25سال زمان زیادی است برای ماندن در زندان، هر ثانیه این روزها که از پس هم می‌گذشت برایم مثل یک سال بود. زمانی که غربت و تنهایی در دلم آشیانه کرد، نگرانی و اضطراب وجودم را فرا گرفت، شعله‌های دوری از خانواده‌ لحظه‌لحظه وجودم را در آتش سوزاند. سرنوشتی تلخ برایم رقم خورد که حتی این سرنوشت را در خواب هم ندیده بودم. ماجرا را باید بگویم، روزگار سیاهم از سال 69 آغاز شد.
کد خبر: ۷۸۲۷۲۵
روایت 25 بهار سرد در زندان

در یکی از روزهای بهاری بود که زندگی‌مان به خزان تبدیل شد. من، خواهران، برادران و پدر و مادرم در شالیزار بودیم که مطلع شدیم خانه‌مان در میان آتش در حال سوختن است. پدر، خود را به آتش زد تا آن را خاموش کند. همسایه‌ها به کمکمان آمدند و شعله‌های آتش را خاموش کردند. پدرم به بیمارستان منتقل شد که با تلاش پزشکان نجات یافت.

این حادثه باعث شد تمام سرمایه پدرم در آتش خاکستر شده و از بین برود. زندگی‌مان، دود شد و رفت. اما خوشحال بودیم که همچنان سایه پدر بالای سرمان است. مدتی خانه اقوام و فامیل ماندیم تا با پول قرض، خانه دیگری بنا کردیم. همه با هم کار می کردیم و بخش از بدهی را دادیم، اما همچنان بدهی داشتیم.

در همین گیرو دار بود که یکی از اقوام به سراغ پدرم آمد و خواست یکی از بچه‌هایش را برای کار کردن نزد خانواده‌ای بسپارد. هیچ کداممان نمی‌خواستیم از هم جدا شویم، اما عاقبت قرعه به نام من افتاد و مجبور به ترک خانه شدم. مادرم لباس‌هایم را داخل بقچه‌ای گلدار گذاشت. محکم بغلم کرد و یک دل سیر مرا بوسید. صدای هق‌هق گریه‌ام سکوت خانه را شکست. گمان نمی‌کردم این وداع 25 سال طول بکشد.

پا به خانه‌ای در شهر گذاشتم که ساکنانش و در و دیوار آنجا با من غریبه بودند. به آنجا عادت نداشتم و مدام می‌گریستم. روستایمان با این خانه از زمین تا آسمان فاصله داشت. هرچقدر حقوق می گرفتم برای خانواده می‌فرستادم تا کمک خرجشان باشد. تمام سختی‌ها را تحمل می‌کردم تا آرامش حتی برای ذره‌ای به خانه‌مان باز گردد. هنوز صدای پدر و مادرم، خنده‌های کودکانه خواهران و برادرانم در گوشم می‌پیچید.

شب‌ها را با تنها عروسک پارچه‌ای‌ خودم صبح می‌کردم. کم‌کم به این خانه غریبه عادت کردم. آن روز در حیاط خانه بودیم که پسر خردسال صاحبخانه از دستم عصبانی شد و با هم درگیر شدیم او را به کناری هول دادم که نقش زمین شد و دیگر بلند نشد. خانواده‌اش سر رسیدند و پسر بچه را به بیمارستان منتقل کردند، اما خیلی دیر شده بود و او برای همیشه از پیش ما رفت. باورم نمی‌شد این حادثه رخ داده است. ماموران سراغم آمدند و مرا بازداشت کردند. با این حادثه دنیایم عوض شد و سیاهی به زندگی‌ام پا گذاشت.

زمانی به خود آمدم که دستبند به دست سوار خودرویی شدم و همراه با چند زن جوان و میانسال از بازداشتگاه پلیس به سمت زندان رشت حرکت می کرد.

زمانی که خودروی حمل زندانیان پس از طی مسافتی مقابل یک در بزرگ توقف کرد متوجه شدم آنجا زندان است. از شیشه که به بیرون نگاه کردم، ناگهان مادر و پدرم را دیدم که کنج دیوار ایستاده و گریه می‌کنند. محکم به شیشه خودرو زدم، اما متوجه من نشدند. در بزرگ طوسی رنگ باز شد و خودرو بسرعت وارد شد. با بسته شدن در زندان رشت، خانواده‌ام و تکه‌ای از قلبم را آن سوی دیوار جا گذاشتم. بسختی می‌توانستم راه بروم. یکی از زنان زندانی دستم را گرفت و مرا از خودرو پیاده کرد. نای راه‌رفتن نداشتم و فقط گریه می‌کردم. آنها سعی می‌کردند، آرامم کنند. بعد از طی مسافتی به در ورودی بخش زنان رسیدیم.

چند مامور زن آنجا بودند. یکی از آنها نام‌ها را در برگه‌ای می‌نوشت. دیگری وسایل همراهمان را می‌گرفت و در قفسه‌ای می‌گذاشت و زنی وسایلی از جمله چادر، مسواک و خمیر دندان و یک دست لباس به هرکدام از ما می‌داد. زمانی که نوبت به من رسید. آنها با مشاهده چهره و قامت نحیفم باورشان نمی‌شد من با 13 سال سن پایم به اینجا باز شده باشد.

مرا همراه یک زندانی دیگر به سلول شماره یک بردند. جز من در آنجا 12- 10 نفر دیگر حضور داشتند. جوان و پیر با جرایم مختلف. کوچکترین آنها من بودم با 13 سال سن. همه آنها جوری به من نگاه می‌کردند و باورشان نمی‌شد سرنوشت من هم با این سن کم این گونه رقم خورده است. با کسی حرفی نمی‌زدم. فقط گریه می‌کردم. حال و روزم خوب نبود. هرازگاهی برای جلسات دادگاه و پلیس آگاهی احضار می‌شدم. هر بار که می‌رفتم و بازمی‌گشتم حالم بدتر می‌شد. اوایل مادر و پدرم و اعضای خانواده را زود به زود می‌دیدم، اما هر بار که به دیدنم می‌آمدند و می‌رفتند روحیه‌ام را از دست می دادم. هنوز به کسی اعتماد نداشتم و نمی‌توانستم با هم سلولی‌هایم که خیلی از من بزرگ‌تر بودند ارتباط برقرارکنم. شباهتم با آنها فقط سیاه بختی‌مان بود و تحمل مجازاتی که به آن محکوم بودیم.

یک سال طول کشید تا کم‌کم توانستم با هم سلولی‌هایم کنار بیایم. در همان موقع بود که به یکی از زنان زندانبان که چهره‌ای شبیه مادرم داشت اعتماد کردم و ماجرای تلخ زندگی‌‌ام را برایش بازگو کردم. زمانی که با او درددل می‌کردم انگار با مادرم حرف می‌زدم. او مرا به زندگی امیدوار ‌کرد. زمان هواخوری ساعت‌ها نزدش می‌رفتم و با او حرف می‌زدم. دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت به خدا توکل کن یک روزی مشکل تو هم حل می‌شود. در این سال‌ها چند بار خواب مقتول را ‌دیدم که برایم دلتنگی می‌کرد و ناراحت بود که در اینجا هستم.

مدام برایش خیرات می‌دادم و او را یاد می‌کردم. می‌خواستم که به خواب والدینش برود و از آنها بخواهد که مرا ببخشند. دو سه سالی از ماندنم در آنجا گذشته بود که یک روز نام مرا از بلندگوی زندان صدا زدند و خواستند به بخش مددکاری بروم. پاهایم می‌لرزید و احساس می‌کردم حادثه تلخی در راه است. زمانی که وارد اتاق شدم یکی از مددکاران گفت باید خیلی صبور باشی و بعد برگه‌ای را به من داد که حکم دادگاهم بود.

می‌خواهم سفره هفت‌سین خانه‌مان را امسال خودم بچینم، به یاد بیست‌و‌پنج سالی که دور از خانواده و زندان بودم. در این سال‌ها عید ما در زندان بوی عید نداشت ، بوی شالیزار نمی‌داد و خانه‌ای که در آن کنار پدر و مادرم و روستای سرسبز شمال‌مان دور هم نشسته باشیم

با خواندن رای متوجه شدم به قصاص محکوم شده‌ام. چشمانم سیاهی رفت و بی‌هوش شدم. زمانی که بهوش آمدم متوجه شدم روی تخت سلولم هستم و مددکاران مرا به آنجا منتقل کرده‌اند. هر کدام از هم سلولی‌هایم دلداری‌ام می‌دادند و می‌گفتند تو اعدام نمی‌شوی، اما وجودم از ترس مرگ لبریز بود. همین موضوع باعث شد روحیه‌ام را از دست بدهم و هر عیدی که سپری می‌شد به خود نهیب می‌زدم که عید بعدی را نمی‌بینی و حکم قصاص اجرا می‌شود. دیگر حال و حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نداشتم. حتی برخی از روزها با زندانیان دیگر دعوا می‌کردم.

دیگر به آخر خط رسیده بودم. زن زندانبان که مامان صدایش می‌کردم تلاش می‌کرد روحیه‌ام را عوض کند به همین دلیل نماز خواندن و دعا کردن را به من آموزش داد. زمانی که او قرآن می‌خواند، من هم شروع به یادگیری قرآن کردم. جز ء سی‌ام آن را حفظ کردم. تصمیم گرفتم از بیسوادی خلاص شوم و در زندان علاوه بر حرفه‌آموزی کارهای دستی را فرا گرفتم، به درس خواندن هم رو آوردم و تا کلاس اول راهنمایی پیش رفتم. همان موقع‌ها بود که شعری با این مضمون را روی دیوار سلولم نوشتم.

«آی آد‌م‌ها / آی آدم‌ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید / یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان/ یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید/ آی آدم‌ها که در ساحل بساط دلگشا دارید نان به سفره جامه تان برتن / یک نفر در آب می‌خواهد شما را موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد / باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده سایه‌هاتان را زراه دور دیده / آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابی‌اش افزون می‌کند زین آب‌ها بیرون/ گاه سر، گه پا، آی آدم‌ها/ او ز راه مرگ جهان را باز می‌پاید،/ می زند فریاد و امید کمک دارد»

زمان بسرعت می‌گذشت و من با کودکی و نوجوانی‌ام خداحافظی کرده بودم و پا به دوره جوانی گذاشتم. دیگر به سلولم عادت کرده بودم. چند ماهی از نوزده سالگی‌ام نگذشته بود که یک روز مسئولان زندان به من گفتند حکم قصاصت تائید شده و باید بزودی این حکم اجرا شود. به جای لباس عروسی ، لباس زندان قسمتم شد. چه مجازاتی شدیدتر از این وجود دارد که کودکی، نوجوانی و جوانی یک زن مهر باطل بخورد.

بعد از تائید حکم برای آخرین بار خانواده‌ام را دیدم. وداع آخر خیلی سخت بود. چند روز بعد وسایلم را جمع کردم هر آنچه را داشتم به هم سلولی‌هایم بخشیدم. هر کدام دلداری‌ام می‌دادند. دیگر به آخر خط رسیده بودم و امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خانواده‌ام در این سال‌ها خیلی تلاش کردند تا شاید رضایت خانواده مقتول را بگیرند، اما تلاش آنها بی‌نتیجه بود. آن شب در سلول انفرادی لحظه‌لحظه زندگی‌ام از مقابل چشمانم‌می‌گذشت.

برای آخرین بار چهره تک‌تک اعضای خانواده‌ام را مقابلم تجسم ‌کردم. صبح که شد همه چیز برای اجرای حکم آماده بود. ماموران زندان مرا از اتاق انفرادی خارج کردند. به اتاقی دیگر رفتم و وصیتنامه‌ام را نوشتم و به سوی مرگ رفتم. می‌دانستم دیگر آخرین روزنه امید هم رنگ باخته است. همه چیز برای اجرای حکم آماده بود. والدین مقتول در چند قدمی‌ام ایستاده بودند. خیلی التماس کردم، اما بی‌نتیجه بود. گام‌های لرزانم را به آرامی روی چهارپایه چوبی گذاشتم و بسختی از آن بالا رفتم. طناب سفید دار روی گردنم آویخته شد.

چند لحظه‌ای تا مرگ فاصله نداشتم که ناگهان مادر مقتول با دیدن من که بالای چوبه‌دار بودم حالش بد شد و اجرای حکم نیمه‌کاره ماند و به روز دیگری موکول شد. باورم نمی‌شد انگار یک معجزه رخ داده بود. هم سلولی‌ها و زنانی که در این سال‌ها مرا می‌شناختند گمان می‌کردند که من اعدام شده‌ام و گریه می‌کردند. زمانی که از دروازه مرگ زنده بازگشتم همه غرق شادی شدند. شیرینی پخش کردند و خوشحال بودند.

خوشحال‌تر از همه خانواده‌ام بودند که فهمیدند حکم مرگ من متوقف شده است. توقف موقت این حکم روزنه امیدی در زندگی برایم به وجود آورد. انگار جان دوباره گرفتم و برای زنده ماندن تلاش می‌کردم. مامور زن زندان که همیشه برایم مادری مهربان بود و هست، خیلی تلاش کرد. او توانست موضوع پرونده‌ام را برای نماینده ولی فقیه شهرمان آیت‌الله زین‌العابدین قربانی در میان بگذارد و آقای قربانی سعی کرد تا برای نجاتم کمک کند.

حرف‌هایشان باعث شد روزنه جدیدی در دلم گشوده شود و سه تا چهار سال پیش بود که پرونده‌ام به لطف نماینده ولی فقیه دوباره به جریان افتاد و این بار قضات دیوان عالی کشور پرونده مرا برای رسیدگی به دادگاه فرستادند. همین فرصتی بود که دوباره خانواده‌ و دوستان و اقوام تلاش برای جلب رضایت اولیای دم را آغاز کنند. دو سال پیش پدر مقتول فوت کرد و تنها مادرش مانده بود که رضایت دهد.

25 سال بود که رنگ خانه را ندیده بودم، 25 سال آرزوی زیارت امامزاده اسحاق(ع) به دلم مانده بود، نمی‌دانم بازار امامزاده ابراهیم(ع) چه شکلی شده؟ آه چقدر دوست دارم گنبد امامزاده هاشم(ع) را ببینم، وای چقدر دوست دارم آب دریا و رودخانه را لمس کنم، آه خدای من چقدر دوست دارم همانند زنان دیگر در کنار خانه و خانواده‌ام باشم.

سرانجام تلاش نماینده ولی فقیه نتیجه داد و مادر مقتول رضایت خود را اعلام کرد، اما او برای رضایت شرطی تعیین کرده بود . باید یک وسیله پزشکی برای مرکز درمانی که او راه‌اندازی کرده بود می‌خریدم. پول خریدآن وسیله پزشکی بالا بود. خانواده‌ام هزینه خرید آن را نداشتند تا این که فرد خیری که نمی‌دانم مرد هست یا زن اما دلی به وسعت یک دریا دارد آن وسیله پزشکی را خریدو به مادر مقتول داد و مقدمات آزادی‌ام فراهم شد. از مادر مقتول ممنونم که مرا بخشید و زندگی دوباره‌ای به من هدیه کرد. امیدوارم روزی او را ببینم و از نزدیک تشکر کنم. شادی و آزادی را به من هدیه کرد و توانستم پس از 25 سال، امسال برای اولین بار کنار خانواده‌ام سر سفره هفت‌سین بنشینم. دستپخت مادرم را بخورم. دستان پدرم را بگیرم و در شالیزار قدم بزنم. شادی کودکانه‌ام را دوباره به یاد بیاورم. این آزادی را باور نداشتم. روزهای پایانی دی امسال بود که به من خبردادند بزودی از زندان آزاد می‌شوم و کابوس‌های اعدام من پایان می‌گیرد. هنوز این آزادی را باور نداشتم. پس از سه روز بلندگوی زندان نام مرا برای آزادی صدا زد. باورم نمی‌شد دیگر آزادم. دیگر زندان، کابوس اعدام و چوبه‌داری نیست. با هم سلولی‌هایم خداحافظی کردم. زیباترین لباسم را پوشیدم. چادر مشکی‌ام را سر کردم. ساکم را برداشتم و به راه افتادم. این بار دیگر پایم نمی‌لرزید و با اشتیاق برای رسیدن به خانواده‌ام قدم برمی‌داشتم. سیزده‌ساله بودم که وارد زندان شدم و حالا در سی و هشت سالگی از آن خارج می‌شدم.

باد خنکی چهره‌ام را نوازش کرد. چند قدمی آن سوتر دو مردجوان را همراه مرد سالخورده‌ای دیدم که دسته‌گلی به دست دارند و مات و مبهوت به من می‌نگریستند. پدرم چقدر پیر و شکسته شده بود. دو برادرم که خیلی کوچک‌تر از من بودند ، بزرگ و برای خودشان مردی شده بودند. کیفم را کناری گذاشتم و به سویشان رفتم و یک دل سیر بغلشان کردم. چهار نفری به خانه قدیمی روستایی‌مان رفتیم. قلبم تندتند می‌زد. خیلی دوست داشتم پس از این همه سال مادرم، برادران و خواهرانم را ببینم. مادرم شکسته تر از قبل شده بود. همراه دیگر اعضای خانواده، برادرزاده و خواهرزاده‌هایم به استقبالم شتافتند. خوشحال بودم که نزدشان باز گشتم و شادی پس از 25 سال در فضای خانه‌مان پر شده است.

می‌خواهم سفره هفت‌سین خانه‌مان را امسال خودم بچینم، به یاد بیست و پنج سالی که دور از خانواده بودم. در این سال‌ها عید ما در زندان بوی عید نداشت و بعد از سال تحویل یک تبریک خشک بود که هیچ هیجانی در آن دیده نمی‌شد.بیست و پنج بهار سرد را پشت سر گذاشتم و حالا با گذشت مادر مقتول توانستم از مرگ نجات پیدا کنم. می‌دانم، داغ فرزند سخت است و این زن کار بزرگی را انجام داد. موقع سال تحویل اولین دعایم سلامتی اوست.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۷
رضا
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۰۴ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۶
۱
۰
فقط اشك!
نرم افزار موبایل
-
۱۳:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۶
۱
۰
واقعا اشك ریختم
ف
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۲۸ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۶
۱
۰
خوبه كه خانواده های داغدار كه قتل عزیزشون غیر عمد بوده اینطور رضایت بدهند.با این رضایت دل ما شاد شد چه برسه به خانواده متهم و خودمتهو خداروشكر كه گذشت كرد
محمد
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۵۷ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۶
۰
۰
بعضی از قوانین و احكام قضات هیچ سنخیتی با عدالت ندارد 25 سال یعنی یك عمر .
نرم افزار موبایل
-
۱۸:۱۷ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۶
۰
۰
چه دردناك
نرم افزار موبایل
-
۰۰:۲۷ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۷
۰
۰
خدایا رحم كن به فقرایت
نرم افزار موبایل
-
۱۰:۰۲ - ۱۳۹۴/۰۱/۰۷
۰
۰
من هم اشك ریختم
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها