کوروش اسکندری، معلم آزاده‌ای از بهبهان است. یکی از همان‌ها که بی تردید این دفتر خاطرات نمی تواند آیینه همه ناگفته هایش باشد.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۳۷
روایتی از زندگی در اردوگاه های مخوف رژیم بعث

به گزارش جام‌جم آنلاین، آنچه در کتاب «غربت باران» قابل تامل به نظر می‌رسد، زبان ساده و صمیمی اسکندری است که موجب همراهی خواننده تا پایان خاطرات می شود. به طوری که خواننده می تواند همراه او به همه زاویه های خاطراتش سرک بکشد، در کودکی او غرق شود، بدود، تخته سیاه کلاس را همراه معلم جوان آن روزها رها کند و برای دفاع از دین و میهن لباس رزم بپوشد و سرانجام در ناگزیری شرایط، سال های طولانی اسارت را در اردوگاه های مخوف رژیم بعث زندگی کند. در ادامه قسمتی از خاطرات اسکندری را با هم می‌خوانیم.

چهارشنبه 24 مرداد سال 69 بود، از اول صبح بلندگوی اردوگاه اعلام می‌کرد که صدام خبر مهمی دارد و بناست ساعت 10 صبح خبر اعلام شود.

من در آن ساعت کلاس صوت قرآن داشتم. طبق عادت معمول رأس ساعت 10 صبح در محل کلاس حاضر شدم، استاد آمد، ولی آسایشگاه و حتی اردوگاه هیجان و اضطراب عجیبی به‌سر می‌برد. هیچ کس آرام و قرار نداشت، تمام کلاس‌ها و برنامه‌های اردوگاه به حالت نیمه تعطیل درآمد. بچه‌ها گروه‌گروه مشغول تجزیه ‌و تحلیل اوضاع بودند، بازار شایعه بسیار داغ بود و هر کس سعی می‌کرد به نوعی خبرها را به‌هم بچسباند.

نامه‌های رئیس‌جمهور، عجز صدام در برابر نیروهای متحد و بعضی گفته‌های سربازان عراقی، این خبر را که صدام تصمیم دارد شرایط ایران را بپذیرد، وارد فازی جدی کرد.

استاد وقتی اوضاع را این‌گونه دید کلاس را تعطیل کرد، من هم به اتاق برگشتم، حالت خوبی نداشتم برخلاف خیلی‌ها که خوش‌حال بودند، من احساس نشاط و شادی نمی‌کردم، حالتم مثل زمانی بود که زمان پایان جنگ شنیده بودم. حسی مثل باختن، مثل عدم رضایت، مثل پایان یک روز خوب یا جمع خوب! نمی‌دانم چرا؟ ولی از این وضعیت بدم می‌آمد؛ سعی کردم بروم بخوابم! تقریباً همه‌ی بچه‌ها در محوطه‌ی اردوگاه جمع بودند، تعداد بسیار کمی نیز در آسایشگاه مشغول کارهای روزانه شدند.

سر جایم دراز کشیدم و پتو را روی پاهایم انداختم!

دقایقی نگذشته بود که همهمه‌ای به‌پا شد، یکی از بچه‌های اهواز خودش را روی من انداخت و گفت: «بلند شو آزاد شدیم!» من که داشتم زیر دست و پای او له می‌شدم نیم‌خیز شدم و پرسیدم: «چه شده؟»

شهرام با شوق و چهره‌ی خندان گفت: «رادیو اعلام کرد صدام شرایط ایران رو پذیرفته و برای حسن‌نیت از جمعه 26 مرداد اولین گروه از اسرا آزاد خواهند شد.»

خبر کوتاه بود ولی برای اسرا یک دنیا مطلب داشت. آزادی، تمام شدن انتظار، پایان سال‌ها غربت، پایان سال‌ها اضطراب، توهین، فشار و سختی، یک ماه، دو ماه، یک سال، دو سال و ده سال، 3650 روز، و باز سؤال و پرسش؟ یعنی جمعه از راه می‌رسد؟ یعنی این‌بار اتفاق می‌افتد؟ اگر بناست روزی هزار نفر آزاد شوند، نوبت به ما هم می‌رسد؟ و...

تا غروب بچه‌ها در التهاب این خبر بودند، بازار رد و بدل کردن عکس، دادن و گرفتن آدرس، دید و بازدید همشهری‌ها، حلالیت طلبیدن و جمع و جور کردن وسایل.

عراقی‌ها سریع مقدمات کار را فراهم کردند. بنا شد از شماره‌ی یک تا شماره‌ی 1000 روز جمعه آزاد شوند، تعدادی از این هزار نفر در اردوگاه ما بودند. بچه‌ها به دیدنشان رفتند، حرف‌ها ردوبدل شد، وعده‌ها دادند، شوخی‌ها کردند و خلاصه بازار داغی بود، هرچه بود سردی و سکوت اسارت را در هم شکست. شب اخبار رادیو خوانده شد، خبر‌ها تأیید شد، دیگر هیچ شک و شبهه‌ای باقی نمانده بود.

صبح جمعه 26 مرداد فرا رسید بچه‌هایی که باید می‌رفتند آماده شدند، برای غذای راهشان ساندویچی تهیه شد، کوله‌هایشان را بستند، عراقی‌ها یک دست لباس خاکی، یک جفت کفش و یک کیف کوله مانند به هر نفر دادند. بعدازظهر در آسایشگاه را بستند. بچه‌های قدیمی را داخل محوطه جمع کردند، بچه‌ها به صف شدند و آماده‌ی خروج.

ده‌ها و صدها بار اسم‌هایشان خوانده شد، آمار گرفتند و شمردند، شمردند و آمار گرفتند، بچه‌ها از پشت پنجره فریاد می‌زدند، علی‌آقا خوش بگذره، عموحسین ما رو فراموش نکن، فلانی دیگه برنگردی! چیه چرا می‌خندی؟ نکنه خوش‌حالی و... هر کس به‌نوعی با مزاح و شوخی بچه‌ها رو بدرقه می‌کرد.

اولین گروه از اردوگاه خارج شدند و همه دعا کردند که ان‌شاءالله اتفاقی نیفتد و بچه‌ها به‌سلامت به ایران برسند.

علی‌رغم اینکه چند ماهی بود از ارشدی آسایشگاه فارغ شده بودم ولی چون ارشد آسایشگاه ما جزء هزار نفر اول بود من دوباره برای این چند روز آخر ارشد شدم. علی که از نگهبان‌های عراقی اهل کربلا بود، به قول خودش چون 11 نفر از خانواده‌اش در جبهه بوده‌اند او را به بخش نگهداری از اسرا آوردند. وقتی دید دوباره سر صف ایستاده‌ام، پرسید: چه شد دوباره ارشد شدی؟ در پاسخ گفتم: کار آن کرد که تمام کرد!

فردا وقتی که خبر تبادل در روزنامه‌ها درج شد و بچه‌ها عکس دوستان را در حین مبادله دیدند، یقین حاصل شد که این‌بار کار جدی است، بنابراین وضعیت اردوگاه حالت خاصی پیدا کرد. همه‌ی آنچه در این مدت ممنوع بود رو شد! وسایل ورزش، خودکار و کاغذ همه را به سربازان عراقی نشان دادیم! حتی در محوطه‌ی اردوگاه بعضی‌ها برای عراقی‌ها نانچیکو می‌زدند که باعث حیرت نگهبان‌ها شد!

تعدادی از بچه‌ها کتاب‌هایی را که در مدت اسارت مطالعه می‌کردند، از کتابخانه باز پس گرفتند.

گلدوزی‌ها، تسبیح‌های چوبی و گلی که بسیار زیبا درست شده بود، کارهای خطاطی، سنگ‌هایی که با دقت تمام سابیده و روی آن طراحی شده بود، وسایل دست‌ساز دیگری که هنر و ابتکار آن‌ها را نشان می‌داد، در ساک‌دستی جاسازی شد.

در این یکی دوروز آخر که همه مشغول این‌جور کارها بودند، من و چند نفر دیگر به فکر کارهای جاری آسایشگاه مثل تهیه‌ی غذا، شستن ظروف، چیدن و شستن سبزی و... بودیم. بعضی از دوستان می‌گفتند: که فلانی ول کن بابا، داریم می‌ریم؛ ولی حیفم می‌آمد آخرین توشه را از این سفره‌ای که خدا برایم پهن کرده بود، برندارم، سفره‌ی خدمت، هرگز نمی‌توانستم لحظه‌هایی که بچه‌ها با تمام اشتها سبزی‌هایی که حاصل زحمتشان بود را می‌خوردند، فراموش کنم. با به‌یاد‌ آوردن آن تمام خستگی و تلخی از تنم دررفت.

روز 27 مرداد از شماره 1001 تا 2000 نیز که تعداد زیادی از اردوگاه ما بودند راهی شدند. سفر به سلامت، دیوار‌ها را خوب ببینید، سیم‌های خاردار، کیوسک‌های نگهبانی، باغچه‌های پرمحصول، پنجره‌های باریک قدی، میله‌های رنگ ‌و رورفته‌ی زنگ‌زده، همه چیز دیدنی بود و آن لحظه برایمان زیبا جلوه می‌کرد.

یکشنبه 28/5 شماره‌های 2001 تا 3000

دوشنبه 29/5 شماره‌های 3001 تا 4000

سه‌شنبه 30/5 شماره 4001 تا 5000.

روز دوم آزادسازی، در یکی از آسایشگاه‌ها با تلاش دوستان و با ابتکار بلندگوی آسایشگاه که سال‌ها آهنگ‌های مبتذل و رادیو منافقین را برای شکنجه، پخش می‌کرد، به سفره‌ی حضرت ابالفضل7 یا همان رادیو وصل شد و بچه‌ها برای اولین بار مستقیما به رادیو گوش می‌دادند.

شور و شوق عجیبی حاکم بود، مدام از آزادی اسرا صحبت می‌شد و سرود زیبای «به ایران خوش آمدید» که الحق به یادماندنی و زیباست از رادیو پخش می‌شد؛ همه‌ی بچه‌ها اشک می‌ریختند. اشک شوق، اشک شادی، اشک زیبای وصل، اشک عطر ایران و وطن.

من گروه پنجم بودم. از شماره 5001 تا 6000 آن تعدادی که در اردوگاه ما بودند دور هم جمع شدیم. بعد از سال‌ها حالا نیز مثل روز اول که وارد اردوگاه شدیم دور هم نشستیم، بچه‌های آغاجاری، بهبهان، تهران، اصفهان.

عراقی‌ها یکی‌یکی اسم‌ها را می‌خواندند و ما بله می‌گفتیم و توی صف جای می‌گرفتیم.

5930 بله 5931 بله 5932 هستم 5933 عبدالله 5934 نعم 5935 حاضر و 5936 عبدالله

کوله‌ام را بر دوش انداختم و به راه افتادم. از آسایشگاه خارج شدیم، پشت در بزرگ اردوگاه ایستادیم، حالا باید برای همیشه با اردوگاه خداحافظی می‌کردیم، برگشتم یکی‌یکی به آسایشگاه‌هایی که تنها و غمگین در جای خود نشسته بودند، نگاهی انداختم:

آسایشگاه یک را که دیدم یاد اولین روز ورود به اردوگاه شماره 3 افتادم. بیش از دو هفته زندانی این آسایشگاه بودم. فقط روزی یک بار بیرون می‌رفتم، آن‌هم با شکنجه!

آسایشگاه شماره 2 که یادآور خاطره‌ی تلخ ارتحال امام بود.

آسایشگاه 3 یادآور اولین کارهای فرهنگی‌ام و شروع ورزش.

آسایشگاه 4 که یاد موصل 2 می‌افتادم و روزهای اول اسارت و آشنایی تازه با اسارت.

آسایشگاه 5 که مدتی ارشد آنجا بودم و یاد محرم 62 و یورش عراقی‌ها به آسایشگاه.

در آسایشگاه 6 برای اولین بار در آنجا متوجه شدم، بچه‌ها بعد از نماز، تعقیبات را به طور دسته‌جمعی می‌خواندند.

در آسایشگاه 7 وقتی با بچه‌ها ترجمه دعای کمیل را کار می‌کردیم، عراقی‌ها دیدند و من مجبور شدم سر و صورتم را با تیغ بزنم تا عراقی‌ها مرا نشناسند و آن روز چقدر سخت گذشت...

در آسایشگاه کوچک 8 که محل پیرمردها و بچه‌های آشپزخانه بود، من افتخار سوادآموزی به یکی از بزرگان را داشتم.بهداری اردوگاه که دو بار به خاطر سوختن در حین تئاتر در آنجا بستری شدم.

آسایشگاه 9 محل بچه‌های قدیمی و مدتی نیز محل نگه‌داری رادیو بود.

آسایشگاه 10 که در آن مکان مناظره فراموش‌‌نشدنی قرآنی یکی از بچه‌ها با نگهبان عراقی اتفاق افتاد.

آسایشگاه 11 که بیش‌تر بچه‌های قدیمی در آنجا به‌سر می‌بردند و من کلاس نهج‌البلاغه را در آنجا پای تدریس استادم می‌نشستم.

آسایشگاه 12 که مدتی در آنجا ارشد بودم. این آسایشگاه خاطره تلخ فوت یکی از بچه‌های کُرد و خبر فوت یکی از دوستان صمیمی‌ام را برایم تداعی می‌کند.

آسایشگاه 13 با تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها که چند سال را در آنجا سپری کردم با لطف خدا و معجزه آیه «وجعلنا من بین ایدیهم ...» همراه بود. در این آسایشگاه بود که اگر جاسم نگهبان پلید عراقی وسایل و تجهیزات تئاتر ما را می‌دید تنبیه سختی در انتظار بچه‌ها بود.

آسایشگاه 14 که هیچ وقت ماجرای شیرین تئاتر «دو طفلان مسلم» و سوختن صورتم هنگام اجرای نمایش را فراموش نمی‌کنم.

و رفتن به آسایشگاه طبقه بالا نیز یکی دیگر از حکمت‌های الهی در زندگی‌ام بود.

در و دیوار اردوگاه، زمین و باغچه و سیم‌های خاردار همه و همه خاطره بود و یاد.

چشمانم را روی‌هم گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم و از ته‌ دل گفتم الهی شکر برگشتم و از در بزرگ حایل خارج شدم.

اتوبوس‌ها در بیرون اردوگاه به صف ایستاده بودند. از عراقی‌ها خداحافظی کردیم، ادب و فرهنگمان حکم می‌کرد علیرغم تمام خباثتی که در این سال‌ها بر ما روا داشتند، تشکر و خداحافظی کنیم. سوار شدیم، اردوگاه از بیرون رنگ دیگری داشت دیوارهای بلند، سیمانی، سخت و سرد! باز یاد اولین شبی که این دیوارها را می‌دیدم و آن خوفی که از دیدنش داشتم،‌ زنده شد!

اتوبوس حرکت کرد. با چشمانم لحظه‌لحظه دور شدن آن‌را می‌دیدم، به شهر موصل رسیدیم این دفعه برخلاف 8 سال پیش، مردم با شور و اشتیاق دور اتوبوس‌های ما جمع می‌شدند و بچه‌ها هم برای ابراز محبت وسایل شخصی خود، مثل خمیردندان، تسبیح، کتاب و وسایل یادگاری را از پنجره به آن‌ها تقدیم می‌کردند صحنه زیبایی بود. خوش‌حالی مردم و برخورد خوب‌شان با سال‌ها پیش بسیار فرق می‌کرد. محبت و شادی از چهره‌شان فوران می‌کرد.

اتوبوس‌ها به سختی توانستند از میان جمعیت بگذرند و از شهر خارج شوند.

به ایستگاه قطار رسیدیم. هوا تاریک شده بود. این‌بار نیز از میان سربازان و افسران عراقی گذشتیم مثل تونل وحشت! با این تفاوت که به جای ضربات کابل و آهن و باران توهین با هم دست دادیم و خداحافظی می‌کردیم؛ بر چهره آن‌ها نیز لبخند نمایان بود!

قطار موصل بغداد حرکت کرد و در دل شب به سوی میعادگاه ‌رفت. گویا قطار نیز این‌دفعه عجله داشت، شاید قطار نیز می‌دانست که هزار نفر اسیر از بند رسته، در انتظار می‌سوزند، شهرها و دشت‌ها را پشت‌سر می‌نهاد تا او نیز به نوعی در این صفحه از تاریخ، تاریخ غربت، غربت باران و لحظه وصل نقشی داشته باشد.

دم‌دمای صبح به بغداد رسیدیم و فوری سوار بر اتوبوس‌ها شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم، از صحبت‌ها فهمیدیم که به سمت مرز خانقین و خسروی می‌رویم. زمان دیر می‌گذشت و هر لحظه بر التهاب ما افزوده می‌شد!

هر وقت که از شدت خستگی چشم‌ها به خواب می‌رفت خواب‌های عجیب به سراغم می‌آمد، خواب اردوگاه، آسایشگاه، نگهبان‌های عراقی، بین اینکه کدام خواب است و کدام بیداری؟ سرگردان مانده بودم.

اما واقعیت بیرون و زمزمه بچه‌ها همه گواه این است که من بیدارم و اسارت تمام شد. باز باران شروع شد، غربت باران به پایان رسید!

مأمور صلیب‌سرخ اسمم را صدا زد: کوروش، علی، قنبر ... شماره 5936 number

نسترن نعمتی/جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها