وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید موضوعی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی را در چشمانش بخوبی می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد.
کد خبر: ۶۴۳۸۱۹

جام جم سرا: من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرف‌هایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم و همین باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید: تو مرد نیستی!
آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.
با احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژی‌اش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً‌‌ همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضح‌تر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذتبخش با معشوقه جدیدم خسته بودم.
وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم، با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانی که طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود تا به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و مو‌هایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود.
در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روز‌ها جلو‌تر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. ناگهان ضربه به من وارد شد: بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که این طور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیک‌تر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتی‌ام شد.
روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم بسختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد. به او گفتم: متاسفم، من دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟
دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم: متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم؛ نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم.
معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم «تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت».
شب که به خانه رسیدم، با گل‌ها و لبخندی روی لب‌هایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به اتاق رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و تکان نمی‌خورد! هر چه صدایش کردم فایده‌ای نداشت.
مدتی بعد فهمیدم که او ماه‌ها با سرطان می‌جنگید و من این قدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این موضوع را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست مرا از واکنش‌های منفی پسرمان به خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

***

جزئیات ریز زندگی مهم‌ترین چیز‌ها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. این‌ها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲۶
معصومه
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۱۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹
۰
۰
خیلی زیبا و آموزنده بود . ممنون
ساناز عاشق
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹
۰
۰
هرچند مجردم اما واقعا آموزنده بود.خیلی ممنون از اینكه منتشر كردین این تجربه تلخو شیرینو.زنو شوهرای امروزی رشته زندگی از دستشون دررفته.نمیدونن برا چی ازدواج كردنو تعهداتشون زود یادشون میره.امیدوارم همه زوجا خوشبختیو توی زندگیشون حس كنن
ساناز عاشق
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۱۴ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹
۰
۰
هرچند مجردم اما واقعا آموزنده بود.خیلی ممنون از اینكه منتشر كردین این تجربه تلخو شیرینو.زنو شوهرای امروزی رشته زندگی از دستشون دررفته.نمیدونن برا چی ازدواج كردنو تعهداتشون زود یادشون میره.امیدوارم همه زوجا خوشبختیو توی زندگیشون حس كنن
نرگس
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۵۰ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹
۰
۰
كاش همه اینو احساس كنن كه محبت همیشه لازمه.
شاهین
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۵۰ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۹
۰
۰
خیلی از این مطلب لذت بردم. كاش همه زن و شوهرها اینو بخونن
حمید
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۱
۰
۰
خیلی جالب بود مرسی از لطفتون.
مبینا
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۱۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۲
۰
۰
خیلی مطلب جالبی بود. من تحت تاثیر قرار گرفتم زیاد. ممنون كه به خانواده ها كمك می كنید قدر هم رو بدونن. مرسی
معصومه
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۲۶ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۲
۰
۰
سلام واقعا خیلی زیبا بود امیدوارم به پسرتون زیاد توجه كنید.منم تازه عقدكردم همسرم مردخوبی ولی همیشه دعا میكنم براش عادی نشم.شماهم دعا كنید
زهرا
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۳۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
۰
۰
خیلی مطلب خوبی بود ولی واقعا بعضی بی وفایی ها قلب آدم رو به درد می یاره و مثل یك غده بدخیم همیشه با آدم می مونه
فانوس
Iran, Islamic Republic of
۲۰:۴۲ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
۰
۰
سلام خیلی اموزنده بود منم همین فكرتو سرم بود از همسرم غافل شده بودم اشكم در امد وبیدار شدم ممنون
مهرداد
United States
۲۱:۱۵ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
۰
۰
عالیییییییییی بود
مهرداد
United States
۲۱:۲۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۳
۰
۰
عالیییییییییی بود
امیر
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۲۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۴
۰
۰
داستان خوبی بود ولی كاش آخرش و فیلم هندی نمی كردید . من این داستان و قبلا هم خواندم پایانش اینطوری نبود
طهورا
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۲۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۴
۰
۰
خیلی عالی بود ممنون
ف
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۲۶ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۶
۰
۰
خیلیییییییییی عالی بود خیلی.مرسی
ف
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۲۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۶
۰
۰
خیلیییییییییی عالی بود .راستش منم تو زندگیم این مشكلو دارم همسرم به یكی دیگه علاقه داره منو كاملا فراموش كرده هركارم براش میكنم فایده نداره.لطفا برام دعاكنین
مرضیه
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۵۴ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۱
۰
۰
ناراحت شدم. نمیدونم چرا.
نوشین
Iran, Islamic Republic of
۰۰:۵۰ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۲
۰
۰
قشنگ بودولی آخرش فیلم هندی شد.
تینا
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۰۸ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۸
۰
۰
خیلی دردناك و در عین حال اموزنده بود
morteza
United Kingdom
۱۹:۵۷ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۸
۰
۰
به نظر من آدم باید قدر داشته هاشه بدونه نه وقتی از دستش داد
سوگل امیری
Iran, Islamic Republic of
۲۱:۱۵ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۸
۰
۰
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشــــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ بود
مجید
Iran, Islamic Republic of
۲۲:۰۶ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۸
۰
۰
راستش نه دقیقا اما یه موضوعی شبیه این چند وقتیه ذهنمو مشغول كرده بود... امشب كه اینو خوندم یه لحظه به همسرم فكر كردم. درسته من واقعا این مدت بیخود ذهنمو درگیر كسی دیگه كرده بودم. اونی كه همیشه كنارم بوده عاشقانه پشتم بوده و قوت قلبم بوده رو فراموش كرده بودم... ما مردا چرا اینجوری هستیم؟ محبت زیادی شاید باعث این موضوع شده بود اما وقتشه برگردم. تا دیر نشده
ممنون از داستانتون
hasti
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۴۲ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۹
۰
۰
merc kheili ghashang bood va amoozande
مائده
Iran, Islamic Republic of
۰۱:۳۸ - ۱۳۹۲/۱۲/۲۹
۰
۰
خیلی زیبابود.....
كیانی
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۴۲ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
۰
۰
سلام.بسیار مفید و آموزنده بود.دعا میكنم هرگز هیچ زندگی از هم نپاشه.
سلام
Iran, Islamic Republic of
۱۹:۱۳ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۸
۰
۰
مرسی

نیازمندی ها