مرد جوان زمانی که متوجه شد همسر عقدکرده‌اش دل درگرو مرد دیگری دارد و به اجبار می‌خواهد با وی ازدواج کند، به دادگاه خانواده رفت تا نکاحش را باطل کند.
کد خبر: ۱۰۲۹۳۴۴
طلاق؛ پایان عشق یکطرفه به دختر خاله

به گزارش جام‌جم، زن جوان لاغراندام که تیپ یک دست قهوه‌ای داشت، در راهروی طبقه اول مجتمع قضایی صدر روی صندلی نشسته و مردی جوان هم مقابلش ایستاده بود. زن خطاب به او می‌گفت پسرخاله باور کن همیشه تو را دوست داشتم مثل یک برادر. اما نمی‌خواهم بیش از این برایت نقش بازی کنم. سه روز مانده به جشن ازدواجمان اما من نمی‌خواهم با تو به خانه بخت بروم، بهتر است امروز همه چیز را برای همیشه تمام کنیم و بگذاریم احترام‌ها بین‌مان بماند. باور کن تو آدم خوبی هستی، اما من به تو به عنوان همسر علاقه‌ای ندارم و علاقه‌ام به مرد دیگری است.

هنوز حرف‌های زن به پایان نرسیده بود که مادرش فریاد زد، خاله جان دخترم نمی‌فهمد چه می‌گوید تو به حرف‌هایش توجهی نکن. از تصمیمت برای جدایی دست بردارد. بیا برگردیم به خانه و مقدمات جشن ازدواجتان را فراهم کنیم.

زن جوان میان حرف‌های مادرش پرید و گفت تو خودت مرا مجبور به این ازدواج ناخواسته کردی. بیشتر از این عذابم نده. بگذار من و سهیل خودمان تصمیم بگیریم. ما برای زندگی هم ساخته نشده‌ایم.

زن جوان هر چه می‌گفت باز هم مادر حرف خودش را می‌زد. پسر جوان گیج و منگ شده بود نمی‌دانست حرف چه کسی را باور کند. باورش نمی‌شد این همه علاقه که به دخترخاله‌اش پیدا کرده یکطرفه است و آینده و زندگی مشترکی در کار نیست.

در همین گیر و دار بود که منشی شعبه 244 دادگاه مجتمع قضایی صدر در حالی که پرونده زرد رنگی را به دست گرفته بود، از داخل دفتر شعبه بیرون آمد و چند بار نام سهیل و مریم را صدا زد و خواست وارد شعبه شوند.

مادر مریم هم می‌خواست با آنها وارد شود که دختر جوان از او خواست اجازه دهد خودشان با قاضی حرف بزنند و مشکل‌شان را حل کنند. مادر هم برای آخرین بار از او خواست از تصمیمش صرف نظر کند.

قاضی نیم‌نگاهی به پرونده و بعد نیم‌نگاهی نیز به زوج جوان انداخت که آرام و بی‌صدا روی صندلی مقابل نشسته بودند.

زن پیش از این که قاضی حرفی بزند، گفت: آقای قاضی! باور کنید من علاقه‌ای به پسرخاله‌ام ندارم و می‌خواهم بیشتر از این عذا ب نکشیم. می‌خواهم درخواست فسخ نکاح شوهرم را قبول کنید تا ما زودتر جدا شویم. دیگر نمی‌توانم این همه عذاب را تحمل کنم.

قاضی دادگاه با شنیدن حرف‌های این زن از او خواست درباره علت جدایی‌شان بگوید.

مریم خودش را روی صندلی جمع و جور کرد و ادامه داد: من دو سالی بود که دل در گرو مرد دیگری داشتم. خانواده‌ام او را می‌شناختند. ما به هم علاقه‌مند بودیم، اما خانواده‌ام با این وصلت مخالفت می‌کردند. نمی‌خواستند من با او ازدواج کنم. می‌گفتند خواهر دیگرت را به غریبه دادیم و این همه سختی کشیدیم. تو دیگر باید با فامیل ازدواج کنی. مرد مورد علاقه‌ام چند بار به خواستگاری‌ام آمد، اما خانواده‌ام هر بار پاسخ منفی به او دادند.

زن جوان زمانی که به این قسمت از حرف‌هایش رسید بغض کرد و نیم نگاهی به شوهرش کرد و گفت: آقای قاضی باور کنید پسرخاله‌ام مرد خوبی است. اهل کار و زندگی است و خانواده خوبی دارد. اما من به او علاقه‌ای ندارم و نمی‌خواهم به او خیانت کنم. مردی که به او علاقه داشتم خیلی تلاش کرد خانواده‌ام را راضی کند، اما نشد. من و او همچنان به هم علاقه‌مندیم. شش ماه پیش به اجبار خانواده‌ام زیر فشار روحی و کتک‌هایشان مجبور شدم اجازه دهم پسرخاله‌ ام برای خواستگاری به خانه‌مان بیاید. خانواده‌ام مرا تهدید کردند اگر با پسرخاله‌ام ازدواج نکنم بلایی بر سر مرد مورد علاقه‌ام می‌آوردند. من هم از ترس این که به او آسیبی برسد، قبول کردم و شش ماه پیش به عقد پسرخاله‌‌ام درآمدم، بدون این که علاقه‌ای به عنوان همسر به او داشته باشم. مرد مورد علاقه‌ام با شنیدن خبر ازدواجم شوکه شده بود. دلداری‌اش دادم که این ازدواج به اجبار بوده و یک روز ماجرا را به داماد می‌گویم و جدا می‌شوم.

وی در حالی که مدام با انگشتانش بازی می‌کرد، ادامه داد: در دوران عقد با پسرخاله‌ام بیرون نمی‌رفتم. مسافرت نمی‌رفتم و مدام بهانه‌های ریز و درشت می‌آوردم. هر وقت به خانه‌مان می‌آمد یا مجبور می‌شدم به خانه‌شان بروم خیلی با او سرد و رسمی برخورد می‌کردم. چند روز مانده به جشن ازدواجمان دیگر نتوانستم ادامه دهم، بیشتر از این نمی‌توانستم نقش بازی کنم. او و خودم را عذاب دهم. سرانجام از او خواستم با هم حرف بزنیم. بعد سیر تا پیاز علاقه‌ام به مرد دیگر و این را که به اجبار خانواده‌ام به او بله داده‌ام، بازگو کردم. از او خواستم مرا طلاق دهد و از هم جدا شویم. باورش نمی‌شد و شوکه شده بود. زمانی که ماجرا را از خانواده‌ام پرسید متوجه شد گفته‌هایم صحت دارد. خانواده‌هایمان خواستار جدایی ما نیستند. اما پسرخاله‌ام قبول کرده که از هم جدا شویم و اکنون برای فسخ نکاح به دادگاه آمده‌ایم.

قاضی بعد از شنیدن حرف‌های زن جوان، از شوهرش خواست دادخواستش را بگوید که او گفت: من دخترخاله‌ام را دوست دارم و با همین عشق و علاقه بود که با او ازدواج کردم. فکر نمی‌کردم رفتارهای سردی که با من دارد و بهانه‌هایی که می‌آورد به خاطر این است که او به فرد دیگری علاقه‌مند است. عشقم یکطرفه بود. بیش از این نمی‌خواهم این ارتباط ادامه داشته باشد که هر دویمان عذاب بکشیم. امیدوارم دخترخاله‌ام خوشبخت شود. اما ای کاش او فریبم نمی‌داد و از همان روز اول با این وصلت موافقت نمی‌کرد. بنابراین می‌خواهم نکاح‌مان باطل شود.

قاضی دادگاه با توجه به این که هر دو خواستار جدایی بودند، با درخواست آنها موافقت کرد و نکاح آنها باطل شد. زن و مرد جوان هر کدام بعد از بیرون آمدن از اتاق قاضی به سمت سرنوشت جدیدشان رفتند.

طلاق به خاطر فریب 8 ساله

فریده برای این‌که پس از ازدواجش هیچ وقت مادر نشود، دروغ بزرگی را به شوهرش گفت. او سعی کرد خودش را یک زن بیمار نشان دهد تا شوهرش هیچ وقت اسم بچه را نیاورد؛ اما این دروغ هشت سال بیشتر دوام نیاورد.

سهراب وقتی متوجه شد همسرش براحتی می‌تواند صاحب فرزند شود، تصمیم به جدایی گرفت. او درباره جزئیات دادخواستش به قاضی دادگاه خانواده گفت: آقای قاضی همسرم مرا فریب داد و هشت سال زندگی‌ام را نابود کرد. این زن از عشق زیادی که به او داشتم سوءاستفاده کرد و با فریبکاری خواسته خودش را عملی کرد. روزی که با فریده آشنا شدم او بتازگی از شوهر اولش جدا شده بود. فریده اوایل آشنایی دلایل‌ دیگری برای طلاقش به من گفته بود. من هم چون او را دوست داشتم به خواستگاری‌اش رفتم و با هم نامزد شدیم، اما درست بعد از نامزدیمان بود که فریده به من گفت می‌خواهد حقیقتی را بگوید. او گفت که نمی‌تواند مادر شود و به خاطر همین موضوع هم از شوهر اولش جدا شده است.

وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. از این‌که او به من دروغ گفته بود بشدت عصبانی شدم، ولی فریده گریه کرد و گفت ناخواسته چنین دروغ بزرگی را به من گفته است. من آنقدر او را دوست داشتم که چشمم را روی این دروغ و ادعایش بستم و حاضر شدم در کنارش به زندگی‌ام ادامه دهم. من به فریده قول دادم هیچ‌وقت حرفی از بچه‌دار شدن نزنم.

من آنقدر عاشق همسرم بودم که خودم را از حق پدر بودن محروم کردم تا در کنار زنی که دوستش دارم بمانم. ما با هم ازدواج کردیم و هشت سال در کنار هم زندگی خوبی داشتیم. تا این‌که چند روز پیش وقتی فریده بیمار شد، از طریق جواب آزمایش‌ها و پیگیری‌هایی که از روی کنجکاوی انجام دادم، متوجه شدم او مشکلی ندارد و می‌تواند خیلی راحت مادر شود. این زن تا الان مرا فریب می‌داده و خودش هم می‌دانسته که می‌تواند براحتی مادر شود، اما چون دوست نداشته بچه‌دار شود، این دروغ را به من گفته تا اسم بچه را نیاورم. وقتی شنیدم نزدیک بود سکته کنم. این زن یک‌بار مرا فریب داد و من به خاطر عشقم او را بخشیدم، ولی این‌بار نمی‌توانم دروغش را تحمل کنم و حرفی نزنم. برای همین بلافاصله تصمیم به جدایی گرفتم.

زن جوان نیز در ادامه به قاضی گفت: هیچ‌وقت دوست نداشتم صاحب فرزند شوم. برای همین چنین دروغی را به شوهرم گفتم. الان هم می‌دانم حق با اوست، ولی باز هم حاضر نیستم مادر شوم و فقط از شوهرم طلب بخشش دارم.

فریبکاری در زندگی دو طرفه

مهین از قاضی فقط یک درخواست دارد؛ این که هر چه زودتر حکم طلاق او از شوهرش را صادر کند. او می‌گوید شوهرش سال‌ها وی را فریب داده و دیگر حاضر نیست در کنارش زندگی کند.

زن جوان با عصبانیت مقابل قاضی دادگاه خانواده می‌نشیند و منتظر است رسیدگی به دادخواست جدایی‌اش آغاز شود. قاضی نگاهی به پرونده می‌اندازد و با تعجب می‌پرسد، چرا بعد از 13 سال زندگی مشترک قصد جدایی دارید.

زن نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید: بعد از 13 سال زندگی مشترک فهمیدم شوهرم به من خیانت کرده و پنهانی و بدون اطلاع من در شهرستان زن دوم گرفته است.

وی ادامه داد: از وقتی با شوهرم آشنا شدم، می‌دانستم شغلش طوری است که گاهی وقت‌ها باید برای ماموریت به شهرستان برود. با این حال چون به او علاقه داشتم، هیچ مخالفتی با کارش نداشتم و زندگی‌مان بخوبی پیش می‌رفت تا این که فهمیدم شوهرم پنهانی ازدواج کرده است. او زمانی که برای ماموریت به شهرستان می‌رفت با زن دیگری ازدواج کرده و این راز بزرگ را از من مخفی کرده بود. ولی بعد از مدتی با این زن به مشکل خورده و از او جدا شده بود و تصور می‌کرد با جدایی از او، رازش نیز برای همیشه مخفی می‌ماند. اما آنها یک دختر داشتند که حالا بزرگ شده و مادرش نمی‌خواهد از او نگهداری کند و حضانتش به عهده شوهرم است و همین باعث شد که رازش فاش شود. حالا پای یک بچه در میان است و شوهرم با پررویی از من می‌خواهد دخترش را بزرگ کنم. اما وقتی این راز را فهمیدم تصمیم به جدایی گرفتم. پس از حرف‌های زن جوان، شوهرش نیز رو به قاضی می‌گوید: من اشتباه کردم آقای قاضی. بعد از مدتی هم متوجه اشتباهم شدم و از همسر دومم جدا شده و تصمیم گرفتم فقط به فکر همسر اولم و زندگی‌ام باشم اما نشد. من یک دختر دارم که تا الان پیش مادرش بود، ولی حالا که حضانتش به عهده من است، نمی‌توانم او را در خیابان رها کنم. باید بیاید و با من زندگی کند. چاره‌ای ندارم. من خیلی وقت است که از همسر موقتم جدا شده‌ام و دیگر او را نمی‌بینم. ولی دخترم باید پیش من زندگی کند.

او می‌گوید: همسرم اگر می‌خواهد با من زندگی‌اش را ادامه دهد باید دخترم را هم بپذیرد و مسئولیتش را به عهده بگیرد. در غیر این‌صورت باید از هم جدا شویم. چون دخترم در هر صورت باید با من زندگی کند. با پایان حرف‌های مرد، زن جوان بار دیگر به قاضی گفت: آقای قاضی حکم طلاق ما را صادر کنید، من حتی نمی‌توانم به دختر شوهرم نگاه کنم. چه برسد به این که او را بزرگ کنم. من دو دختر خودم را بزرگ کردم و به اندازه کافی برای این مرد بچه‌داری کرده‌ام. دیدن این دختر عذابم می‌دهد. دیگر نمی‌توانم بچه‌داری کنم و مسئولیت به عهده بگیرم.

در ادامه جلسه، تلاش‌های قاضی پرونده برای راضی کردن این زوج برای ادامه زندگی فایده‌ای نداشت و آنها از هم به صورت توافقی جدا شدند.

معصومه ملکی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها