در دفتر رایزنی فرهنگی ایران در دمشق بودیم و آقای حبیبی می‌گفت کاش حوزه هنری بتواند درباره کودکان سوری کاری انجام بدهد. می‌گفت بچه‌ها بزرگ‌ترین قربانیان جنگ هستند. خیلی از این بچه‌ها والدین خود را در همین جنگ از دست داده‌اند.
کد خبر: ۶۸۰۰۲۰
بچه‌ها، بزرگ‌ترین قربانیان سوریه

بعد خاطره‌ای را از خانواده‌ای سوری برایمان تعریف کرد که حسابی دمغ‌مان کرد. می‌گفت در محله زینبیه دمشق مادری با دختر سه چهار ساله‌اش در یک خانه محقر زندگی می‌کرد و از قضا خمپاره‌ای به آن خانه اصابت کرد و ترکش‌هایش نصیب مادر شد.

همسایه‌ها هرچه در می‌زدند که کمک کنند دختربچه می‌گفت مادرم گفته در را به روی کسی باز نکنم. همسایه‌ها می‌گفتند برو به مادرت بگو بیاید، می‌گفت مادرم خوابیده و بیدار نمی‌شود! داشتیم آماده رفتن می‌شدیم که در کتابخانه رایزنی کتاب شعر عربی‌ام را دیدم.

کتابی بود به نام قصاید بتوقیت بیروت (شعرهایی به وقت بیروت) که یکی از ناشران لبنانی حدود هشت نه سال قبل با ترجمه موسی بیدج چاپش کرده بود و در ایران تنها یک نسخه‌اش را داشتم.

خلاصه آقای حبیبی لطف کرد و چهار نسخه را به من هدیه کرد. بعد با محسن مومنی روانه بازار حمیدیه و زیارت مرقد حضرت رقیه(س) شدیم.

یاد شبی که از هواپیما در فرودگاه دمشق پیاده شدیم افتادم و کبوتری که در آسمان می‌پرید و ناصر فیض می‌گفت بچه‌ها کبوتر اسد! از پلی گذشتیم و برای آن که ببینم حواس مومنی چقدر جمع است، گفتم اسم این پل چیست؟ مومنی هم زود دوزاری‌اش افتاد و گفت پل اسد! بعد از کنار شاورمای اسد که همان ساندویچ عربی است و ایضا از کنار زیتون و باقلای اسد هم گذشتیم و وارد بازار حمیدیه شدیم و جایتان خالی با روزهای شلوغ سال‌های قبل هیچ فرقی نکرده بود. همان طور جنب و جوش بود و فریادهای دستفروشان و مردانی که با لباس و ظرف مخصوص شربت تمبر هندی می‌فروختند. یک جا یک بازاری عرب قیافه‌شناس هویت‌مان را شناخت و گفت ایرانی کی می‌آیی؟ ایرانی آمد؟ گفتم ان‌شاء‌الله می‌آیند. ما را فرستاده‌اند که ببینیم اوضاع اگر مساعد است آنها هم بیایند. گفت کی؟ به شوخی گفتم امشب یا فردا.

از کنار بستنی اسد هم گذشتیم و داخلش چقدر هم شلوغ بود. مومنی گفت بستنی باشد برای برگشتن از حرم. وارد حرم حضرت رقیه(س) شدیم. خلوت‌تر از آنی بود که انتظارش را داشتیم. قبل از همه چند برادر افغانی به ما خوشامد گفتند. بیشتر نگهبانان حرم و کفشدارها و خدام از برادران افغان و از جماعت شیعیان هزاره بودند.

به یکی‌‌شان گفتم افغانستانی هستی؟ گفت نه، هزاره‌ام. یحتمل اگر قدرتی می‌داشت پرچم کشور هزاره را هم بالا می‌برد. وضو گرفتیم و وارد حرم شدیم. تا به حال هیچ وقت حرم را این قدر خلوت ندیده بودم. جز ما یکی دو نفری از عرب‌ها هم بودند.

جای همه‌تان خالی. به جای همه مرقد سه ساله امام حسین‌(ع) را زیارت کردیم. کم‌کم اذان ظهر را گفتند و در شبستان مجاور صف نماز جماعتی برقرار شد که همه نمازگزارانش به سی چهل نفر نمی‌رسیدند و بیشترشان هم از همان جماعت کسبه اطراف حرم بودند.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها