در عالم بچگی می‌خواستم یک روز در دریای چشم‌های عمو شنا کنم! عمو چشم‌هایش آبی است و روزگاری کارش برق‌رسانی به روستاهای شمال بود و نور و روشنی به خانه‌ها هدیه می‌کرد.
کد خبر: ۹۹۷۵۳۴
روستایی با چشم‌های آبی +عکس

بسیاری از روستا‌ها به همت او و همکارانش صاحب برق شدند، از جمله روستایی به نام نیشکوه یا نیچکوه در منطقه کجور مازندران که دقیقا روی نیش کوه قرار گرفته است.

چشم‌های عمو بهانه‌ای بود برای این‌که اهالی روستای نیچکوه او را قوم و خویش خود بدانند؛ مردمان نیچکوه چشم‌های آبی دارند و شبیه به قبیله‌ای آسمانی هستند که در روستایی سبز و زیبا فرود آمده‌اند.

به دعوت اهالی روستا به همراه بستگانم راهی نیچکوه شدیم؛ آن طرف‌تر از روستای معروف کندلوس، روی بلندای آخرین کوهی که به چشم دیده می‌شد به روستا رسیدیم. حتی به چشم من که در منطقه کجور و فرهنگش ریشه دارم و آن را خوب می‌شناسم، این روستا به تکه‌ای از بهشت شباهت داشت که جایی بین زمین و آسمان قرار گرفته بود و مردمانی مهربان و مهمان‌نواز با چهره‌های سرخ و چشمان آبی!

مثل نان برشته

خانه‌های روستا روی شیب کوه واقع شده بودند، حیاط هر خانه دست‌کم شیبی پانزده درجه داشت و بسختی می‌شد در آن بازی کرد یا دوید. خانه‌ها گلی بودند، سقفشان از چوب و کفشان پوشیده از نمد‌های دست‌ساز.

هنوز هم فرقی نمی‌کند چه زمانی از روز مهمان خانه‌های روستایی شوید؛ هر ساعتی از شبانه‌روز که باشد برایتان سفره می‌اندازند. برای ما هم سفره‌ای پهن کردند با نان داغ و تازه، انواع مربا، شیر، سرشیر، کره، پنیر و نیمرویی که هیچ کدام را از هیچ دکانی نخریده بودند.

دختر جوانی در تنوری که گوشه حیاط قرار داشت، مشغول پختن نان بود. از او خواستم خمیری به من بدهد که به تنور بچسبانم، اما تنور داغ بود و بیشتر از چند ثانیه گرمای آن را تاب نیاوردم؛ خمیر را نیمه راه رها کردم و دستم را از داغی تنور نجات دادم. دختر جوان بی‌درنگ خم شد، خمیر را از روی زغال‌های گداخته برداشت و از تنور بیرون آورد؛ بدون آن‌که دستکشی پوشیده یا حتی چیزی دور دستش پیچیده باشد و بعد بسادگی زغال‌های سرخ را از روی خمیر در حال سوختن کنار زد که نعمت خدا در آتش نسوزد!

دست‌هایش بزرگ بود و ستبر؛ هم او و هم دیگر اهالی روستا به تکه‌ای از طبیعت شباهت داشتند؛ کف دست‌ها به پاکی آسمان و پشت دست‌ها به سرخی زمین! گویی دست‌ها و چهره‌ها بخشی از تنه یک درخت بودند یا شاید حتی جزئی از صخره‌ای سخت.

تابش بی‌رحمانه خورشید در هر تابستان، سرمای سخت زمستان و خشکی آب و هوا به مرور ردهای عمیقی روی چهره اهالی سختکوش روستا انداخته بود؛ کافی بود یکی از آنها واکنشی نشان دهد که ردهای عمیق و چروک‌های پیشانی، گوشه چشم‌ها و کنار لب‌ها از هم باز شود، آن وقت بود که سفیدی پوستشان هویدا می‌شد؛ پوستی که در گذر عمر مثل نان داغ از تنور در آمده سرخ و برشته شده بود.

همیشه پای یک زن در میان نیست

سال‌ها از آن روز می‌گذرد... حالا در روستاهای شمال خیلی چیزها عوض شده است؛ به جز برق، تلفن آمده و اینترنت. در روستا‌های اطراف ازجمله کندلوس زمین‌ها را به ویلاداران شهرهای بزرگ فروخته‌اند، اما نیچکوه هنوز بافتش را حفظ کرده است. هرچند برخی از اهالی روستا به مشاغل مرتبط با ساخت و ساز مانند بنایی، جوشکاری و نقاشی روی آورده‌اند اما هنوز دامداری و کشاورزی رونق دارد؛ هنوز کوه‌ها، گیاهان دارویی را در خود پرورش می‌دهند، زنان نان می‌پزند، هیزم فراهم می‌آورند و فرزندانی به دنیا می‌آورند که چشم‌های آبی دارند.

البته حالا دیگر می‌توان بچه‌ها یا نوجوان‌هایی با چشم‌های قهوه‌ای یا میشی در روستا دید که حاصل ازدواج با اهالی روستاهای دیگر هستند. واقعیت این است که در میان ساکنان شمال مثل بسیاری از مناطق دیگر کشورمان، مردمانی با چشم‌های رنگین زندگی می‌کنند؛ دوش به دوش دیگرانی که چشم‌های قهوه‌ای دارند و در قلب‌های همه آنها خونی سرخ جاری است به همراه عشق و مهری بی‌پایان به این سرزمین سبز.

آذر مهاجر - روزنامه نگار

ضمیمه چمدان جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها