پک آخرش را آنقدر محکم می‌کشد که روی لپش گود می‌افتد و بعد هم زهرماری‌اش را له می‌کند توی زیرسیگاری و کلماتش از لای دود بیرون می‌آید: «نه‌ بابا، عمرا هیشکی تو کل این دنیا ایرونی نمی‌شه، باورت نمی‌شه؟! برو بگرد.»
کد خبر: ۵۷۰۷۴۵
حماسه‌سازانی برای همیشه تاریخ

حالش خوش نیست، ولی با همین حال ناخوشش حواسش هست، نصف دنیا را گشته، آمریکای جنوبی دهنش را آب می‌اندازد، آفریقا چشم‌هایش را برقی می‌کند و اروپا تکیه‌اش را روی صندلی می‌برد، اما هر وقت می‌گویی ایرانی، لپ گلی‌اش گل‌تر می‌کند و با چشم بسته لبخند می‌زند و سر چپ و راست می‌کند که:« هیچ بنی بشری ایرونی نمی‌شه...»

حاج یوسف ایرانی

«آروم باش، آروم باش تا بهت بگم چی شده!» ولی مادر همین طور داشت چادر نمازش را روی کمرش جمع می‌کرد و جیغ می‌زد و صورتش را ناخن می‌کشید.

«اینی که روی پیرهنمه خون بابا نیست، اون خوبه، منم خوبم.» ولی انگار نمی‌شود با مادر حرف زد. خبری از مادربزرگ نبود که یکی دوتا تشر به مادر بزند و آرامش کند. یک بند جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید که دنبال پدر برود وسط خیابان، حالا چطور جرات داشتی واقعیت را بگویی.

«مادر، شما یه لحظه به حرف من گوش کن، با دانشجوها داشتیم شعار می‌دادیم که گاردی‌ها حمله کردن و یه مرد جوونی یه ساعت پیش تیر خورد، به جون خودم راست می‌گم، به جون مریم، با بابا سوار آمبولانسش کردیم و بابا باهاش رفت، من پیش همکلاسی‌هام موندم، شما هم خودتو حرص نده، تا یکی دو ساعت دیگه میاد خونه، اصلا شاید الان چون حکومت نظامیه مونده یه جا تا صبح...».

از ترس مادرم دست به دروغم خوب شده بود، «سعید چاخان»ی شده بودم برای خودم که اتفاقا مریم هم مجوز داده بود برای راهپیمایی قسم «جان خواهرم» هم مجاز است، می‌ماند مادربزرگ که باید یک طوری توجیهش می‌کردم، داخل رفتم، سمعکش را در آورده بود و روی سجاده طوری ولو شده بود که انگار صد سال است همین یک گله جا می‌نشیند.

دلم آشوب است، حکومت نظامی است و بیرون خبری نیست، همه چیز الان توی رادیوست، الا مادربزرگ که هنوز روی همان جانماز ولو شده و تسبیحش را یکی‌یکی رد می‌کند و زیر لب ذکر می‌گوید: «اللهم فک کل اسیر...».

آقاسعید ایرانی

«پیاده‌نظام این جنگ نباش، این هزار دفعه!» گوشم پر است از حرف‌های شوهرعمه مهربان‌تر از پدر! برای مرد خانه‌ای تصمیم می‌گیرد که خودش دارد برای دو خانواده تصمیم می‌گیرد، تصمیمم را گرفته‌ام!

دستش را دو بار می‌زند روی شانه راستم و می‌گوید: «تو تازه ازدواج کردی، یه ذره عقل داشته باش، مملکت فقط گوشت دم توپ نمی‌خواد، فردا این انقلاب بر می‌گرده...» حرفش را قطع می‌کنم و محکم توی صورتش می‌گویم: «اما گوشت دم توپ هم می‌خواد، هر کسی دلش رو نداره بشینه خونش، من و این مردم گوشت دم توپ مملکتیم، شما نخواستی نیا...».

منبر بعدی‌اش همیشه از کلماتی نظیر من برای خودت می‌گویم و تو یادگار حاج یوسف خدا بیامرزی و از این ترکیبات به هم نچسب تشکیل شده، اما این روضه‌های شوهرعمه هیچ وقت در خانواده ما گریه‌کن نداشته و ندارد.

خیابان شلوغ است، همه شهر را اصلا می‌شود از وسط به دو نیم کرد، نیمی لباس خاکی و ساک کوچکی که اندازه دنیایشان است و نیم دیگر خانواده‌هایی که همه آرزوهایشان را داخل همان ساک گذاشته‌اند و یک نفر دارد با پوتینی که همین امروز صبح بندش را محکم بسته همه آرزوهاشان را می‌برد.

امروز روز اعزام است و خیابان پر شده از بوسه‌هایی که به نظر مُهر خداحافظی‌اند، من اینجا از روی همین بوســه‌ها دل بریدن را یاد می‌گیرم، پیشانی زهرا و دست مادرم را می‌بوسم، مریم هم که زودتر از من رفته، خدا مادربزرگ را رحمت کند، وسط این همه جمعیت خوب دعا می‌کرد اگر بود.

مریم ایرانی

«مریم! مریم بدو...» از جایی که من ایستاده‌ام تا در خروجی سر جمع 10 قدم هم نیست، ولی هر چه می‌دوم تمام نمی‌شود، انگار سالن کش می‌آید و من باید تمام این راه را که هی طولانی‌تر می‌شود، سینه‌خیز بروم.

از لای تخت‌ها و پایه‌های ایستاده سرم‌ها که می‌دوم، چادرم به آنها گیر می‌کند و بعضی‌ها را می‌اندازد، به در ورودی می‌رسم و پشت سرم، سقف مثل یک بیسکوئیت خشک از وسط می‌شکند و می‌ریزد... .

چهار پنج قدم که از در دور می‌شوم، می‌افتم زمین و همراه سرفه، گریه می‌کنم، شک ندارم بعدها دلم برای همین بیمارستان صحرایی چنان تنگ می‌شود که همین حالا حاضرم برای ندیدنش گریه کنم.

لیلا به سمتم می‌آید، وارسی‌ام می‌کند و می‌بیند که خوبم: «اینجا دیگه جای موندن نیست، ما هم که کاری از دستمون بر نمیاد، بیا برگردیم عقب، بریم یه بیمارستان صحرایی دیگه، اینجوری شاید...» دارد با ته لهجه مشهدی حرف می‌زند و من با لهجه تهرانی فکر می‌کنم که اگر برگردیم عقب، من با توجه به مدرکم حتما از خیاط‌خانه یا جای دیگری شبیه به این سردر می‌آورم، لیلا دانشجوی فلسفه است ولی دوره پیشاهنگی و امداد را گذرانده و اوضاعش از من بهتر است.

لندکروز سپاه کنارمان می‌ایستد، فشارم افتاده، لیلا بلندم می‌کند و هُلم می‌دهد سمت عقب وانت، حاجی دریانی پشت وانت نشسته و دارد به من نگاه می‌کند، سرم گیج می‌رود، فکر می‌کنم توی محله‌ام و دارم از بقالی حاجی دریانی خرید می‌کنم، می‌خندد و تلو خوردنم را می‌بیند، دست دراز می‌کند و من با حائل چادر دست پیرمرد را می‌گیرم یاعلی می‌گوید و سوار می‌شوم.

ماشین در جاده تکان می‌خورد و من همین طور با خودم مرور می‌کنم: «برگشتیم می‌گم پرستاری خوندم، مدرکم زیر آوار مونده، اصلا می‌گم دانشجویم، مدرک ندارم، این حاجی دریانی سن پدرم رو داره، بچه هم که بودم همیشه از خودش خرید می‌کردم، اصلا اگه دستش رو نگرفته بودم، می‌خوردم زمین...».

ایرانی‌ها در یک قاب

پرچم قرمز رنگ گنبد حرم حضرت ابوالفضل(ع) را دارد روی یک چوب بلند می‌چرخاند، آن طرف‌تر بچه‌های جنوبی دارند سنج و دمام می‌زنند و یکی دارد وسط ریتم دمامشان حیدر حیدر می‌گوید، شلوغ است، خیلی.

مادر و عمه مریم طبق معمول یکی یک عکس شهید دست گرفته‌اند و می‌آیند وسط جمعیت، قرارمان نزدیک میدان انقلاب بود، اما از ازدحام همینجا معلوم است که از وصال به سمت میدان نمی‌شود جلوتر رفت!

چَشم چَشم می‌کنم و دنبال آشنا می‌گردم، شلوغ‌تر از آن است که بشود درست راه رفت و آشنا پیدا کرد، مجتبی را می‌بینم، ساختمان‌سازی می‌کند کنار مغازه‌مان و بعضی وقت‌ها به ما سر می‌زند و خوش و بش می‌کند و حلالیت می‌طلبد که سد راه کرده و خاک به پا می‌کند، با خانواده‌اش آمده و یک پیشانی‌بند سفید روی پیشانی‌اش بسته و وسط جمعیت شعار می‌دهد.

من‌ها و مجتبی‌ها توی جمعیت همدیگر را می‌بینیم، یک نفر جلوتر ایستاده و دارد با پلاکاردی که بالای سرش گرفته فریاد می‌زند و شعار می‌دهد، تهران یکپارچه فریاد می‌زند و مردم همه یک‌نفر یک‌نفر می‌آیند و یک‌نفر یک‌نفر می‌ایستند و یک‌نفر یک‌نفر شعار می‌دهند و یک‌نفر یک‌نفر حماسه می‌سازند.

چرتکه‌ام را می‌اندازم که اگر نصف مردم جوان باشند، بعد نصف این جوان‌ها بیایند و یک روزی مثل همین امروز نهم دی از امام حسینشان دفاع کنند و با رهبرشان تجدید بیعت کنند، باید جمعیت نصف این باشد، پا به سن گذاشته‌ترها را هم که حساب کنی باز هم حساب از سرم سر ریز می‌شود، منطقی نیست تمام کسانی که بیایند مثل تو فکر می‌کنند، مردم ما همیشه آمده‌اند، همیشه می‌آیند.

آخرش با مادر و عمه مریم می‌ایستیم و مادر عکس پدرم را دستش گرفته و عمه مریم عکس پدربزرگ و همسرش را، تلفن همراهم را به مجتبی می‌دهم و دست می‌اندازم گردن مادر و عمه‌ام، ایرانی‌ها حالا یکی یکی آمده‌اند و همه در یک قاب جمع شده‌اند، قابی که همه‌اش حماسه است.

امید ایرانی

«عموجان، نری رای بدی‌ها! من هزار دفعه هم به اون بابای خدا بیامرزت گفتم، گوش نکرد...» معلوم نیست دوباره از آسمان چندم با ما مردم عوام صحبت می‌کند این روشنفکر فامیل!

تا آخر حرف‌هایش را خب‌خب می‌کنم و آخرش هم چَشمی تحویلش می‌دهم و تلفن را محکم‌تر از حد متعارف زمین می‌کوبم! چطور بابا توی گوش این بنده خدا نزده بود خدا می‌داند.

مادرم نشسته و با خواهرشوهرش مرا نگاه می‌کند! بعد هم دو نفری قربان صدقه‌ام می‌روند که صبوری را از پدرت یاد گرفته‌ای، هیچ وقت به این بنده خدا توهین نکرد! همیشه احترامش را حفظ کرد و از این حرف‌ها!

دوباره می‌روم ولو می‌شوم روی صفحه کلید لپ‌تاپم، همین طور نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم چند نفر مثل من فکر می‌کنند؟ فردا می‌بریم؟ عمه با سینی چای تو می‌آید و همه چیز را به هم می‌زند. از اول حساب می‌کنم: «نصف مردم جوونن، این نصفه سه چهارمشون که رای بدن می‌شه سه‌هشتم کل آرا، اگه از این سه هشتم نصف بیشترشون به ما رای بدن... اصلا اگه به حرف شوهرعمه‌های فرنگ‌‌رفته و دنیادیده باباشون گوش کنن چی؟!»

سکانس آخر

با چشم بسته لبخند می‌زند و سر چپ و راست می‌کند که: «هیچ بنی‌بشری ایرونی نمی‌شه، حیف که این طایفه ایرانی‌ها آبروی هرچی ایرونیه بردن!»

امید روبه‌روی شوهر عمه پدرش نشسته و زیر زیرکی چشمک می‌زند و به من اشاره می‌کند که بی‌خیال، جواب پیرمرد را ندهیم بهتر است، پیرمرد زهوار در رفته هم برای روزهای آخر عمری‌اش ایران آمده و منتظر است سرطان پرونده‌اش را مهر کند! شوهرعمه‌اش دست می‌کشد سمت امید و می‌گوید: «عین باباش! اینا نسل اندر نسل سرتق بودن! همین الان می‌بینی؟! پشت لبش سبز نشده نشسته داره به حرفای من پیرمرد می‌خنده! این انقلاب شماها رو پررو کرد، بذار نظام برگرده...».

بعد یک سیگار دیگر روشن می‌کند و امید بلند می‌شود که جوابش را ندهد، اما هنوز من نشسته‌ام پای سرنوشت ایرانی‌ها.

مرتضی درخشان - جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها