زن و شوهری که تهران را رها کردند و به روستا رفتند

مصاحبه با خانم معلم نانوا: نانوا بودن که تعجب ندارد

روز عروسی‌ام رفتم مدرسه، گفتم یک‌سری بزنم، دانش‌آموزان امتحان زبان داشتند. به سالن امتحانات که رفتم، دیدم فقط یکی از معلمان زبان آنجاست و صدها دانش‌آموز منتظر برگزاری امتحان نشسته‌اند و آبروی مدرسه در خطر است، من هم برای کمک ماندم، وقتی از در مدرسه آمدم بیرون یک ساعت از عروسی‌ام گذشته بود.
کد خبر: ۷۹۳۴۶۳
روز عروسی‌ام در مدرسه بودم

محمد غیاثی هستم. متولد 1320. کمی دیرتر یا زودتر، چه فرقی می‌کند، مهم این است که حالا گرد سفید پیری روی موهایم ریخته و چین و چروک دنیا روی پیشانی و گونه‌هایم نقش بسته. 49 سال است که معلم هستم و غیر از درس دادن هیچ کار دیگری در عمرم نکرده‌ام.

ما هشت خواهر و برادر بودیم و شرایط مالی‌مان مثل اغلب مردمان آن روزگار خیلی بد. پدر فوت کرده بود و مادر دست تنها چطور باید از پس خرج و مخارج هشت تا جوجه نارس و نابالغ برمی‌آمد؟ بقیه‌اش گفتن ندارد، من که کمی بزرگ‌تر بودم، دستم را به زانوهایم زدم و رفتم پی کار. اوایل هم درس می‌خواندم و هم شاگرد مغازه‌ بودم، اما دیدم این‌طوری نمی‌شود، بعد از مدتی درس خواندن را رها کردم و چسبیدم به کار. مادرم فهمید؛ یک روز آمد مغازه و بنا را گذاشت به گریه کردن که «محمد! پدر شما خیلی دوست داشت درس بخوانید و برای خودتان کسی شوید، حالا تو یکی هم که درسخوان بودی، آن را گذاشتی کنار؟» همان جا قسمم داد که درسم را بخوانم. من هم رفتم امتحان شهریور ثبت‌نام کردم و بعد از آن هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم.

سال 1338 ریاضی دانشگاه تهران قبول شدم، رشته‌ای که کل مسیر زندگی مرا برای همیشه مشخص کرد. خیلی نگذشته بود که به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و مرا فرستادند دبیرستان مروی. سال 1340 بود، معلم ریاضی شدم و تا اولین روز بازنشستگی‌ام یعنی سال 1373 همان معلم ریاضی دبیرستان مروی ماندم.

سال‌های سال به دانش‌آموزان این مدرسه ریاضی و مشتقاتش را درس دادم، هیچ وقت عنوان ناظم، مدیر، معاون را به خودم نگرفتم و حتی دوست نداشتم که به من بدهند. برای من رفتن به کلاس درس و سر و کله زدن با دانش‌آموزانی که از ممتازهای جنوب شهر تهران بودند، ایده‌آل‌ترین حالت ممکن بود. باور کردنی نیست، اما من هر شبی که فردای آن قرار بود به مدرسه بروم خوشحال بودم و در دلم یک شور عجیبی داشتم، مثل هیجان کودکی که قرار است صبح نوروزی به مسافرتی شیرین برود.

ریاضی همیشه جزو درس‌های دشوار محسوب می‌شود که تعداد چشمگیری از دانش‌آموزان یک کلاس در آن ضعف دارند، به همین دلیل من شماره تلفنم را اول سال پای تخته می‌نوشتم و از بچه‌ها می‌خواستم که هر جای حل مساله به مشکل برخوردند با من تماس بگیرند. این تلفن شب‌های امتحان بیشتر زنگ می‌خورد، بچه‌های ضعیف‌تر با اضطراب اما دلگرمی زنگ می‌زدند و می‌گفتند آقای غیاثی در این معادله گیر کردیم یا فلان مساله را تا اینجا حل کردیم و بقیه‌اش را بلد نیستیم. من واقعا کمک کردن به بچه‌ها را دوست داشتم.

بارها اتفاق افتاده بود که شب امتحان با چند تا از شاگردها قرار می‌گذاشتیم و می‌رفتم نزدیک خانه‌شان در کوچه زیر تیر چراغ برق می‌نشستیم به تمرین و رفع مشکل. آخر اینها بچه‌های جنوب شهر تهران هستند و پدر و مادرها نمی‌توانند برایشان معلم خصوصی بگیرند، حتی وقتی سال 1389 دبیرستان مروی را منحل کردند و بچه‌های مدرسه ما آواره مدارس اطراف شدند هم رابطه‌مان قطع نشد. چند باری که زنگ زدند که آقا در این درس مشکل داریم و فرمول‌ها را خوب یاد نگرفتیم چه کار کنیم؟ گفتم که یک روز و ساعت مشخص در پارک شهر جمع شوید تا رفع اشکال کنیم. بچه‌ها گناه داشتند، نمی‌خواستم پایه ریاضی‌شان ضعیف باشد و در کنکور درصد ریاضی‌شان را خدای ناکرده پایین بزنند.

شاید فکر کنید که من دارم از خودم تعریف می‌کنم یا خیلی آرمانگرا هستم، اما واقعا پول برای من مهم نبوده، درست است روزی‌ام مثل گنجشک بوده و همیشه آخر ماه خرجم از دخلم بالا می‌زده، اما هیچ وقت دنبال کلاس خصوصی و فوق برنامه و مدرسه غیردولتی که خوب پول بدهد، نبودم.

به نظر من پول معلمی خودش برکت دارد و نیازی به این کارها نیست. من اولین روز کاری‌ام یک قرآن خریدم و با خودم و خدای خودم عهد کردم که فقط و فقط به بچه‌های مملکتم یاد بدهم و بیاموزم. باور کنید هر دانش‌آموزی که درست زیر دست معلم تربیت شود و به این مملکت خدمت کند، چندین میلیون تومان از راه دیگر به شما ارزش افزوده می‌رساند. مگر کم است که چند سال بگذرد ببینی دانش‌آموزت مثل شهید باقری فرمانده ارشد جنگ شد و بعد از نقش‌آفرینی در چند عملیات مهم به شهادت رسید؟ یا کم تفاخر و سربلندی دارد که دانش‌آموز خوبت مثل منافی را در لباس وزارت بهداشت ببینی یا محمد علی نجفی را در کسوت وزیر آموزش و پرورش؟ یک لحظه معلمی‌ام را با هیچ شغلی عوض نمی‌کنم، وقتی بهترین دانش‌آموزم، نخست‌وزیر این مرز و بوم شد.

بدترین روز زندگی‌ام وقتی بود که بازنشسته شدم، اصلا بازنشستگی چه معنی دارد؟ سه سال در مقابلش مقاومت کردم، اما بالاخره زور اداره بیشتر بود، در کارگزینی وقتی منتظر بودم تا پرونده‌ام را رسیدگی کنند، یکی از کارمندان که نفهمیده بود پرونده برای من است، گفت: این آدم در مدرسه فسیل شده است. بعد وقتی درست پرونده‌ام را خواند که در طول 33 سال فقط در یک مدرسه یعنی دبیرستان مروی درس داده‌ام، گفت چه حوصله‌ای داشته که از جاش هم تکان نخورده. یکی دیگر از کارمندان هم زد زیر خنده و گفت که شاید چون حال نداشته از جاش تکون بخوره. بالاخره ما را بازنشسته کردند، اما من به تدریس ادامه دادم.

خانواده‌ام خیلی مواقع از دست کارهای من شاکی می‌شدند و می‌گفتند چرا وقتی چشم‌هایت درست نمی‌بیند و بیماری گوارشی شدید داری به مدرسه می‌روی؟ ولی من گوشم به این حرف‌ها بدهکار نیست، من مدرسه را دوست دارم. یادم می‌آید روزی که عروسی‌ام بود، رفتم مدرسه یک‌سری بزنم و برگردم. دانش‌آموزان امتحان زبان داشتند. دیدم که فقط یکی از معلمان زبان اینجاست و صدها دانش‌آموز منتظر برگزاری امتحان نشسته‌اند و آبروی مدرسه در خطر است، من هم ماندم تا از دانش‌آموزان امتحان بگیریم. عروسی من ساعت 4 تا 7 بود و من در حالی که نه حمام رفته بودم و نه اصلاح کردم و نه لباسم را عوض کرده باشم، ساعت 5 به عروسی‌ام رسیدم. این مسائل را چگونه بگوییم که قابل درک باشد؟ شاید اگر کسی اینها را بشنود، فکر کند ما طنز می‌گوییم یا با کسی شوخی می‌کنیم، ولی واقعا همین‌طور بود.

دانش‌آموزانم را دوست داشتم، فکر می‌کنم بچه‌ها در دوره نوجوانی شیطنت‌هایی دارند که بی‌غل و غش است، یک‌بار در مدرسه دخترانه فرزانگان وقتی سر کلاس، درس می‌پرسیدم هر دانش‌آموزی که پاسخ می‌داد باید می‌رفت نیمکت ردیف دیگر می‌نشست. یکی از بچه‌ها که می‌دانست بینایی خوبی ندارم، رفت سر نیمکت بچه‌هایی که جواب داده بودند، نشست. از روی صدا تشخیص دادم. همان‌طور که پشتم به او بود گفتم که برگرد سر جایت بنشین و او آرام برگشت. همان دانش‌آموز بعد از بیست و چند سال وقتی آمده بود بیمارستان دیدنم، به همسرم می‌گفت بالاخره ما نفهمیدیم آقای غیاثی می‌بیند یا نه؟ گفتم اگر می‌فهمیدید که نمی‌توانستم درس بدهم.

بدترین مواجه‌ام با دانش‌آموزان وقتی بود که 9 سالی از تدریسم گذشته بود و برای خودم ابهتی بین شاگردان پیدا کرده بودم؛ روزی یکی‌شان سر کلاس گفت سوالی دارم، با غرور گفتم که بیا پای تخته بپرس. وسط حل مساله بود که گیر افتادم. با عصبانیت به آن دانش‌آموز گفتم که نمی‌توانم! آن‌قدر این موضوع برای من گران تمام شد که تا سه روز ناراحت بودم. خیلی فکر کردم و متوجه شدم قرار نیست همه چیز را بدانم. همیشه برای این‌که دانش‌آموزان خوب دچار غرور نشوند، این ماجرا را سر کلاس تعریف می‌کنم.

راوی: فهیمه‌سادات طباطبایی

درباره محمد ...
خسته نباشی پیرمرد
آیا می‌شود کمی هم بد باشی؟... از اول تا آخر این گفت‌وگو را که می‌خواندم، این جمله را با خودم تکرار می‌کردم. راستش را بخواهید به آقای غیاثی حسودیم می‌شود که این زندگیش خوب است و این قدر نکته دارد برای این که ثابت کند معلمی از آن شغل‌هاست که می‌توان خیلی از آنها آن خوب‌هایشان را به عنوان الگو معرفی کرد.

بازهم اگر راستش را بخواهید وقتی قصه زندگی آقا معلم را می‌خواندم، حس می‌کردم که این قصه خیلی خلاصه‌وار است و در ایشان هنوز قصه‌ها برای آن که الگوی خوبی باشد، وجود دارد.

فارغ از آن که معلمی برای آقای غیاثی احتمالا سود مالی چندانی نداشته و او به ازای آن که این همه کارکرده، اندوخته‌ای درخور ندارد بازهم احتمالا... باید گفت همین که او حالا می‌تواند این همه خاطره خوب داشته باشد و این همه با افتخار از شاگردانش یاد کند که به جاهای بالا رسیده‌اند، خودش می‌شود سوژه یک حرف کلیشه‌ای که همه خوشبختی در پول خلاصه نمی‌شود. خب همه کلیشه‌ها بد نیست.

در مورد آقای غیاثی خیلی کلیشه‌هاست که می‌توان بازنویسی کرد. مردی که همه زندگیش را ضرب و تقسیم و مشتق و انتگرال به دیگران درس داده و راه حساب و کتاب درست را نشان داده، اما زندگی را بدون حساب و کتاب پیش برده است و حالا در جایی ایستاده است که می‌تواند نشان دهد که می‌توان یک زندگی خوب داشت، یک زندگی که می‌توان ساعت‌ها در موردش حرف زد و حرف خوب زد... آدم دلش می‌خواهد حالا که او عمرش دیگر به دنیا نیست، نه مثل آخرای کلاس که برای تمام شدن که اتفاقا از صمیم قلب به او بگوید:خسته نباشید آقای غیاثی!

افشین خماند

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها