در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
نشسته روی قوطی حلب 17 کیلویی و تکیه زده به یک دیوار خشتی که پشتش انگار باغ است. از آن باغها که آدم از اینکه هنوز به برج و بارو تبدیل نشده تعجب میکند، آنهم در چنین محلهای. سطلهای پلاستیکی پر از گل و سایهبان علم شده روی آنها همه سرمایه «جمشید افضلی» است. کلاه شاپوی سیاه رنگ، جلیقه و سبیل جوگندمیاش، شمایل کاراکترهای یکهبزن فیلمهای کیمیایی را در ذهن زنده میکند. میوهفروش قصه ما حالا گلفروش شده است. به جای خیار و گوجه و شلیل و بادمجان، مریم و رز و لیلیوم میدهد دست مردم. این تغییر به همین راحتیها اتفاق نیفتاده، به قول خودش سکه زندگیاش بارها در هوا چرخیده و حالا به این شکل در این گوشه از خیابان دربندی تهران فرود آمده است.
«خیلی طول نکشید، همان دوره بچگی زدند پشت کمرم و گفتند بفرما سر کار. من هم جمع کردم آمدم میوهفروشی. 25 سال تجریش کارگر بودم و بعد خودم میوهفروش شدم. گیلاس، گلابی، به و سیب شمیران معروف بود. همین خیابان دربندی پر بود از باغهای بزرگ که همه نوع درختی داشت، هوای خوب، باران زیاد، خاک خوب، مردم خوب، گیلاس فراوان. تابستان کارم این بود که کارگر روزمزد میگرفتم به دو تومان، میبردمشان توی این باغها گیلاس میچیدیم، جعبه جعبه گیلاس بود که کنار هم قطار میشد، شبها کامیونیها از شهرستان میآمدند، بار میزدند و میرفتند.»
خوشیها البته میتوانند زودگذر باشند، اگر آدم به فکر آینده نباشد و دوراندیشی نکند. مزه صاحبمغازه شدن زیر زبان آقا جمشید نمیماند. خستگی کارگری از تنش در نرفته، یک اتفاق او را به زمین میکوبد و ویلان و سیلانش میکند.
«مدتی همینطور زندگی میکردم. با مغازهداری خوش بودم. میوه میآوردم و میفروختم و مغازه لک و لکی میکرد. وضعم خوب بود، خوب میخوردم، خوب میپوشیدم و همینطور لردی برای خودم خرج میکردم. پسانداز؟ تو بگو یک ریال! با این چیزها میانهای نداشتم. همین هم کار دستم داد. دست تقدیر چپقم را چاق کرد. یک روز سیل آمد و مغازهام را آب برد. بعدش هم شهرداری اصلا و ابدا اجازه نداد که مغازه رو دوباره عَلم کنم. پول و پلهای هم که نداشتم، حیران و سرگردان و آواره خیابانها شدم.»
بیکاری میشود تاوان پسانداز نکردن و خوشیهای بیحساب و کتاب آقا جمشید. سیل که مغازهاش را میبرد، به هر دری میزند مجوز را از شهرداری بگیرد اما نمیتواند. سرمایهای برای اجاره ملک و راه انداختن کاسبی هم ندارد. مدتی بیکار میگردد و کارهای مختلف میکند تا بالاخره با زحمت بسیار یک مغازه اجاره میکند و دوباره میوهفروشیاش را راه میاندازد.
«مدتی ناامید بودم. گذشت و بیکاری فشار آورد. عزمم را دوباره جزم کردم. بعد از مدتی به هر زحمتی بود یک مغازه اجاره کردم و در زعفرانیه میوهفروشی زدم، مدتی آنجا بودم و بعد رفتم خیابان فرشته یک دکان کوچک اجاره کردم. چهار سال هم آنجا میوهفروشی کردم. گذشت و نگذشت و بد شد و خوب شد و بالا رفت و پایین آمد تا بالاخره سیب زندگی ما چرخید و تلپی افتاد توی همین خیابون دربندی، همین جایی که الان نشستیم باهم گل میگوییم و گل میشنویم.»
کشتی زندگی آقاجمشید انگار به ثبات رسیده است. بالاخره لنگرش را میاندازد و در یک مغازه میوهفروشی در خیابان دربندی توقف میکند. آنهم چه توقفی، 20 سال آزگار. شکست قبلی ولی انگار باز هم درس نمیشود برایش.
«در محله جا افتادم. هر روز بیشتر از دیروز. خیلی از گندهها خانهشان اینجا بود. همین روبهرو خانه دکتر حسابی بود، خیلیهای دیگر هم بودند. آقاتختی هم آمده بود اینجا. سپهبد امیراحمدی هم اینجا بود. یکجورهایی محله گندهها بود. دست آدمها به دهنشان میرسید کار و بار من هم خوب بود. خوب درمیآوردم. اما خرج و برج هم زیاد بود، دیگر زن و بچه هم داشتم. کرایه مغازه هم بود، از آن گذشته خودم هم از قدیم دستم به کم نمیرفت، هر چیزی را دوست داشتم بهترینش را میخریدم. خلاصه اینکه خوب درآوردم و خوب خرج کردم و حالش را بردم. پسانداز؟ باز هم نه! انگار این کار را موقع خلقت در وجود من قدغن کرده بودند.»
صحبتهایش تند تند قطع میشود. هربار که چانهاش گرم میشود، بد نیست یکی میآید و گل میخواهد. بیشتریها شاخهای میخرند و آن لابهلا یکی دونفر هم پیدا میشوند که دسته گل بخواهند. کار و کاسبیاش بد به نظر نمیرسد. هر بار هم برای دادن گل بلند میشود، کلی آدم اسم و رسمدار پشت سر هم ردیف میکند که مشتریاش هستند و از او گل میخرند. بیشترشان هم از تیر و طایفه بازیگران و هنرپیشگان. با توجه به قیافه ساختمان و دکوپز رهگذران حرفش چندان دروغ هم به نظر نمیرسد.
«بعد از 20 سال صاحب مغازه آمد و گفت جمشید مغازه را خالی کن. دوباره فکر روزهای رفته افتادم و کارهای نکرده و پولهای بر باد رفته. بعد از این همه سال آس و پاس بودم، بد دردی بود. میدانید عقل نداشتم که یک زمینی همین جا دست و پا کنم برای خودم و بسازم، اینجا آن موقعها زمین مفت بود، مثل خیلی چیزهای دیگر. سنگ را از اینجا پرت میکردی تا هرجا که به زمین میخورد، میشد ملک تو، این خبرها نبود که متری خداتومان. کجا این همه ساختمان و برج تنگِ دل هم میساختند؟»
اشتباهات کوچک و بزرگ دوباره ستاره بخت جمشید را کمسو میکند و او را آواره خیابان و از همان روز تبدیل میشود به یک گلفروش خیابانی. پیرمرد خطاهایش را دوره میکند: «اشتباهم این بود که هرچه در آوردم خوردم. نکردم برای خودم یک سرپناه بخرم که امروز آواره زمستان و تابستان نباشم. زندگیام بالا و پایین فراوان داشت، پایینش اما بیشتر از بالایش بود. ولی گفتن این حرفها چه فایده دارد؟ غر میزنم دیگر، تا صبح هم بزنم هیچ کس یه دوزاری کف دستم نمیگذارد.»
با این حال اما مثل همه قدیمیها از زندگیاش راضی است. به همین جایی که در زندگی ایستاده قناعت میکند و معتقد است باید خدا را شکر کرد و غصه روزگار رفته را نباید خورد.
«این آتشها را دیدید که گاهی کارگرها گوشه خیابان داخل حلبی درست میکنند و جمع میشوند دورش؟ زندگی شبیه آن آتش است. دائم باید حواست به آن باشد. داخلش چوب بریزی، کم نریزی خاکستر شود، زیاد نریزی دود راه بیفتد. دائم زغال را زیر و رو کنی که به تو سرخی بدهد و گرمت کند. من حواسم نبود، یک جاهایی خوب زیر و رو نکردم. آتش زندگیام داشت خاکستر میشد، ولی باز خدا را شکر، سرخیاش زیاد نیست اما روزرد هم نکرده مرا جلوی زن و بچهام.»
راوی: عرفان پارسایی فر
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد