تازه دبستان را تمام کردهای و میخواهی پا به دنیای دیگری بگذاری و تلاطمهای دوران بلوغ هم کمکم سروکلهاش پیدا میشود و کیست که دختری را در این دوران متلاطم کشتیبان باشد؟ پدر برای هر دختری مظهر مردانگی است؛ تکیهگاهی بیبدیل که نبودش خلأیی است جبرانناپذیر. چه کسی است که این خلأ را برای یک دختر پر کند؟ گزینهای جذاب و کامل به نام مادر... .
زندگی دیگر...
و زندگی، بیپدر و زیر سایه مادری که حالا میرفت دو نقش را باهم ایفا کند، رنگی دوباره گرفت و چه تلاطمها که در پیاش نیامد.
هنوز غم پدر کامل فراموش نشده بود که بلوغ آمد با حاشیههایش... آدمها آمدند و رفتند... عشقهای ناکام اوایل جوانی از راه رسید و برای دختری که غرور و لجبازی سرلوحهاش بود، چه سخت بود مادری کردن... دختری که میپنداشت جوانی کردن و استقلال یعنی گوش ندادن به مادری که عمیق و مقتدر بود و این آغاز جدالی بود که اکنون به پشیمانی و نوشتن این سطور که سخت میکوشد صادقانه باشد، منتهی شده است.
سراسر سالهای قبل از ازدواج در چنین جدالی گذشت، جدالی که وقتی به آن نگاه میشود به خاطر «هیچ» بوده و چه آزردگیها، غمها، در خود فرو رفتنها و دم برنیاوردنها که از پی آن بر جان مادر نریخت. مادر تمام اینها را تحمل کرد و گاه به تندی و گاه به نرمی و گاه به نالهای که از نصیحتی عمیق از زبان دل برمیآمد، سعی جانانه در اصلاح و تغییر روش کرد که افسوس کارگر نیفتاد تا پردهای دردناکتر بربیفتد.
آن 17 سال...
و سرانجام ازدواجی نافرجام از راه رسید و همان اول کار به مانع مخالفت مادر برخورد کرد. مخالفتی از جنس آهن! اما هم صدافسوس که آن دختر بسان سنگ خارا بود و نتیجه این شد که: نرود میخ آهنین بر سنگ!... آن ازدواج بیسرانجام، آغازی شد بر 17 سال اضطراب و استرس و تلاطم و لگدکوب اعتماد به نفس و عزت نفس و هر چیزی که میشد با آن بالا رفت و اوج گرفت. کسی که مادر به درستی ماهیتش را تشخیص داده بود به جای شریک، رقیب بود؛ رقیبی پر از حسادت و خودخواهی و جنگجویی و صدالبته راهی جز تحمل و پنهانکاری و دمفروبستن باقی نمانده بود. اینجا باز هم پای لجاجت و غرور وسط بود؛ در زیر پردهای پر از اضطراب و استرس، سعی در «خوشنما» نشان دادن همه چیز... آن سالها برای خودش فیلمی بود و هنرپیشه آن نیز همان دختر لجوجی بود که باز هم حاضر به چشم باز کردن نبود و چه میکند این غرور!...
و مادر همه اینها را میدید و لمس میکرد و میفهمید و درد میکشید و غصه میخورد و اشک میریخت؛ پنهانی. بار سنگین اضطراب آن دختر بیش از آن بود که مادر براحتی درکش نکند و مگر او آن موها را در آسیاب سفید کرده بود؟! اما چه چارهای میماند جز سوختن و دم فروبستن در سودای خام برهم نخوردن یک زندگی... و چه خانهای روی آب بود که پس از 17 سال دوام نیاورد و به سادگی نقش بر آب شد... آبی که لکههای لجاجت و غرور بر سطحش شناور بود و افسوس و پشیمانی در آن موج میزد.
آن 2 سال ...
و سپس آن دو سالی که تاکنون تداوم یافته، آغاز شد. دو سالی سختتر از آن 17 سال و باز هم صبوری مادری! در آغاز آن دو سال، دختر با تیغ تیز منطق، واقعیت را شکافت و مادر به فراست دریافت آنچه تاکنون از رنج دختر میدانسته، بسیار کمتر از چیزی بوده که اتفاق افتاده و این بود که باز هم غصه آغاز شد و صدالبته غصهای دیگر در هزارتوی دلی که برای خود غمها داشت.
با این حال مادر بازهم مقتدر بود و مقتدرانه حمایت کرد. حمایتی از جنس اعتقاد به آن دختر که جلوی بداندیشیها و کجاندیشیها و خودخواهیهایی از جنس تعصب را گرفت و دختر را به زندگی بازگرداند و منشأ تحولی شد که این روزها جوانههایش سر از خاک بیرون آورده است.
جوانههایی با چهل سال تاخیر! اما مگر نگفتهاند دل شب، آغازگر روز است و چه روزی بهتر از آنکه مادر هنوز هست که نشانههای آن تحول را ببیند و لمس کند که کفگیر غرور و لجاجت و خودخواهی به کف دیگ خورده و قرار است تحولی دیگر و شاید تولدی دیگر اتفاق بیفتد و چه شادی بهتر از این برای یک مادر؟!...
و سرانجام، اعتراف!
و اکنون زمان اعتراف فرا رسیده است! اعتراف نزد مادری که میفهمید و میفهمد و از سر مهر دم برنمیآورد. مادری که خسته از غمگساری است. مادری که پا بر همه چیزش گذاشت تا آن هشت نفر به همه جا برسند و اکنون رسیدهاند و او لازم است بداند زمان آرامش فرا رسیده است.
اگر تا به حال به فکرتان نرسیده یا جراتش را نداشتهاید، پیشنهاد میکنم شجاعت کنید و نامهای به مادرتان بنویسید. این نامه، فانتزی نیست. اعترافی است بر راه رفته نادرست و میدانید که اعتراف به هر آنچه اشتباه بوده، عجیب انسان را آرام میکند؛ هم معترف را و هم مادری را که در تمام این سالها میخواسته و نتوانسته به او بگوید که اشتباه میکند.
مگر فرصت باقی نیست؟ مگر سایه مادر نیست؟ البته که هست و چه فرصتی بهتر از این! صحیح است که دردناکترین محاکمهها، محاکمه وجدان است، اما اگر سرانجام آن آرامش باشد و البته آرامش مادر، به گمان ارزشش را دارد. اعتراف به گذشته با همه اشتباهاتش چراغ راه آینده است؛ نشانهای روشن از اینکه من درس گرفتم، میخواهم عوض شوم.
بخصوص مادر! میخواهم جبران کنم. میخواهم همه حرفهایی را که این سالها پشت نقاب غرور و شرم پنهان شده بود روایت کنم و چه زیبا روایتی خواهد شد... میخواهم بنویسم که قدم به قدم به بودنت، به غصههایت، به گذشت از لذاتی که حقت بود، به فداکاریهایت، به اشکهای پنهان در زیر نگاهت، به تنهاییت، به دردی که از لجاجت و غرورم میکشیدی، به نصیحتهایی که گوش نمیکردم، احترام میگذارم، میفهمم و اعتراف میکنم که چهل سال دیر فهمیدم، اما خبر خوب این است که الان فهمیدم و پی بردم و آگاه شدم و لحظه تحول فرا رسیده است.
اینک تحول...
خیلی راحت مینویسم که شرمندهام. شرمنده از همه اشتباهاتی که از همان آغاز میفهمیدیشان و به رویم نمیآوردی. حتی نگاهت را میدزدیدی که سنگینی نگاهت، عذاب وجدانم ندهد. شرمندهام بهخاطر همه اشتباهاتم که خواسته و ناخواسته آزارت داد و شاید الان هم میدهد، اما مادر! با من حرف بزن. چرا که از این به بعد تنها نیستی. حرفهایی را بزن که تمام این سالها به خاطر ملاحظهای که درکش نمیکردم، بر زبان نیاوردی. میدانم که جز خوبیام، نخواهی گفت، اما میخواهم با من به گونهای دیگر حرف بزنی و این بار گوش دادنم به گونهای دیگر خواهد بود... گوش دادنی از جنس جان! بدان که میفهممت، مقاومتت، فداکاریهایت، اقتدارت، مردانگی کردنت، غصه خوردنت، زنانگی نکردنت، سکوت کردنت، نگاه عمیق و پرمعنیات، لوطیگریات، حمایتهایت، خردمندیهایت، در خشت خام دیدنهایت و همه و همه را به گونهای تازه میفهمم.
پس با من سخن بگو و بدان که برای جبران آمدهام تا از این پس و سالهای طولانی در کنار هم بودن، به گونهای دیگر زندگی کنیم... زندگیای که نمیگذارم دیگر در آن به تنهایی غصه بخوری و در سکوت درد بکشی... چون من اینجا هستم؛ منی که نزد تو اعترافی بس شیرین کردهام.
نسترن اسدزاده - روزنامهنگار
ضمیمه چمدان جام جم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر