زهــرا عباسی همسر شهید محسن حججی از زندگی مشترکشان می گوید

داســتان بـی‌قــراری‌هـای محســـن

دیگر ماجرای سوریه داشت به آخرهایش می‌رسید. کسی فکرش را نمی‌کرد که همه چیز به نفع جبهه مقاومت و ایران و متحدانش تمام شود؛ اما وعده خداوند دیر و زود دارد، ولی سوخت و سوز ندارد. جوانان زیادی رفتند و به خون خود غلتیدند تا سوریه، به عنوان یکی از محورهای اصلی جبهه مقاومت، حفظ شود. آنها مدافعان حرم لقب گرفتند. امسال، یکی از این مدافعان حرف تبدیل به یک پدیده اجتماعی شد. چرا؟ به خاطر جوان بودن، شرایط اسارت و نیز جدایی سرش از بدن به دست بدترین مردمان زمانه ما. محسن حججی، یکی از جوانان امروز ایران‌زمین بود؛ نشانه‌ای که نشان می‌داد فطرت انسان را، هیچ گاه نباید فراموش کرد و کلام و راهی که مخاطبش این فطرت باشد، کلام و راه برتر خواهد بود. گفتگـویی با همسر آقامحسن انجام داده ایم.
کد خبر: ۱۱۳۱۳۳۰
داســتان بـی‌قــراری‌هـای محســـن

در چه سنی ازدواج کردید؟

هجده ساله بودم که ازدواج کردم.

در آن سن و سال کم، آمادگی ازدواج داشتید؟

طلب و خواستهاش را همیشه داشتم و از خداوند هم خواسته بودم کسی را همسر و همراه من قرار دهد که تأیید شده حضرت زهرا (س) باشد. در مورد زمانش اما واقعاً زمان خاصی مدنظرم نبود. ولی خب، خداوند لطف کرد و مرا خیلی زود و در سن کم به خواسته و طلبم رساند.

برویم سر موضوع آشنایی، چطور با هم آشنا شدید؟

ما هر دو عضو موسسه شهید کاظمی بودیم و آشناییمان هم به همین واسطه بود.

و چطور به هم معرفی شدید؟

من و آقامحسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راهاندازی شده بود، با هم همکار شدیم و در همین نمایشگاه بود که آقا محسن مرا دید و برای ازدواج انتخاب کرد.

قبل از اینکه بهطور رسمی از شما خواستگاری کند، متوجه انتخابش شده بودید؟

نه، بههیچوجه! تنها اتفاقی که افتاد این بود که روز آخر نمایشگاه، آقامحسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و از من خواست که آن را بهعنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم.

واکنش شما چه بود؟

من هم کتاب «سرباز سالهای ابری» را به آقامحسن هدیه دادم و درست یک هفته بعدازاین اتفاق بود که به همراه خانوادهشان به خواستگاری من آمد.

از مراسم خواستگاریتان بگویید. چطور گذشت؟

مراسم خواستگاری ما خیلی متفاوت با خواستگاریهای مرسوم و معمول بود. صحبتهای آن شب آقامحسن، بیشتر با قرآن و تفأل به قرآن گذشت. محسن حتی آن شب همراه خودش یک قرآن آورده بود و از تفألهایی که در این ایام برای ازدواج با من به قرآن زده بود، میگفت. میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج، تفألهای زیادی به قرآن زدم و برای این امر خیر با خدا مشورت کردم.

از آن آیهها و تفألها هم برایتان گفت؟

بله؛ یکی از آن تفألها که گفت و برایم هم خیلی عجیب بود، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. آیهای که در آن تفأل آمده بود، آیه 68 سوره طه بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» تفألی که این روزها برایم خوب تعبیر شده.

مسلماً در شب خواستگاری دوطرف از خواستههایشان میگویند. خواسته خاصی آقامحسن از شما داشتند؟

آن شب محسن بازهم به قرآن تفأل زد و آیهای که آمد آیه 31 سوره نور بود: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعاً از آن پیداست...». خواسته اصلی که محسن آن شب از من خواست این بود که دلم میخواهد شما از همان زنانی باشید که خداوند در این آیه خواسته و خطاب قرارشان داده. خواسته دیگری هم که عنوان کردند این بود که من از خداوند همسری خواستهام که در مسیر شهدا باشد و در این راه، اول مرا به سعادت و سپس به شهادت برساند.

مهمترین شاخصه آقامحسن که منجر به انتخاب ایشان برای ازدواج شد، چه بود؟

فقط و فقط میتوانم بگویم ایمانشان؛ تنها ویژگی بود که مرا مصمم به انتخاب محسن کرد.

وقتی پای انتخاب به دلیل ایمان درمیان باشد، پس مهریهتان هم نباید آنقدرها سنگین بوده باشد!

آقا محسن همان شب خواستگاری گفتند اگر مهریه 14 سکه باشد، خیلی راضیام و البته دلم میخواهد حضرت زهرا (س) هم راضی باشند که من در جوابشان گفتم نگران نباشید؛ خوشحالتان میکنم.

با چه مهریهای خوشحالش کردید؟

یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، 12 شاخه گل نرگس به نیت امام زمان (عج)، 14 مثقال نمک به نیت نمک زندگی، 124 هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه.

زمزمههای رفتن به سوریه از کی مطرح شد؟

زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد، تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقاً از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگیاش رفتن به سوریه شد.

و اولین بار کی عازم سوریه شد؟

چند روز مانده به شروع ماه محرم 94.

از سفر اول سوریه و حال و هوای آقامحسن بگویید...

خیلی خوشحال بود، آنقدر که باوجود بارداری من، ذرهای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد. از طرف دیگر از من هم خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداریام مانعی سر راهش بگذارند.

وقتی برگشت تغییری در او حس کردید؟

بیتابتر از روزهای اول رفتنش شده بود، به خصوص که شهادت دو رفیقش را هم در این سفر دیده بود و بیشتر از همیشه هوایی شهادت بود. میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگید که رفتم سوریه ولی شهید نشدم. خلاصه از آن موقع همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلاً زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بیتاب بود و سوریه سوریه میکرد. نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه...آنقدر نذر کرد تا دوباره راهی شد.

و دوباره کی راهی شد؟

27تیر 96.

این بار مانع رفتنش نشدید؟

نه، اتفاقاً این بار ساکش را هم خودم بستم و حتی یک اتیکت که روی آن نوشته شده بود «جوان خادم المهدی» را روی لباسش زدم.

آخرین صحبتی که با آقامحسن داشتید، کی بود؟

یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا (س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندینباره دلتنگیاش برای من و علی را هم ابراز کرد.

منتظر شهادتش بودید؟

ما هردو هدف زندگی مشترکمان این بود که ختم به شهادت بشود و الحمدالله در این مسیر قدم برمیداشتیم.

اگر روزی بخواهید به علی در مورد پدرش بگویید، چه میگویید؟

نگران این موضوع نیستم چون محسن قبل رفتنش، این کار را برای من خیلی راحت کرد.

چطور؟

آقا محسن یک نامهای برای پسرشان علی نوشتهاند که اگر این نامه را بخواند خودش بهتنهایی میتواند مسیر زندگیاش را بهطور کامل پیدا کند.

آن عکس معروف اسارت آقامحسن را هم حتماً دیدید...! آن موقع چه حالی به شما دست داد؟

گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکهتکه شد. ولی مدتزمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا، سختیاش زیاد است ولی قشنگیهایش زیادتر...»

این دوفایل صوتی که شامل وصیتنامه آقامحسن است کی به دستتان رسید؟ اصلاً خبر داشتید از این کار؟

بله، در جریان بودم و خواسته خودم بود. ازشان خواستم که آخرین حرفهایشان را بگویند که نتیجهاش شد این دو فایل صوتی. البته لحظات آخری که در فرودگاه تهران بودند، برایم فرستادند.

باتوجه به اینکه پیکر آقامحسن مدتی مفقود بود، چطور با این موضوع کنار آمدید؟

من محسن را به حضرت زینب (س) هدیه کردم. برای همین این مدت اصلاً منتظر برگشتش نبودم ولی خب از طرف دیگر دلم میخواست برگردد تا بلکه مرهمی بر دل پدر و مادرش باشد. بیشتر به خاطر حال آنها دلم میخواست پیکرش پیدا شود.

در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام میکردید؟

همیشه به این فکر میکردم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) میشود و خانم هر روز او را ملاقات میکند. برای همین از ته دل میخواستم پسر حضرت زهرا (س) بماند چون عاشق گمنامی بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها