جان به کف خنده به لب شعله به دل شور به سر جان فدا در ره‌ جانانه عشقیم هنوز... «مولانا»
کد خبر: ۱۱۱۲۱۷۰
مقاومت به سبک زنانه

می‌گویند زن است و ضعیف! مقاومتش کم است، کم‌طاقت است و خیلی تاب نمی‌آورد و زود می‌شکند...

تمام این می‌گویندها درست است؟ نه! درست نیست! زن‌ها به سبک خودشان مقاومت می‌کنند و شاید این مقاومت به سبک و شیوه مردانه نباشد، اما در زیر پوست آن جنگی و نبردی تمام‌عیار در جریان است؛ نبردی که شاید از نبردهای نمایش داده شده در فیلم‌های هالیوودی هم خشن‌تر باشد.

سبک این نبرد متفاوت است؛ چراکه نبردی است عاشقانه! عاشقانه از آن جهت که زن با سلاح عشق و اشک به جنگ می‌رود؛ خواه سرطان پستان باشد و خواه سرپرستی کودکش که پدر از دست داده و گاه هم نان‌آور شدن یک خانواده.

هر چه باشد، زن‌ها به شیوه خودشان به جنگ می‌روند، با حریف درگیر می‌شوند، بی‌امان مبارزه می‌کنند، زخمی می‌شوند و زخمی می‌کنند، می‌میرند یا می‌کشند... اما مقاومت می‌کنند، تحمل می‌کنند، اما کم پیش می‌آید شکست بخورند یا دست‌کم شکست را بپذیرند.

آنها ایستاده مردن و شکستن در خود را به اعلام علنی شکست ترجیح می‌دهند. چراکه زن است و غرورش...

سرطان اختصاصی!

سرطان پستان، سرطان اختصاصی بانوان است که مردان به آن مبتلا نمی‌شوند. این سرطان، یکی از نبردهای خونین، اما بی‌صدای زنان امروزی و یکی از مصادیقی است که می‌توان «مقاومت به سبک زنانه» را در آن دریافت. نبردی جانانه و هالیوودی که اگرچه در بسیاری موارد به پیروزی زن منجر می‌شود اما نگاهی به پشت‌سر، حاکی از ویرانی‌های بسیاری است؛ چه در جسم و چه در روح زن. زن بازگشته از جنگ با این سرطان اختصاصی، خسته و زخم‌خورده است. هم مقاومتش و هم احساسش... با این حال سرمست از مقاومت است و پیروزی.... هر چند درد همچنان با اوست... مانند همین ماجرای واقعی که از سیر و سلوک و مقاومت زنانه و دشواری‌ها و درد و زخم‌هایش، از سوی یک دوست روایت شده است.

مبارزه...

چه خوب که حرف می‌زنیم و دق‌دلی‌هایمان را می‌گوییم. چه خوب، خالی می‌شویم از این بحث دردناک و بی‌رحمانه! «او» که آمد و مانند یک توفان همه‌چیز را با خود برد. توفان، اول گرد و خاکی آرام است و بعد یکدفعه خشم می‌گیرد و مخلوطی از خاک و باران می‌شود و می‌بارد و همه‌چیز را زیر و رو می‌کند. بعد چه؟ حتما هوا صاف می‌شود و حکایت رنگین‌کمان و خورشید و شبنم روی برگ گل... و آدم‌هایی مثل من هستند که قدر آن آرامش بعد از توفان را می‌دانند؛ لذت خوردن یک چای با شکلات؛ بدون درد و آشتی کردن با خودت و زندگی و زنانگی‌ات...

حکایت تخلیه بافت‌های سرطانی و پروتز و شیمی‌درمانی که فروکش کرد، با خودم فکر کردم که می‌شود از امروز خیلی چیزها «اولین» شود. اولین روزی که موهایم جوانه بزند، اولین روزی که بدون این‌که قرص ضدتهوع بخورم، بتوانم غذا بخورم، اولین روزی که شیمی‌درمانی تمام شود و فکر کنم که می‌توانم مانند بقیه باشم. اولین روزی که دیگر نشمارم چند روز تا نوبت بعدی شیمی‌درمانی مانده و سرانجام اولین روزی که فکر کنم این جنگ دارد به آتش‌بس نزدیک می‌شود...

وقتی اولین روز شیمی‌درمانی شروع شد، به ظاهرم رسیدم، انگار که در حال رفتن به عروسی هستم. ولی انگار جنگ بود و من نیز ناخواسته در میانه میدان قرار گرفته بودم و به طرز جالبی برای خودم هم غریبه بودم. چه چیز را باید ثابت می‌کردم؟ شاید می‌خواستم دیگران تحسینم کنند. در دلشان بگویند عجب روحیه‌ای دارد و آفرین که این قدر قوی است، آفرین که نمی‌ترسد یا می‌خواستم به آن داروها، با آن رنگ‌های تندشان بگویم که نمی‌توانید مرا از پا درآورید.

من زنم و پوست کلفت! ... اصلا نمی‌دانستم. با این حال می‌دانستم که از آنجا، از آن مطب متنفرم. جایی که هیچ امیدی در آن نیست. خدایا چه کنم؟ بیشتر ریمل می‌زدم که شاید اشک‌هایم در چشمانم پنهان بماند. بله! درست فهمیدید! من از جنگ می‌ترسیدم و به این فکر می‌کردم که این مردها چگونه به جنگ می‌روند؟!

روزها می‌گذشت و من مثل هر روز نبودم. باید خودم را پنهان می‌کردم. شاید هم باید خودم را با پاکت داروها و آمپول‌ها در خانه حبس می‌کردم. این جور هیچ کس غصه مرا نمی‌خورد و ضمنا می‌توانستم ادای آدم‌های قوی و بی‌خیال را درآورم. اعتراف می‌کنم که این سرطان لعنتی، این آپشن لعنتی اختصاصی ما خانم‌ها، همه را دروغگو می‌کند و مجبوری به خاطر مراعات کردن حال خیلی‌ها دروغ بگویی. جالب است که دیگران هم به تو دروغ می‌گویند؛ شاید برای مراعات کردن حالت... و این چرخه دروغ اولین دستاورد سرطان است...

با خودم فکر می‌کردم دارم یک فیلم جنگی بازی می‌کنم و داستان فیلم شروع شده و به پیش می‌رود. دقت کرده‌اید داستان‌های جنگی از یک حادثه بد و تلخ شروع شده و با یک اتفاق خوب تمام می‌شود؟ چرا من این طور نباشم؟ اما آغاز فیلم، هولناک بود. ناگهان سرطان در آسمان شهر زندگی‌ام پیدا شد، زندگیم را بمباران و ویران کرد، بوی مرگ همه جا پیچید و من گریه کردم و فریاد زدم و به دنبال خاطرات شیرین گذشته گشتم، اما فقط تنهایی بود و تنهایی...

یک ضرب‌المثل قدیمی هست که می‌گوید دو نفر هیچ‌وقت معمولی نخواهند شد؛ یکی مردی که از جنگ برگشته و دوم زنی که عاشق شده و طنز ماجرا این است که من هر دوی آنها هستم؛ یعنی هم از جنگ برگشته‌ام و هم عاشق شده‌ام! اکنون که جنگ با سرطان فروکش کرده، سختی آن نبرد بر شانه‌های من سنگینی می‌کند، چراکه من مرگ را زندگی‌ کرده‌ام و هر روز شاهد مردن سلول‌هایم بوده‌ام، صدای ضجه‌هایشان را بعد از هر شیمی‌درمانی شنیده‌ام. اعتراف می‌کنم که هنوز صدای آن ضجه‌ها در گوش و مغزم می‌پیچد و گوش‌هایم را کر می‌کند. اعتراف می‌کنم که از آن جنگ نابرابر خسته‌ام و درد دارم، از غروب پاییز و زمستان می‌ترسم و سرانجام اعتراف می‌کنم از شکست مجدد می‌ترسم و از آنهایی که به من و روحیه‌ام آفرین می‌گویند خجالت می‌کشم.

در این روزها آنچه مرا سرپا نگه می‌دارد، امید به شروع مجدد است. آن جنگ و آن مقاومت به سبک زنانه، آن مقاومتی که به عشق آمیخته، سرمایه‌ای به ارمغان آورده است. سرمایه‌ای که درونش شادابی کودکانه است. آن شادابی الان جوانه‌ای کوچک است که پرورش من، درختی تناور از آن خواهد ساخت. پرورش آن درخت تناور امید، آخرین مقاومت من خواهد بود و همچنین بزرگ‌ترین اندرز من به کسانی که با آن سرطان اختصاصی درگیرند. به قول حافظ:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

نسترن اسدزاده - روزنامه نگار

ضمیمه چمدان جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها