بر اساس ماجرای واقعی

همراه با شیطان

این‌که می‌گویند فلانی «خوشی زده زیر دلش»، حقیقت دارد. من این واقعیت را با تمام وجود در زندگی‌ام لمس کردم. بگذارید همه چیز را از اول برایتان بگویم؛ ما یک خانواده چهار نفره خوشبخت بودیم. پدر و مادرم هر دو تحصیلکرده و استاد دانشگاه بوده و برای رفاه و پیشرفت من و برادرم هر کاری کردند.
کد خبر: ۹۳۳۹۷۵
همراه با شیطان

به گزارش جام جم آنلاین ، آنها همه شرایط را به‌گونه‌ای فراهم می‌کردند که من و برادرم جز درس خواندن به چیز دیگری فکر نکنیم. ما یک گروه شش نفره شامل سه دختر و سه پسر از فامیل بودیم که برای کنکور و قبولی در دانشگاه درس می‌خواندیم.

بزرگ‌ترین آرزوی من کسب رتبه عالی در کنکور بود. بعد از یک‌سال استرس و بی‌خوابی کشیدن و روزی 15 ساعت درس خواندن، سرانجام روز کنکور فرارسید. بیش از همه بچه‌ها من به نتیجه کارم مطمئن بودم و می‌دانستم با رتبه‌ای عالی در کنکور قبول خواهم شد، اما راستش خودم هم تصور نمی‌کردم که با رتبه‌ای دو رقمی آن هم در دانشگاه صنعتی شریف قبول شوم.

قبولی من آن هم با چنین رتبه‌ای حسادت بچه‌های گروهمان را برانگیخت. دختر عمویم می‌گفت: «ما همش کنار هم بودیم و با هم درس خواندیم. پس چطور شد که تو با این رتبه قبول شدی و من بیچاره باید بروم شهرستان؟!» یا پسر دایی‌ام می‌گفت: «من هم اگر پدر و مادرم جزو استادان بهترین دانشگاه‌ها بودند با این رتبه قبول می‌شدم!»

آن‌قدر از دانشجوی نمونه بودنم مغرور شده بودم که دیگر به هیچ‌کس محل نمی‌گذاشتم. اگر هرکدام از اعضای گروهمان که همگی دختر خاله و پسر دایی و... بودند، تماس می‌گرفتند یا می‌خواستند مرا ببینند می‌گفتم: «من نمی‌توانم وقت با ارزشم را برای آدمایی مثل شما هدر بدهم!»

من که روزی دختری مهربان و فهمیده بودم دیگر حالا تبدیل به یک موجود خودخواه و مغرور شده‌ام و جز پدر و مادرم همه از من فراری هستند. ترم چهارم بودم که عاشق شدم. با کیان در مسیر دانشگاه آشنا شدم.

اوایل توجهی به او نداشتم یعنی او را نمی‌دیدم، اما کم‌کم به دیدن او که به نرده‌های پل عابر سر کوچه دانشگاه تکیه می‌زد و خیره نگاهم می‌کرد، عادت کردم. زودتر از آنچه فکرش را بکنم دلم پیش چشمان آبی و خوش‌حالت این پسرک یک لاقبا گیر کرد.

اولین‌بار این کیان بود که جسارت به خرج داد و پیشم آمدم و حرف دلش را زد. او از عشقی که به من داشت می‌گفت، از این که در تمام این روزها با وجود سرما و گرما فقط به عشق دیدن من درآنجا می‌ایستاده، نمی‌دانم چرا، اما شنیدن این حرف‌ها به ناگاه قند علاقه را در دلم آب کرد و تا به خودآمدم دریافتم که من هم به او علاقه‌مند شده‌ام، خیلی راحت و به همین سادگی.

در برابر کیان دیگر آن دختر مغرور و نخبه نبودم. او حالا دنیای من بود و اگر یک روز نمی‌دیدمش و صدایش را نمی‌شنیدم، دیوانه می‌شدم.

با آمدن کیان به یکباره زندگی ام رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. تفریحم مهمانی‌های آخر هفته با کیان بود.

اولین‌باری که به مخدر لب زدم در یک مهمانی بود. آن روز عصر در خانه یکی از دوستان کیان کنار هم جمع بودیم. کیان سیگار بلندی را روشن کرد و به سمتم گرفت و گفت: «یه پک بزن، حالت رو خوب می‌کنه. نترس مثل شیشه و کراک نیست که اعتیادآور باشه. ما تریپ سنتی کار می‌کنیم، زدیم تو کار حشیش. تو این دوره و زمونه که همه از این چرت و پرتای مزخرف می‌کشند، حشیش حکم کیمیا رو داره. در ضمن چون گیاهی هم هست هیچ عوارضی نداره»

تا به آن روز هرگز حتی جرات حرف زدن از مواد مخدر را هم نداشتم، اما آن روز به واسطه اعتماد به نفسی که کیان در درونم ریخت، ناباورانه شجاع شده و سیگار را گرفتم. کیان لبخندی زد و گفت: «فقط یه پک بزن!» و سپس یادم داد که چگونه دود حشیش را در ریه‌هایم نگه دارم.

خوب به‌خاطر دارم که آن روز پس از چند پک از سیگار حشیش، احساس سرخوشی و دگرگونی کردم. دیگرگذر زمان برایم کند شده بود و صداها و رنگ‌ها را برجسته‌تر و قوی‌تر حس می‌کردم. احساس به وجود آمده از آن مخدر آن‌قدر برایم شیرین بود که با خنده به کیان گفتم: «این ماده جالبه، احساس می‌کنم مغز و بدنم از من پیروی نمی‌کنند»

آن‌قدر حشیش برایم لذتبخش شده بود که وقتی کیان سیگاری تعارف می‌کرد آن را مشتاقانه می‌کشیدم. یکی دو ماه که گذشت دیگر نمی‌توانستم صبر کنم که کیان حشیش تعارفم کند. به او پول می‌دادم و برایم حشیش می‌خرید.

یک‌سال از اولین روزی که حشیش کشیدم می‌گذشت. حالا دیگر مصرف مواد مخدر برایم از حالت تفریحی خارج شده بود. هر روز صبح با بدبختی خودم را از رختخواب بیرون می‌کشیدم و به پارک خلوت نزدیک خانه مان می‌رفتم و حشیش می‌کشیدم.

آن‌قدر مصرفم بالا رفته بود که کیان هم دیگر نگرانم شده و می‌گفت: «تو داری زیاده روی می‌کنی دختر» و من در جوابش می‌گفتم: « می‌بینی که چقدر ظرفیتم بالاست. من دختری قدرتمند هستم و هر وقت بخواهم ترک می‌کنم، تو هم نگرانم نباش.»

در دانشگاه تعداد غیبت هایم زیاد شده بود و نمراتم هر روز کمتر و کمتر از گذشته می‌شد، با وجود این، اما با زرنگی تمام هنوزسعی داشتم حقیقت را از پدر و مادرم مخفی کرده و خودم را به‌عنوان یک دانشجوی ممتاز نشان دهم. پدر و مادرم نیز که هیچ‌گاه حتی در خواب هم نمی‌دیدند که روزی دخترشان معتاد شده باشد، همیشه ایام بی‌حالی، کسالت و آشفتگی‌ام را به پای سنگین شدن درس‌هایم می‌گذاشتند.

هر روز از فرط سرفه از خواب بیدار می‌شدم و بالش را جلوی دهانم می‌گرفتم تا پدر و مادرم از سرفه‌های وحشتناکم بیدار نشوند. دیگر نمی‌دانستم چطور رفتارهای مشکوکم را برای پدر و مادرم توجیه کنم. می‌دانستم که دیر یا زود خواهند فهمید ماجرا از چه قرار است و آبرویم خواهد رفت. دیگر درس و دانشگاه و هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت و قید خانواده و درس را زده و از خانه فرار کردم و به خانه مجردی یکی از دوستان کیان پناه بردم. دلم می‌خواست جایی راداشته باشم که بدون ترس و واهمه بتوانم حشیش بکشم و نشئه شوم. درست زمانی که تصور می‌کردم از تمام قید و بندها رها شده و دیگرمی توانم هر طور که دلم می‌خواهد زندگی کنم، خداوند به دادم رسید و نگذاشت بیش از پیش به دره نیستی سقوط کنم...

آن شب در خانه دوست کیان غوغایی بود. کیان به افتخار فرار من از خانه مهمانی گرفته و همه دختران و پسرانی که در این مدت با هم دوست شده بودیم را دعوت کرده بود. من هم بی‌خیال و فارغ از این‌که چه بر سرم آمده و قرار است بیاید، حشیش می‌کشیدم. نمی‌دانم چندمین سیگار بود اما ناگهان سرعت ضربان قلبم بشدت بالا رفت، به طوری که لرزه بر تمام بدنم افتاد.

ترسیده بودم. از کیان خواستم با اورژانس تماس بگیرد، اما او بی‌توجه به حال من گفت: «تحمل کنی بهتر می‌شی. اگر به اورژانس تلفن بزنم پای پلیس وسط می‌آید چند دقیقه‌ای صبر کردیم، اما هر لحظه حالم بدتراز قبل می‌شد. کیان که ترسیده بود مرا سوار ماشین کرد و جسم نیمه‌جانم را جلوی در خانه مان انداخت و زنگ خانه را زد و خودش به سرعت از آنجا دور شد. پدرم با صدای زنگ در تا جلوی در خانه آمد و مرا که دید فریاد کشید... من هم دیگر چیزی نفهمیدم...

حالا که سرگذشتم را برایتان می‌نویسم دو سال از آن شب می‌گذرد. پدر و مادرم می‌گویند: «کار خدا بود که زنده ماندی. آن شب وقتی جلوی در خانه پیدایت کردیم، فوری به اورژانس زنگ زدیم. قلبت 196 بار در هر دقیقه می‌زد و این یعنی فاجعه.

این‌گونه بود که رقص با شیطان را تجربه کرده و بابت کسب این تجربه بهای گزافی هم پرداختم. زحمات پدر و مادرم را برای بازگشتم به زندگی، هرگز فراموش نخواهم کرد. با بازگشت به خانه، مصمم شدم که زندگی‌ام را همان‌طور که نابود کرده بودم، بار دیگر از نو بسازم. و تمام ذهنم شد، درس خواندن.

نظر کارشناس روان‌شناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی: پذیرش و قبولی فرزنددر دانشگاه تجربه‌ای خوشایندبرای هرپدر و مادری است، با این حال این موفقیت، تغییرات زیادی را در زندگی فرزندو همچنین زندگی افراد خانواده به وجود می‌آورد، زیرا که خانواده مانند یک سیستم واحد عمل کرده وتغییرات در یک قسمت باعث تغییر در دیگر قسمت‌ها نیز خواهد شد.

همزمان با دوره دانشجویی فرزندان، نقش والدین از مراقب و برنامه‌ریز به یک ناظر و مشورت‌دهنده تغییر می‌کند. روش برخورد والدین با این تغییر، نقش مهمی در سلامت خود و هم در سلامت و موفقیت فرزندان دانشجوی آنها بازی می‌کند. فرزندان ما در هر شرایطی که باشند، نیاز به ارتباط مطلوب با والدین دارند .

گرچه گاهی اوقات فرزندان به دلایل مختلف از والدین فاصله می‌گیرند، ولی این نیاز همیشه ایام در آنهاوجود داشته و اگر والدین بتوانند نقش راهنما و مشاور را برای آنان به‌درستی ایفا کنند و از کنترل بیهوده فرزندان دست بردارند، فرزندان با میل ورغبت بیشتری به والدین خود نزدیک شده و مشکلات خود را با آنان در میان خواهند گذاشت.

برخلاف عقیده رایج بین مردم که فکر می‌کنند حشیش باعث اعتیاد نمی‌شود، «حشیش اعتیادآور است». کسی که مدتی حشیش مصرف کند، دیگر به راحتی قادر به ترک مصرف آن نخواهد بود و در صورت مصرف نکردن دچار علائمی مثل اضطراب، بی قراری، بی خوابی، درد عضلانی، اسهال، تهوع و استفراغ می‌شود.

در عرض چند دقیقه در فرد مصرف‌کننده حشیش عوارض جسمانی به مانند افزایش فشار خون، گیجی، افزایش اشتها، قرمز شدن چشم‌ها، تند شدن ضربان قلب، اختلال حافظه، گیجی، بی‌توجهی، تغییر در درک و رنگ و صدا و علائم روانی شدید مثل شنیدن صداهای غیرواقعی، صحبت‌های نامربوط و رفتارهای غیرعادی، اضطراب و افسردگی شروع شده و جسم و روان او را تحت تاثیر شدید قرار خواهد داد.

معاونت اجتماعی پلیس استان مرکزی

سید مجتبی میری‌هزاوه

ضمیمه تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
رضایی
-
۱۵:۳۳ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۷
۰
۰
قبول كن كه خداوند پدرمادرت رادوست داشته كه از خطر فرار كنی پس اگر همه فرزندان غرور كاذب را زیر پا بگذارند و به حرف پدر مادر گوش دهند ولو اشتباه بگویند ضرر نمی كنند چون خانواده همیشه راز دار بوده
كارمند مفلس
-
۰۹:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۸
۰
۰
متاسفانه دانشجو یان به محض وارد شدن به دانشگاه با افراد زیادی آشنا میشوند كه بعضی از آنها واقعا" باعث ویرانی زندگیشان میشوند ولی فرزندان به حرف والدین گوش نمیكنند دچار غرور كاذب دانشجویی میشوند فكر میكنند از بقیه سرتر هستند انشاا خدای متعال تمامی جوانان را در پناه لطف خود قراردهد و همه شان بخوبی از این دوران زندگی بسلامت بگذرند و موفق باشند

نیازمندی ها