محمدجواد، محمدرضای 8 ساله و خواهر 14 ساله‌شان نیلوفر چشمانشان را به در دوخته و منتظر نشسته‌اند تا شاید دیدن مادر در قاب در به انتظارشان پایان دهد، اما دیگر از مادر و دستان نوازشگرش خبری نیست.
کد خبر: ۸۷۶۲۸۲
زندگی مادر با بخشش تمام شد

شال و کلاه کرده‌اند تا نزد مادر بروند گویا نمی‌دانند فرشته مهربان زندگی‌شان برای همیشه پر کشیده است. آنها دیگر باید روزهای مدرسه رفتن را بدون مادرشان صغرا 36 ساله بگذرانند. دیگرصدای پرمهرش در خانه طنین‌انداز نیست.

بیست و چهارم دی امسال بود که آخرین برگ زندگی صغرا ابراهیمی در بیمارستان شهید رجایی کرج رقم خورد و با اهدای کبد، کلیه‌ها و دریچه قلبش، جلوه زیبایی از بخشش و انساندوستی را در یاد و خاطره‌ها زنده نگه داشت. چند روز پیش او دچار مرگ مغزی شده بود و شوهرش، زیر برگه رضایت برای اهدای عضو را امضا کرد.

سلیمی، همسر صغرا ابراهیمی با چهره‌ای غمگین و متاثر از مرگ ناگهانی همسرش به جام‌جم گفت: 15 سال قبل، من و همسرم با هم ازدواج کردیم و محمدجواد و محمدرضای 8 ساله و خواهر 14 ساله‌شان نیلوفر ثمره زندگی‌مان هستند. همسرم خانه‌دار بود و خودم به عنوان سرایدار و بابای مدرسه در یکی از مدارس شهر کرج کار می‌کنم.

بیست و چهارم دی ماه، همسرم برای خرید اتاق سرایداری را ترک کرد، اما بازگشتش طولانی شد. من و بچه‌ها نگرانش بودیم. ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. سراسیمه از خانه خارج شدم. راننده تاکسی مقابل در ایستاده بود و می‌گفت بیایید کمک کنید. همسرتان را به عنوان مسافر سوار کرده بودم که حالش بد شده است.

وی اضافه کرد: وقتی به سمت خودروی تاکسی رفتم. همسرم رنگ به رخسار نداشت. بسختی نفس می‌کشید و قدرت حرکت نداشت. او را همراه دخترم به داخل خانه بردیم. سرش درد می‌‌کرد و چشمانش سیاهی می‌رفت. با دیدن چهره رنگ پریده همسرم با اورژانس تماس گرفتم و با آمدن امدادگران او را به بیمارستان رجایی کرج منتقل کردیم.

پزشکان گفتند چون فشار خونش بالا رفته باید بستری شود. کنار تختش ایستاده بودم. چند مرتبه صدایش زدم، اما پاسخی نداد. چشمانش بسته بود.

همسر صغرا در حالی که همچنان از مرگ او ناراحت بود و بغض راه گلویش را گرفته بود، ادامه داد: سراسیمه سراغ پرستاران رفتم و از آنها کمک خواستم که عملیات نجات او را آغاز کردند، اما ساعاتی بعد گفتند او بر اثر سکته، مرگ مغزی شده و تلاش‌هایشان برای نجاتش بی‌فایده است.

نمی‌دانستم چه جوابی به بچه‌ها بدهم. نمی‌دانستم باید چه کاری انجام دهم و با مرگ او چگونه کنار بیایم؛ زنی که با خوبی و بدی‌ها و نداری‌هایم ساخت و همیشه آرام‌بخش زندگی‌مان بود.

ساعاتی بعد یکی از پزشکان بیمارستان با من درباره اهدای عضو صحبت کرد.

وی تصریح کرد: وقتی این حرف‌ها ر ا شنیدم یاد وصیت خودم به صغرا افتادم که به او گفته بودم اگر برایم اتفاقی افتاد و مرگ مغزی شدم، اعضای بدنم را به بیماران نیازمند اهدا کند. اما حالا به جای عملی شدن وصیتم، صغرای مهربانم که پرکشیده بود. تصمیم گرفتم رضایت دهم تا اعضای بدن او به بیماران اهدا و یاد همسرم برای همیشه جاودانه شود و من و خانواده‌ام نیز در راه خیر قدمی برداشته باشیم تا روح همسرم در آرامش باشد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها