مرد کتی مندرس را روی سرش کشیده بودو رنگ چهره اش به سیاهی می زدبا دیدن منپکی به سیگارش زدو گفت : خانوم !با کی کارداری ؛ اون داره می میره
کد خبر: ۴۹۴۳
برای این که ثابت کنیم همین طور سر به هوا و برای دلخوشی جوانان عزیز صفحه نمی گوییم "ما مخلص همه شما هستیم " و باز برای این که ثابت کنیم جوانان سراسر ایران در صفحه جوان صاحب جایگاه هستند و می توانند دوستان و همکاران خوبی برای ما باشند و از طریق صفحه با همه جوانان ایرانی همزبان شوند، "گزارش توصیفی " یک دوست جوان را درج می کنیم.نرگس بظاهر8 سال داشت ؛ اما رنگ چشمهایش را گویی از مادر بزرگی 80 ساله به ارث برده بود.صدایش هیچ نشانی از8 سالگی نداشت ؛ آرام نبود؛ صدایی سرد که گویی سماجت را تکرار می کند تا مبادا در بماند اما صداقتش وقتی به مشتری شاخه های خود را با صد تومان پول مبادله می کرد و آن گاه که برخی سماجتش را با نگاهی و کلامی تند سرکوب می کردند، حس می شد؛ وقتی اشک می ریخت گر چه برخی میگفتند اشکها هم ساختگی است.نرگس گل فروش بود؛ گل نرگس شاخه ای صد تومن . وقتی که مرد، هیچ کس نفهمید نرگسها چگونه پر پر شد.دستهای کوچکش توی سرما حسابی قرمز شده بود.التماس می کرد تا یک شاخه از گلهای زرد و سپیدی را که در دستهایش بود، بخرم.اسم گلهات چیه ؛- نرگسه .حالا شاخه ای چند هست ؛ مفته به خدا شاخه ای صد تومن .چند تا شاخه داری ؛ بذار ببینم . یک دو سه شاخه ها را شمرد؛23 تا. همه گلها را از دستش گرفتم و دو تا هزار تومانی و یک پانصدتومانی گذاشتم توی مشتش . چشمانش از خوشحالی برق می زد. لبخند شیرینی بر لبهایش نقش بسته بود. تشکر کرد و با سرعت دور شد.هفته ای یک روز مسیرم از داخل پارکی بود که نرگس در آنجا گل می فروخت . از آن روز به بعد هر هفته وقتی من را می دید، به طرفم می دوید و دسته گلها را به دستم می داد. من هم سعی می کردم تا جایی که در توانم هست ، آنها را بخرم . حالا هر طرف اتاقم را نگاه می کردم، پر بود از گلهای نرگس.فصل زمستان از راه رسید. تقریبا2 ماه از آشنایی من و نرگس گذشته بود آن روز هم طبق معمول به پارک رفتم نبود روی یکی از نیمکتها نشستم 2 ساعتی منتظرش ماندم ، ولی نیامد به خانه برگشتم . حال وحوصله دانشگاه را نداشتم با خودم گفتم : شاید هوا سرد بوده ، نیامده فردا حتما می آد و آن شب به یادش خوابم برد. در خواب نرگس را دیدم با دستهای کوچک سرمازده اش دسته گلی به طرفم گرفته بود؛ ولی هر چه تلاش کردم نتوانستم آن را بگیرم.صبح با وحشت از خواب برخاستم برای دیدنش به پارک رفتم باز هم اثری از او نبود دو هفته ، هر روز آنجا رفتم دیگر واقعا نگرانش شده بودم.چشمان معصوم و زیبایش از یادم نمی رفت هر کاری می کردم نمی توانستم فراموشش کنم تا این که یک روز که طبق معمول دوباره به همان پارک رفته بودم ، ناگهان دختری را با دسته گلهای نرگس دیدم . به طرفم آمد و گفت: خانوم ! گل نمی خوای؛اول فکر کردم نرگس است ؛ دختری لاغر و رنگ پریده با چشمانی گود افتاده و دستهایی که از سرما کبود شده بود.اسمت چیه ؛ مریم.لابد گلهایی هم که می فروشی اسمشون مریمه نه ، کجای کاری اینا نرگسه یه دسته می خواین ؛ ارزونه ، شاخه ای صدتومن لبخندی زد به سر تا پای دختر نگاه کردم ؛ چکمه های قرمز، کاپشن زرد کهنه و روسری آبی لباسهای نرگس بود، ولی به تن دختر دیگر! دستانش را در دستهایم گرفتم و گفتم:تو دختری به اسم نرگس می شناسی ؛ اونم گل می فروخت الان چند هفته اس دیگه نمی بینمش دختر آب بینی اش را بالا کشید و با بغض گفت : خواهرمه الان دو هفته اس مریضه حالش بدهدلواپسی ام بی مورد نبود. پس نرگس مریض شده بود و من بی اطلاع بودم . به دخترک گفتم:مریم جون ! اگه من تمام گلهای تو رو بخرم ، منو می بری پیش نرگس؛تردید داشت . دو تا هزار تومانی از کیفم درآوردم . با دیدنشان ، برقی در چشمهای بی فروغش پیدا شد باشه می برمتون .با هم به راه افتادیم . سر راه دو تا کمپوت خریدم . تقریبا3 ساعت راه رفتیم . هر چه می گذشت و به خانه نرگس نزدیک تر می شدم ؛ خانه ها بیشتر رنگ می باخت و چهره ها لاغرتر و عبوستر می شد. بالاخره داخل یک کوچه تنگ ، روبه روی یک در آهنی زنگ زده و کهنه ایستادیم . مریم در را با سروصدای زیاد بازکرد و به داخل حیاط دوید. عجب جایی ! حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم ؛ فکر این که چنین جایی هم در این شهر وجود داشته باشد. دیوارهای گلی و حیاطی با سنگفرشی قدیمی که در طول زمان دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. دورتا دور حیاط اتاقهایی بود که بیشتر در و پنجره هایش شیشه نداشت و یا با روزنامه پوشیده شده بود. مریم به همراه مردی از داخل یکی از اتاقها بیرون آمد. مرد کتی مندرس را روی سرش کشیده بود و رنگ چهره اش به سیاهی می زد. با دیدن من ، پکی به سیگارش زد و گفت : خانوم ! با کی کارداری ؛ با تمام جراتی که در خود سراغ داشتم ، گفتم : اومدم نرگس رو ببینم . البته اگه اجازه بدید. مرد صدایی خفه از گلویش بیرون داد و با خنده ای مضحک گفت : اون داره می میره نمی دونستم نرگس یه چنین دوستایی هم داره که یادش بکنن حالا چیکارش داری؛ تمام حیاط دور سرم چرخید. چقدر خونسرد حرف می زد.خودم را کنترل کردم یک هزار تومانی از کیفم در آوردم و به طرفش گرفتم مرد پول را از دستم بیرون کشید و با لبخندی شیطانی گفت حالا شد یه چیزی بفرما برو هر کاری دلت می خواد بکن همراه مریم به طرف انتهای حیاط به راه افتادیم . وارد اتاقی شدم که بوی بدی از داخلش استشمام می شد؛ بدون کوچکترین نوری در گوشه ای از اتاق زیر پتوی کهنه ، موجودی نحیف با صدایی آرام سرفه می کرد. دلم شکست . به طرفش رفتم . دو چشم آبی از زیر پتو بیرون آمد و به من زل زد. مریم با صدایی آهسته گفت : خانوم . مواظب باشین مریضیش خطرناکه به اون نزدیک نشین نرگس از شنیدن حرفهای مریم به گریه افتاد. به طرفش رفتم. اشک در چشمانم حلقه زد.دستش را در دستم گرفتم . از دیدن صورت لاغر و استخوانی و چشمان گودافتاده اش ، قلبم به درد آمد. ده دقیقه بعد من و نرگس با آمبولانس به طرف بیمارستان می رفتیم . دکتر پس از معاینه نرگس گفت : متاسفم ! کاری از دست ما ساخته نیست . ما فقط می تونیم دردش رو کاهش بدیم ؛ ولی اون ممکنه زنده نمونه دیر شدهروی صندلی افتادم و اشک از چشمانم سرازیر شد.صبح روز بعد دکتر با صدایی حزن آلود گفت : متاسفم ! و من گریستم آن روز ساعتها در کنارش گریستم. گریستم بر نرگس پاک و معصوم که قربانی شده بود؛ قربانی خودخواهی پدری معتاد؛ نرگسی که تنها و بی کس ، کودکی اش را در بازی زندگی باخته بود. گریستم بر نرگس و بر نرگسها و برخودم و حال که بر سر مزار او می گریم و گلهای نرگس را پرپر می کنم ، نمی دانم چه کسی مقصر است ؛ نرگس که ناخواسته پا به این دنیا گذاشته بود؛ جامعه که هیچ چیز جز فقر و بدبختی به او نداده بود؛ یا من؛!
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها