خاطره ای طنز از دوران دفاع مقدس

آرایشگری که گوش یک رزمنده را اصلاح کرد!

اواخر تحصیلم در دانشکده افسری، مصادف بود با شروع تظاهرات‌ها و مبارزات مردمی. در ۱۷ شهریور ۵۷ با مینی‌بوس به سمت دانشکده می‌رفتم. به ۲۰متری منصور که رسید، سربازان گاردی آن را متوقف کردند.به زور پیاده شدیم، خیابان پر بود از جنازه.
کد خبر: ۷۶۷۹۷۵
روایت یک فرمانده از «فرار از ارتش شاهنشاهی» تا «مجروحیت در خرمشهر»

«مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلی‌ترین دغدغه‌اش به حساب می‌آمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.

این ماهنامه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با امیر سید حسین میر فرمانده گردان 168 تیپ3 تکاور صورت داده است که او روایت‌هایی را از مبارزات انقلابی و رزم در میدان جنگ بیان کرده است. متن کامل این گفت‌وگو به شرح ذیل است.

پیروزی انقلاب و سال‌های دفاع مقدس پر از نشیب و فرازهایی است که آن را به مقطعی از تاریخ ملی ایران بدل کرده که نه تنها برای عصر حاضر، بلکه برای نسل‌های آینده نیز جای مباهات و افتخار دارد. امروز که چندین دهه از انقلاب می‌گذرد، می‌توانیم به جرئت ادعا کنیم که دستاوردها و نتایج مادی و معنوی دهه اول انقلاب به‌قدری است که هنوز زوایای بسیاری از آن پنهان مانده. بنابراین مرور خاطرات و اتفاق‌های آن ‌روزها از نگاه بزرگوارانی که بی‌ادعا در مسیر تحقق اهداف انقلاب زحمت کشیده‌اند، می‌تواند در کشف و زنده نگه‌داشتن آرمان‌ها موثر باشد. «حسین میر» از جمله یادگاران انقلاب و دفاع مقدس است که سال‌های زیادی از زندگی‌اش را در ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت کرده. او اکنون با ما از خاطراتش می‌گوید.

من در اردیبهشت‌ماه سال 1334، در ورامین متولد شدم. تحصیلات ابتدایی‌ام را در روستای جلیل‌آباد و دبیرستانم را در پیشوا گذراندم. دبیرستانی بودم که یک روز یکی از همکلاسی‌هایم انشایش را با عنوان «اگر یک با یک برابر بود» در کلاس خواند. دبیرمان آقای جنیدی از افراد انقلابی آن زمان بود. ساعت بعد، ساواک ریخت داخل مدرسه و درِ کلاس ما را تخته کرد! آن‌ها از بیرون داد می‌زدند که: باید این کلاس را با تمام افراد داخلش بسوزانیم. ما بلافاصله از طبقه دوم مدرسه به باغ پشتی پریدیم و فرار کردیم. از آن به بعد روحیه مخالفت با رژیم شاه در من تقویت شد.

پدرم همیشه آرزو داشت من افسر بشوم. به همین خاطر بعد از اتمام دبیرستان به دانشکده افسری رفتم و مشغول شدم. حدوداً 18 سال داشتم که جریان‌های انقلاب جدی‌تر شد. اواخر تحصیلم در دانشکده افسری، مصادف بود با شروع تظاهرات‌ها و مبارزات مردمی. در 17 شهریور 57 طبق روال همیشگی با مینی‌بوس از ورامین به سمت مولوی می‌رفتم تا از آن‌جا به دانشکده بروم. مینی‌بوس به 20متری منصور که رسید، سربازان گاردی آن را متوقف کردند. بعد به داخل ماشین آمدند و همه مسافرها را با ضبب و شتم پیاده کردند.

وقتی به زور پیاده شدیم، از خیابان شهباز(17 شهریور فعلی) سردرآوردم. خیابان پر بود از جنازه. کنار پیاده‌رو، در فاصله‌های کم، جنازه‌ها افتاده بودند. مردم، اجساد شهدا را با پارچه‌های سفید پوشانده بودند و مرتب شعار می‌دادند. یادم می‌آید یک جیپ نظامی که تیرباری هم رویش سوار بود، در مسیر می‌رفت و بدون توجه به این‌ که چه کسانی مورد اصابت گلوله‌ها قرار می‌گیرند، وحشیانه شلیک می‌کرد و مردم را به شهادت می‌رساند.

از میان گلوله‌های بسیاری که از کنارم به در و دیوار اصابت می‌کرد، خودم را به کوچه پشتی رساندم. پیاده به سمت میدان مولوی راه افتادم و از آن‌جا راهی دانشکده شدم. آن روز با دیدن آن صحنه‌های دلخراش، انزجار از رژیم شاهنشاهی را بیشتر از قبل در خودم حس می‌کردم. این تصمیم کم‌کم داشت در من شکل می‌گرفت که من هم به خیل مبارزان بپیوندم. به‌خصوص این که یکی از دوستانم به نام سیداصغر طاهری از من خواسته بود برایش یک اسلحه ببرم تا با کمک هم نقشه‌ای برای پادگانی که در آن نزدیکی بود، طراحی کنیم. این درخواست، تمام فکر مرا مشغول خودش کرده بود.

تا دو ماه بعد، کاملاً مصمم بودم و عزمم جزم بود. یکی از روزهای آبان ماه 1357، وقتی هوا تاریک شد، به همراه دو نفر از دوستانم از روی کیوسک تلفنی که در کنار بوفه دانشکده بود، بالا رفتیم و با سلاح و مهماتی که همراه‌مان بود به بیرون از محوطه پریدیم و فرار کردیم. تاریک بود و کسی متوجه فرار ما نشد. با دوستانم تا میدان خراسان رفتیم و آن‌جا از هم جدا شدیم. من یکسره رفتم ورامین. خانواده با دیدن من در آن وقت شب، آن‌هم با لباس شخصی ترسیدند. پدرم ماجرا را که فهمید، اصرار می‌کرد که خودم را تحویل دهم، اما من تصمیمم را گرفته بودم.

فردا اسلحه‌ام را برداشتم و رفتم سراغ سیداصغر. ما با هم نقشه‌ای ریختیم تا بتوانیم اسلحه‌های بیشتری جمع کنیم. من و اصغر هر شب به پادگان می‌رفتیم و یک سرباز را در تله می‌انداختیم و دستگیرش می‌کردیم. بعد هم اسلحه و مهماتش را می‌گرفتیم و به او کفش و لباس می‌دادیم و آزادش می‌کردیم. با همین روش، بیش‌تر از 10تا اسلحه جمع کردیم.

من که دلم به اسلحه‌ها گرم بود، شیر شدم و فکرهای دیگری به سرم ‌زد. تصمیم داشتم نفرات بیشتری برای همکاری جمع کنم. برای این کار، مسجد بهترین مکان بود. یک روز به مسجد صاحب‌الزمان رفتم. حاج آقا هروی؛ امام جماعت مسجد برای مردم احکام می‌گفت. بعد از صحبت‌های ایشان، بلند شدم و میکروفون را گرفتم و به مردم گفتم: حالا دیگر وقت آن رسیده تا به دادِ مردمی که در حال کشته شدن هستند، برسیم و... و بعد هم شروع کردم به شعار دادن. مردم ترسیده بودند و جز تعداد کمی، بقیه حاضر نشدند شعار «مرگ بر شاه» را تکرار کنند.

بعد از این که چند بار این شعار را پشت بلندگو گفتم، دوستانم آمدند و مرا از مسجد فراری دادند تا دستگیر نشوم. بعد از رفتن من، نیروهای ساواک به مسجد ریختند و حاج آقا هروی را دستگیر کردند. ایشان حاضر به معرفی من نشد و بعد از کلی آزار و شکنجه آزاد شد. روند اعتراض‌های مردمی بالا گرفته بود ولی در ورامین هنوز از پادگان، سرود شاهنشاهی به گوش می‌رسید. ما آن‌جا هسته مرکزی انقلاب را تشکیل دادیم و با همین گروه، پرچم شاهنشاهی را پایین کشیدیم و صدای سرود را خواباندیم.

روند فعالیت‌های مبارزاتی‌ من تا 22 بهمن 1357 به همین شکل ادامه داشت. ما با کمک همان هسته مرکزی انقلاب، سربازان پادگان را مرخص کردیم و فرماندهان و مسئولان را هم دستگیر و زندانی کردیم. پادگان بی‌صاحب شده بود. بنابراین برای سر و سامان دادن به کارها شروع کردیم به هماهنگی و کمیته‌ای برای آموزش و سازماندهی مردم در آن‌جا تشکیل دادیم. به علاوه، برای جلوگیری از غارت و چپاول، از حدود 8 هزار گاو و گوسفند و اسب مردم حفاظت می‌کردیم. این یکی از کارهای مفیدی بود که جزو درخواست‌های مردم بود.

مرداد ماه سال 58 بود و چند ماه بیشتر از پیروزی انقلاب نمی‌گذشت. حجت‌الاسلام محمودی؛ امام جمعه فعلی ورامین، در آن زمان مسئولیت کل فعالیت‌های ورامین را برعهده داشت. مرکزیت کار زیر نظر او بود و ما با نظارت ایشان فعالیت می‌کردیم. همان روزها امام خمینی(ره) دستور دادند که بچه‌های ارتش به پادگان‌ها برگردند و پایه‌های ارتش را تقویت کنند. حاج‌آقا محمودی از من خواست طبق دعوت امام(ره) به دانشکده برگردم. من هم اطاعت امر کردم و در دانشکده افسری، خودم را به شهید نامجو معرفی کردم.

شهید نامجو من را به عنوان مسئول آموزش کمیته‌های تشکیل ارتش 20 ملیونی که به فرمان امام خمینی(ره) شکل گرفته بود، معرفی کرد. از آن روز به بعد فعالیت من به‌صورت جدی‌ در ارتش آغاز شد. در دانشکده افسری، نیروهای 30 منطقه تهران را آموزش می‌دادم و سازماندهی می‌کردم. هر هفته یک گردان از خواهران و برادران را به عنوان یگان نمونه به دانشکده می‌بردم تا جلوی شهید نامجو و دانشجویان دانشکده افسری رژه بروند. ملاک‌مان هم نمره بود. هر یگانی که نمره بالاتری می‌گرفت، روز پنجشنبه برای رژه آماده می‌شد. روند کار به همین شکل ادامه داشت تا این ‌که موضوع جنگ و حمله عراق به ایران جدی شد.

یک‌روز صبح شهید چمران در پادگان سخنرانی کرد و بعد هم شهیدنامجو. شهید چمران به کنایه گفت: جشن فارغ‌التحصیلی شما در خرمشهر خواهد بود! همه منظور ایشان را خوب درک کردند. قرار شد کسانی که منزل‌شان نزدیک است بروند برای خداحافظی و بقیه هم تلفنی خداحافظی کنند. عصر آن روز، نیروها به صورت گروهی با هواپیما به فرودگاه اهواز منتقل ‌شدند و از آن‌جا به آبادان و بعد به خرمشهر ‌رفتند. در خرمشهر، مقر اصلی‌ ما مسجد جامع خرمشهر بود ولی در هنرستانی به نام دکترشریعتی مستقر بودیم. مردم، هنوز شهر را تخلیه نکرده بودند. ما در حالی که هیچ تدارکاتی از قبیل ماشین و آمبولانس در اختیار‌مان نبود، شروع کردیم به انتقال زن‌ها و بچه‌ها از شهر. با خواهش و تمنا آن‌ها را سوار اندک اتوبوس‌های موجود می‌کردیم و می‌فرستادیم آبادان. تعداد زیادی از جوانان خرمشهری حاضر به ترک شهر نبودند و می‌خواستند بمانند و از شهر دفاع کنند. بنابراین برای بالا بردن مقاوت شهر، هرکدام از ما تعدادی از آن‌ها را تحت آموزش قرار دادیم. عراقی‌ها کاملاً مجهز بودند و به‌خصوص وابستگی عجیبی به تانک و نفربر داشتند. با این‌ که آن‌ها همیشه با ده، بیست دستگاه تانک به ما حمله ‌می‌کردند ولی همین که با مقاومت جدی مواجه می‌شدند، فرار می‌کردند.

حدود 20 روز جنگ در خرمشهر، با مشکلات و سختی‌های فراوان گذشت. مقاومت طوری بود که ارتش عراق فکر می‌کرد چندین لشکر ایرانی در شهر مستقر هستند و اگر نیروهای‌شان جلوتر بیایند، ما قتل عام‌شان می‌کنیم. من در خرمشهر دو بار مجروح شدم. یک‌بار با ترکش و بار دوم با گلوله. پس از اصابت گلوله، دیگر توان ایستادن نداشتم. بلافاصله به ماهشهر منتقل و حدود 20 روز در بیمارستان بوشهر بستری شدم. سپس از آن‌جا مرا برای ادامه معالجه به تهران فرستادند. بعد از این که توانستم راه بروم، یک روز به دانشکده رفتم تا بچه‌ها را ببینم. آن روز وقتی اسمم را روی تابلو، جزو لیست شهدا دیدم، جا خوردم. خودم جلوی تابلو ایستاده بودم و بچه‌ها با دیدن من خوشحال می‌کردند. بعد هم من را روی دوش‌گرفتند و شعار می‌دادند: «شهیدان زنده‌اند، الله‌اکبر».

روزهای جنگ ادامه داشت و ما هر روز در منطقه‌ای مشغول به خدمت بودیم. سال 1363 در عین‌خوش فرمانده گردان قدس بودم. یک روز با گردانم برای نماز جمعه به اندیمشک رفتیم. همه، لباس تکاوری و کماندویی به تن داشتیم. امام جمعه اندیمشک حجت‌الاسلام هروی بود. همان روحانی که قبل از انقلاب در مسجد صاحب‌الزمان به خاطر من دستگیر و شکنجه شده بود. از دیدنش خوشحال بودم و دوست داشتم با ایشان صحبت کنم. بعد از نماز، رفتم جلو و خودم را معرفی کردم. او هم از دیدن من با لباس تکاوری، خیلی خوشحال شد و گرم مرا به آغوش کشید.(تسنیم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها