ناگفته‌های پدر ستایش از قاتل دخترش

دخترم زنده به گور شد

زمانی که عکس ستایش در شبکه‌های اجتماعی منتشر و اعلام شد که او به قتل رسیده، خاطره تلخ مرگ نازنین بار دیگر برای مردم نی‌ریز فارس تداعی شد؛ حادثه‌ای که در روز 25 بهمن 1388 منجر به فوت نازنین شش ساله شد؛ دختری که همانند ستایش ربوده و پس از آزار و اذیت جنسی در یکی از باغات اطراف این شهر به قتل رسید. با به دار‌آویخته شدن قاتل شیطان‌صفت در 24 خردادماه 1390 همگان آن را پایان تراژدی آدم‌ربایی در نی‌ریز می‌دانستند، اما در نخستین ماه سال 95 ستایش به قتل رسید تا زنگ خطر کماکان در حال نوازش باشد.
کد خبر: ۹۰۱۶۹۲
دخترم زنده به گور شد

علی القاصی، رئیس کل دادگستری فارس در آخرین اظهارنظرش گفته: پرونده با صدور کیفرخواست به دادگاه کیفری یک استان فارس ارسال شده و این پرونده به صورت فوق‌العاده در دادگاه کیفری یک استان در حال رسیدگی است.

پدر ستایش هنوز مرگ دخترک خود را باور ندارد. وقتی سراغ مرد همسایه رفت و درباره دخترش پرسید، نمی‌دانست ستایش در خانه او زندانی است. مرد جوان می‌گوید: 25 فروردین‌ ماه ستایش از مهدکودک نیامد. می‌گفتند او از مهدکودک خارج شده و به سوی پارک کنار روستا رفته است. با شروع باران، او به همراه دوستانش تصمیم می‌گیرد که به خانه بیاید. همسایه ما که ستایش او را عمو صدا می‌زد، در گوشه‌ای از پارک روی موتورش نشسته و به دنبال فرصتی بود تا ستایش را فریب دهد و نقشه شوم خود را عملی کند. به ستایش می‌گوید بیا تا تو را به خانه ببرم، اما او می‌گوید خودم با دوستانم می‌روم. با شدت باران زمین پر از گل ‌و لای می‌شود. ستایش به زمین می‌افتد و شروع به گریه کردن می‌کند. دخترعمویش او را می‌بیند و تا سر کوچه خانه ما او را می‌رساند. همسایه شیطان‌صفت ما در ورودی خانه‌اش ایستاده و منتظر ستایش بود. ضمن این‌که همسر، دختر پنج ساله و پسر 9 ساله‌اش را راهی روستای مادری‌اش می‌کند تا خانه خالی باشد.

پدر داغدار ادامه می‌دهد: به ستایش می‌گوید بیا این روسری را به مادرت بده،‌ اما او اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید عمو باید بروم لباس‌هایم را عوض کنم؛ او صبر نمی‌کند و دهان دخترم را می‌گیرد و به خانه‌اش می‌برد. خانه او دیوار به دیوار خانه ماست. دست، پا و دهان دخترم را می‌بندد و میان رختخواب‌های اتاق پنهان می‌کند و بار دیگر دم در می‌آید و سیگاری را روشن می‌کند. همسرم که از دیر آمدن ستایش نگران و هراسان شده بود، به دم در می‌آید و از مرد همسایه می‌پرسد که ستایش را ندیدی؟ می‌گوید: «در پارک بازی می‌کرد.» ساعت 12 از سرکار بنایی برمی‌گردم و همسرم شرح ماجرا را می‌گوید و بلافاصله به دنبال ستایش می‌رویم. همسایه شیطان‌صفت هنوز دم در خانه ایستاده بود و همان پاسخی که به مادر ستایش داده بود را به من هم می‌دهد. به پارک می‌رویم، اما اثری از ستایش نیست. کم‌کم تمام اهالی روستا باخبر می‌شوند، اما کوچه ما خلوت شده بود. یک ‌گونی بر سر ستایش می‌کشد و راهی بیابان می‌شود. در یک رودخانه شنی، گودال کوچکی ایجاد می‌کند که تنها نیمی از بدن ستایش در آن جای گرفته بود. با دستانش گلوی ستایش را می‌فشارد تا خفه شود. سنگینی پاهایش بر روی جسم ضعیف ستایش سبب می‌شود تا پاهای ستایش خرد شود. به خیال این‌که ستایش جانش گرفته شده دستانش را برمی‌دارد، اما او هنوز نفس می‌کشید. سنگ و شن‌ها زیادی روی ستایش می‌ریزد و او را زنده‌به گور می‌کند. لباس‌های ستایش را به آتش می‌کشد و دو گوشواره او را برمی‌دارد و روانه خانه می‌شود.

دستگیری قاتل

آن‌طور که درباره نحوه شناسایی قاتل گفته‌اند، او پس از قتل به حمام می‌رود. لباس‌هایش را عوض می‌کند و راهی آباده‌طشک در نزدیکی نی‌ریز می‌شود.

مردم روستا همه چاه‌ها را همراه پدر و مادر ستایش می‌گردند، آخر فکر می‌کردند که او در یکی از چاه‌های روستا افتاده است .در آباده‌طشک یکی از اعضای شورای روستا او را می‌بیند. قاتل نشانی یک ‌طلافروشی را می‌پرسد. به آنجا می‌رود و تقاضای فروش گوشواره ستایش را می‌کند. می‌گوید همسرم نیاز به عمل دارد و باید او را عمل کنم، فروشنده قبول نمی‌کند. زنی که برای خرید طلا در ‌آنجا بود، از او می‌پرسد: تو کیستی؟ می‌گوید من فلانی، پسر فلانی و شماره‌ام این است. آن خانم هم او را می‌شناسد و ضمانتش می‌کند. گوشواره‌ها را به مبلغ 255 هزار تومان می‌فروشد. پس از آن تصمیم می‌گیرد به نی‌ریز بیاید. عضو شورای روستا که قاتل را در آباده‌طشک دیده به روستا بازمی‌گردد و شرح ماجرا را که می‌شنود، می‌گوید من فلانی را در آباده‌طشک دیدم که به دنبال طلافروشی بود. پدر ستایش وقتی این موضوع را می‌شنود راهی اداره آگاهی می‌شود و ماجرا را توضیح می‌دهد. ماموران پلیس آگاهی به طلافروشی می‌روند و گوشواره‌ها را به پدر ستایش نشان می‌دهند که پدر ستایش تائید می‌کند گوشواره‌‌های دخترش است.

مأموران همسر قاتل را خبر می‌کنند و به او می‌گویند که به همسرش بگوید فرزندش مریض و در حال مرگ است و باید به خانه بیاید. قاتل که به نی‌ریز آمده بود با تماس همسرش برمی‌گردد. به نزدیک روستا می‌رسد. به راننده تاکسی می‌گوید همین‌جا توقف کن، پول به اندازه کافی همراه ندارم؛ منتظر باش تا برایت بیاورم. 15 تا 20 دقیقه می‌گذرد، اما خبری نمی‌شود. دور می‌زند و چراغ‌های تاکسی را بالا و پایین می‌کند، مردم روستا که منتظر دستگیری او بودند به آن ماشین مشکوک می‌شوند. به سمتش می‌روند و راننده ماجرا را تعریف می‌کند.

رئیس شورای روستا با خودرو به طرف خانه پدر قاتل می‌رود و در راه مرد جنایتکار را می‌بیند و می‌گوید فلانی کجا می‌روی؟ او می‌گوید: به خانه. رئیس شورا می‌گوید: ستایش گم‌شده بیا تا با هم به‌دنبال او برویم و او هم بدون مقاومتی قبول می‌کند. بلافاصله قاتل را به پاسگاه می‌برد و او را دستگیر می‌کنند.

اعتراف به جنایت

قاتل وقتی دستگیر می‌شود دیگر هیچ راهی برای فرار روبه‌روی خود نمی‌بیند. می‌داند که به خط پایان رسیده است. ابتدا کمی مقاومت می‌کند، اما مقاومت و انکار دیگر فایده‌ای ندارد.

ماموران آگاهی او را به خارج از روستا می‌برند تا محل دفن جسد ستایش را بگوید. در ابتدا انکار می‌کند، اما تا گوشواره‌های ستایش را به او نشان می‌دهند، اعتراف می‌کند. خودش هم نمی‌دانست که ستایش را کجا خاک کرده. 90 دقیقه به دنبال جنازه می‌گردند. ساعت 4 صبح محل دفن ستایش شناسایی می‌شود.

2 هفته بعد از قتل

دو هفته از قتل دخترک می‌گذرد و خانه بدون او دیگر آرامشی ندارد. ستایش در نخستین روز سال 89 متولد شد و 25 فروردین امسال نقاب در خاک کشید. پدر ستایش نمی‌داند چرا مرد همسایه دخترش را کشته است. او در این مدت به قاتل خیلی کمک کرده بود. «حتی خانه‌اش را من ساخته‌ام و فکر می‌کنم از سر حسادت این کار را کرد. قاتل اهل کار نبود. مدتی در معدن کار کرد، اما آنجا هم ماندنی نشد. حتی همسرش او را مدتی به‌دلیل نپرداختن مهریه روانه زندان کرد. هر روز صدای جر و بحث و دعوا از خانه آنها بلند بود. من برای فرزندانم هر کاری می‌کردم، اما او بی‌خیال خانه و خانواده‌‌اش بود. دخترش که یک سال از ستایش کوچک‌تر بود در خانه ما بود و همبازی ستایش.

محمد جلالی - ضمیمه تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها