پاسخ دادم بگویید که رفیقدوست آمده.سرش را پایین انداخته و هیچ جوابی به من نداد. دفعه دوم که حرف‌ام را تکرار کردم، سربالا آورد و گفت: هر وقت آقای رفیقدوست تشریف آوردند، من خودم به جناب تیمسار می‌گویم!
کد خبر: ۵۶۷۷۰۲
باور کنید من محسن رفیقدوست هستم

در طول دفاع مقدس یکی از اساسی‌‌ترین نیازها هماهنگی بین نیروهای سپاه و ارتش بود که این مشارکت به خوبی انجام گرفت. روایت زیر بیان یکی از این خاطرات است.

خیلی زود به این اصل پی بردیم که اصولا نیروی نظامی و ارتشی همیشه مطمئن و پشت گرم است که امکاناتش را خودش تهیه کرده باشد بنابراین، از همان سال 1358 که سنگ بنای صنایع نظامی سپاه را گذاشتیم، نخستین چیزی هم که ساختیم، همین خمپاره 60 میلی متری بود.

ماجرا از اینجا شروع شد که من باید به سراغ فرمانده بالاتر از فرمانده تدارکات نیروی زمینی ارتش می‌رفتم. ماه سوم یا چهارم همان سال با رئیس صنایع نظامی یا همان صنایع دفاع که یک تیمسار سرتیپ بود، ارتباط پیدا کردم.

جایگاه او بالاتر از فرمانده تدارکات محسوب می‌شد. پیش‌تر، چندین بار با هم تلفنی صحبت کرده بودیم که هر بار من را هم خیلی تحویل می‌گرفت. در آخرین تماس تلفنی، گفتم: تیمسار! من می‌خواهم بیایم پیش شما و با شما حضوری صحبت کنم.

از آنجا که خمپاره 60 توی صنایع دفاع ساخته می‌شد ولی از رده ارتش خارج شده بود، بساط و امکانات آن را هم جمع کرده بودند. برای راه‌انداری دوباره خط تولید این قبضه، ناچار بودم به خدمت آن تیمسار بروم.

رفتم آنجا. چند ماهی بیش‌تر از انقلاب نگذشته و برخی منشی‌ها آن قدر حیا پیدا نکرده بودند که با حجاب شوند.

یک خانم توی دفترش نشسته بود. من هم خاکی و خلی رفتم و همان طور نشستم و به این خانم منشی گفتم: من با تیمسار قرار ملاقات الان دارم.

پرسید:شما؟ بگویم کی؟

پاسخ دادم: بگویید که رفیق دوست آمده.

سرش را پایین انداخته و هیچ جوابی به من نداد. دفعه دوم که حرف‌ام را تکرار کردم، سربالا آورد و گفت: هر وقت آقای رفیقدوست تشریف آوردند، من خودم به جناب تیمسار می‌گویم!

گفتم: من خودم رفیقدوست هستم.

باز هم توجه نکرد. دفعه سوم گفتم: خانم! باور کنید من خود آقای محسن رفیقدوست هستم و با تیمسار هم کار دارم.

باز هم محل نگذاشت. یک مرتبه بر سر خانم منشی کم حواس فریاد کشیدم: مگر تو نمی‌فهمی من چه می‌گویم؟! من کار دارم.

با سر وصدایی که من راه انداخته بودم، تیمسار خودش گوشه در اتاق را باز کرد و با دیدن من، روی چارچوب در ایستاد و محکم سلام نظامی داد. بعد سر منشی هوار کشید:خانم! ایشان آقای رفیقدوست است!

آن خانم هم که انگار هنوز باورش نشده و فکر می‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه من و تیمسار است، با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت، رو کرد به تیمسار و با کمی لکنت زبان گفت:خب، من خیال می‌کردم یک آدم چاق و چارشانه و خیلی گردن کلفت می‌آید، انتظار همان هم داشتم، ولی یک مرتبه دیدم این آقا...

بالاخره، وارد اتاق تیمسار شدم و بعد از چند دقیقه ای گپ و گفت دوستانه، گفتم: شما نقشه‌ها و آن چه را که از خمپاره 60 دارید و استفاده نمی‌کنید، به ما بدهید.تیمسار هم دستورش را نوشت و دوستان ارتشی هم مقداری با ما همکاری و کمک کردند.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها