛ انگار منتظر پیام تازه ای هستند؛ دستها را سایبان چشم می کنند و به جاده خاکی می نگرند؛ شاید گمگشته شان پیام آور مهربانی و صلح از همین جاده کوچک خاکی عبور کند:خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد، در رگها نور خواهم ریخت ، سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت و گره خواهم زد چشمها را با خورشید، دلها را با عشق ، شاخه ها را با باد، و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند، آشتی خواهم داد، آشنا خواهم کرد، دوست خواهم داشت شامگاه یکی از روزهای سرد زمستانی است به علت قطع برق ، اردوگاه ساعتی در خاموشی فرو می رود فرصت خوبی است برای دید زدن ستاره ها و ماه که امشب تمام است دشت فراخ است و سینه آسمان فراخ تر تاریکی و ظلمت ، دلتنگی مردمان این خاک را دامن می زند سراغ تک تک چادرهای اطراف می روم ؛ بعضی ها در سیاهی غریبی فرورفته اند، بعضی چادرها خیلی سوت و کورند، ازجمله چادری که پدر خانواده ، امروز راهی تیمارستان شد پدر مهربانی که روزگاری در کابل معلم بود و پایگاه اجتماعی ویژه ای داشت ، امروز فشارهای ناشی از آوارگی و سرگردانی ، به جنونش کشاند چادری که امروز محمد شش ماهه را به آغوش خاک سپرد اهالی چادری که پیکر تکه تکه مادر را در حالی که خون از دهانش جاری بود، در خوسف رها کردند و اکنون ماه گل 5 ساله سیب زمینی می پزد، غذا درست می کند، ظرف و لباس می شوید و برادران خردسال و پدر سوگوارش را سرپرستی می کند و جای مادر شهیدش را گرفته است.آوازی ، صدایی ، ترانه ای که از رادیو به گوش می رسد؛ پشتو ترانه های بلوچی ، اخبار. به این می اندیشم که در بحرانی ترین لحظه های زندگی ، بهانه های ساده کوچکی برای شادمانه زیستن هست . با افروختن یک فانوس کوچک ، با یک فنجان چای گرم ، با صدای زوزه ماشین های پیام آور، با صدای داوود سرخوش خواننده افغان که شامگاه اردوگاه را با اندوه شیرینی رنگ میزند و گاه بشارت می دهد:شبهای بی ترانه نماند نماندبی مهری زمانه نماند نماندهر روز صبح که آفتاب دامن آسمان را زردوزی می کند، کودکان مشتاق گرداگرد چادرهای کانون پرورش فکری که برای آنان برنامه های شعرخوانی ، قصه گویی ، نمایش فیلم و نقاشی دارد، حلقه می زنند. کودکان افغان با همه دردهای کوچک و بزرگی که بر شانه های کوچکشان سنگینی می کند، سرشار از نور و گرما هستند؛ با لبخندی ، نگاهی ، نوازشی به سویت پر می کشند و با خواندن یک شعر، نگاههای معصوم بیفروغشان جان می گیرد.هنگام نوشتن و حفظ یک شعر، بچه ها تمام روز را در فضای باز، زیر آفتاب گرم نشستند. آنها که سواد اندکی داشتند، دوستانشان را در نوشتن یاری می دادند بچه ها حتی برای خوردن نانی هم به خیمه هایشان نرفتند و یکصدا فریاد برآوردند:دلم یک دوست می خواهدکه خیلی مهربان باشد دلش اندازه دریابه رنگ آسمان باشدکودکان بی ترانه ، کودکان بی فردا، کودکان بی رویا، بی لبخند، به آهستگی ، به غروب زیبای اردوگاه ، کسانی که برایشان کتاب می خوانند، حرف می زنند، شعر می خوانند، به جاده خاکی که از آن عبور منجی خود را انتظار می کشند، به ماشین های سفیدرنگی که نان هر روزه شان را به چادرها می رسانند، به یونیفرم پوشان هلال احمر که صبح تا شب در حال امدادرسانی اند، به زمینهای بایر بیابان میل 46 که نگاه پدرانشان را به جستجوی سنگهای قیمتی کشانده است، دل سپرده اند.بچه ها تمام روز مقابل چادرهای کانون و مدرسه ای که با همکاری کانون و سازمان خیریه شروع به کار کرده است ، صف می کشند. وظیفه سوادآموزی را پیش از این ، کانونی ها و سپس افغان های اردوگاه به عهده داشتند. بیشتر بچه ها بی سوادند و همه آنان عاشق خواندن و نوشتن آنها که از قومهای هزاره و ازبک و تاجیک هستند، بخوبی فارسی حرف می زنند؛ با لهجه شیرینی که آنها را از ایرانی ها متمایز می کند، اما ارتباط با بلوچ ها و پشتونها دشوارتر است.بسیارند کودکانی که برای خواندن و نوشتن هنوز کوچکند؛ اما صبح تا شب دنبال معلمها و مربیان می دوند و با اصرار فریاد می زنند: قلم بده ما نویشته کنیم ، قلم بده ما نویشته کنیم آنان بیش از آن که نان و لباس بخواهند، قلم می خواهند.بچه ها حروف الفبا را هجی می کنند و با دقت در دفترهایشان می نویسند و هر بار نشانت می دهند؛ حرفها و کلمه هایی که برای اولین بار می نویسند و مرتب می گویند: معلم صاحب ! خوبه ؛ حاجی خانم ! خوبه ؛ و یکباره می بینی که تمام کلاس مقابلت صف کشیده اند، با دفترهایی که مقابل رویت گشوده اند انگار همه آنان تشنه آفرین های تواند؛ تشنه این که مورد تایید قرار بگیرند و به آنان توجه شود این کار با هر بار نوشتن تکرار می شود هر حرفی که می نویسند، هر کلمه ای که می آموزند، به تو نشان می دهند و من پای تخته سیاه می ایستم و به کلماتی می اندیشم که نیرویشان دهد، آواز دردهد، آنان را به جهانی تازه رهنمون شود، و می نویسم : نان ، بیابان ، آبادی ، مهربانی ، و بچه ها می گویند: معلم صاحب! ما مهربانی را یاد نگرفته ایم و من می گویم:روزی کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد، و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت ، روزی که هر انسان برای هر انسان برادری است روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها