دل نوشته‌ای برای سالار عشق

یا مهدی (عج) مددی

و ما همچنان منتظر آمدنت هستیم و امیدمان ناامید نگشته. این انتظار از زمان آدم آغاز گشت. همان هنگام که، ما ملک بودیم و فردوس برین جایمان بود. «آدم» که با خودش آنگونه کرد، این دیرخراب‌آباد را برگزید. اما نور امید انتظار، آدم را تا به اینجا رساند.
کد خبر: ۶۸۳۱۷۳
یا مهدی (عج) مددی

آدم حتی نوح را که به خود دید، باز هم کشتی نجات او نتوانست رها‌بخش آدم در این خاک شود.
موسی کلیم‌الله را آن گونه به تابش آوردند. عصای موسی(ع) را هم که توان آدم کردن آدم را نداشت و ید بیضا که هر دو نشانه‌های معجزه ‌الهی است، انکار پیشه‌ کارشان می‌شود و آدم باز هم آدمیت را فرو می‌نهد.

عیسی‌ روح‌الله که دم مسیحایی داشت، باز هم آدم را درمان نبود. زنده می‌کرد، اما روح آدمیت همچنان در اسارت دنیا، چنگ می‌زد به ریسمان شیطان، به جای این که چنگ به ریسمان الهی بزند.

ابراهیم خلیل‌الله که پدر هر سه دین توحیدی است، پیش از آنها آمد، به آتش افکندند او را، تکذیبش کردند، آتش، بهشتی شد برای او، اما باز این آدم، آدم نشد.

محمد رسول‌الله(ص) مبعوث شد و ختمی مرتبت، خاتم‌الانبیا لقب آن رحمت‌اللعالمین گشت، پیامبری که پس از او دیگر پیامبری مبعوث نخواهد گشت.

از کوثر ولایت، زاده شدند سرداران و سالارانی که اکنون، یادگاری از آنها برای آدمیان «پادشه خوبان» است.

مریدانش، عاشقان جان‌سوخته و سرگردان، اکنون انتظاری را سپری می‌کنند، دردناک، شیرین، دشوار؛ اما روح‌نواز، دعا می‌کنند، التماس به سوی باریتعالی،که ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ـ دل بی‌‌تو به جان آمد وقت است که باز آیی.

پنجره‌های غبار گرفته و زنگار بسته دلمان، فریاد‌رسی می‌خواهد. مژده مسیحا نفس، فریادرس آدمیت را می‌جوید. خسته و رنجور از جور آدمیت بر آدمیت!

و تو تنها ماندگار و یادگار ولایت و امامت، عشق را، عاشقی را سالاری کن، غافله‌سالار عشق، عاشقانت جان بر کفانت، نمی‌دانم و نمی‌دانند شاید، که چه کنند و چه نکنند. دنیایی است بس رمزآلود و شک‌پرور، دعا می‌کنیم که بیایی، «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست- بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ـ ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر ـ زان چهره مشعشع تابانم آرزوست...»

دعا می‌کنیم که خودتان هم دعا کنید که بیایی!
امشب را، هر شب و هر لحظه را، دعا برای آمدنت کم است. بر لب هماره زمزمه ظهور، در انتظار آدینه‌ای که خورشید شرم طلوع خواهد داشت.

قابیلیان را می‌بینی چه می‌کنند؟ هابیلیان‌ اندکند، اما عاشق و منتظر، چشم به راه آن شاهزاده سوار بر اسب سفید، بهار می‌خواهند. بهار دلکش که همیشگی باشد. جاودان و پابرجا، زیر سایه آن ابر مرد مشرقی که ناجی برای سربلندی انسانیت و آدمیت است. ای جان جانان، سالار و سرور آقای‌مان، ای ظهور روشن، نورعلی نور، شوری به پا کن، جوشی بنه در شور ما، ای دلبر و مقصود ما، دولت منصور را برپا کن، شهر عشق را بنا کن، دیوان و پلیدان را جزا کن. باران تویی، برخاک مرده ببار و لحظه‌های خشکسالی را پایان ده، ای مرد مردستان طه.
در انتظارت هستیم همچنان. گرچه می‌دانیم دلگیر از مایی!

محمد صفری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها