نوی جاروی شارژی را که خریده بودی ۳۶ هزار تومان و خراب شده‌اش روی دستت مانده، حالا که قیمت می‌کنی شده ۱۸۰ هزار. لامپ کم مصرف را خریده بودی ۱۵۰۰ تومان، حالا که سوخته و روشن نمی‌شود، قیمت می‌کنی و می‌بینی شده ۹۵۰۰. سی‌دی پخش را خریده بودی ۳۵ هزار تومان، حالا خراب شده و از آن مارک و مدل پیدا نمی‌شود اما دلبستگی تو به سی‌دی پخش، مانع می‌شود دور بیندازیش. از سیرجان کماجدان رویی خریده‌ای و حالا که چسبیدن غذا به دیواره و سیاه شدنش حوصله‌ات را سر برده تصمیم گرفتی بدهی تفلونش کنند.
کد خبر: ۶۰۱۷۴۰

دور تا دورت پر شده از وسایل برقی و غیر برقی خراب شده، کهنه و از کار افتاده‌ای که نه پولش را‌ داری دوباره بخری، نه می‌توانی بدون آن‌ها کار‌هایت را انجام دهی. هر چقدر هم دست به آچار باشی و از تعمیرات و سرهم بندی وسایل خانه سر در بیاوری، باز نمی‌توانی همه وسایلت را زنده کنی. کاش زندگی هم به قاعده کارتون‌های دیزنی می‌چرخید. آرزو می‌کنی مثل فیلم‌های کارتونی فرشته مهربانی ظاهر شود و نوک ستاره دار چوبدستیش را تکان دهد، خرده ستاره‌های درخشان را بر سر وسایل از کار افتاده منزلت بریزد؛ یکی یکی رنگ و لعاب بگیرند، سالم شوند، جان بگیرند، به روی تو لبخند بزنند و برایت دست تکان بدهند.
به شغل این آقا اگرچه نمی‌توانی اسمی بدهی اما به چشم می‌بینی که استفاده دوباره از وسیله‌های خراب شده را مدیون او هستی چون جاروی شارژی را که باید دور می‌انداختی و با یک چهارم حقوق ماهانه‌ات یک نو به جایش می‌خریدی، وقتی می‌سپری دست آقا سعید مثل روز اولش بهت تحویل می‌دهد. حالا کار به جایی رسیده که جاروی فسقلی می‌خواهد فرش را از زمین بکند و بلند کند. آن لامپ کم مصرفی که عمر کوتاهی داشت و به ۶ برابر قیمت یک سال پیش خریده‌ای وقتی به دست سعید می‌سپری، بعد از چند روز با گرفتن ۱۵۰۰ تومان از سطل زباله نجاتش می‌دهد. سی‌دی پخش را یک سال است می‌خواهد درست کند اما قطعه‌اش گیر نمی‌آید؛ با این‌که تو از آن دل کنده‌ای اما سعید از این دستگاه نمی‌گذرد و می‌خواهد به هر راهی که شده دوباره به کارش بیندازد و کماجدان حالا با رویه تفلونی که بر خود دارد تبدیل به ظرف نچسب جدیدی شده است.
اسباب بازی بچه شکسته و به هیچ قیمتی حاضر نیست از آن دست بکشد حتی در ازای تهیه یکی دیگر. این، آقا سعید است که اسباب بازی را از تو می‌گیرد و تعمیر می‌کند و مثل روز اول تحویلت می‌دهد‌‌ همان جلوی چشم بچه؛ مبادا خیال کند مشابه آن را خریده‌ای. سعید لطیفی. سن ۵۹ سال. آخر اصل بچه تهران.


معجزه نمی‌کند، مردم را دوست دارد
روز اولی که وارد این شغل شده، از سر اجبار بوده؛ سی سال پیش بلور و کریستال می‌فروخته. گاهی هم برای دل خودش کار تعمیرات می‌کرده. لوسترهای خراب شده کریستالی را با سلیقه و ظرافت درست می‌کرده و هیچوقت هم خود را در این کار جدی نمی‌گرفته. بعداً تلاش کرده با شراکت برادرانش کار تولیدی لباس را آغاز کند اما کارشان نمی‌گیرد، ضرر می‌کنند و سعید خان، باز برمی‌گردد به شغل بلورفروشی اما بعد از مدتی که جنس‌های بنجل و تقلبی به اسم بلور ایتالیایی و فرانسوی وارد بازار می‌شود و آب بازار بلور را گل‌آلود می‌کند، شغل او هم درست نمی‌چرخد.
سعید لطیفی کم کم کار تعمیرات را بنا بر تقاضای مشتریانش آغاز می‌کند و بلور‌ها را رد می‌کند و یک روز چشم باز می‌کند و می‌بیند مغازه بلورفروشیش پر است از لوازم خانه خرابی که همسایگان و هم محلی‌ها برای تعمیر آورده‌اند.
او وقتی از بلورفروشی دل می‌کند، بر اثر یک اتفاق به این شغل علاقه‌مند و وابسته می‌شود. می‌گوید: «اولین باری که این کار را شروع کردم خیلی خجالت می‌کشیدم چون از طرفی کارم نگرفته بود و شغل تمیز و پرزرق و برقی مثل بلورفروشی را کنار گذاشته بودم و از طرفی هم گاهی وقت‌ها این فکربه سرم می‌زد که شغل خوب یعنی مهندسی و کارمندی و مدیر و معلم بودن اما وقتی برای اولین بار عروسک یک دختر بچه را تعمیر کردم و دیدم چه جوری از خوشحالی جیغ کشید، دور خودش چرخید و رقصید و عروسکش را به سینه فشرد، از خودم پرسیدم باورت نمی‌شد با یک کار ساده بتوانی دل انسانی را اینقدر شاد کنی؟ بچسب به همین شغل و سرت را بالا بگیر.
یک بار یکی از مشتریانم از کار من تعجب کرد و گفت غیر ممکن بود بتوانی این وسیله را تعمیر کنی؛ تو معجزه کردی اما من خودم می‌دانم معجزه‌ای در کار نیست و رمز کار من این است که مردم را دوست دارم و دلم می‌خواهد هر طور شده صاحب وسیله خراب را خوشحال و از خریدن یک وسیله نو بی‌نیازش کنم. وقتی پس از تعمیر وسیله خرابی که ازش قطع امید شده، مشتری من ذوق می‌کند و با رضایت از مغازه‌ام بیرون می‌رود، از علاقه‌ای که در خودم به مردم احساس می‌کنم قلبم به تپش می‌افتد؛ نمی‌دانم این شغل باعث شد مردم را اینقدر دوست داشته باشم یا از اول اینطوری بودم.»
این گزارش از شخص است؟ گزارش از قلب است؟ گزارش از شغل است؟ وقتی خودش در حیرانی و مه گرفتگی حقیقت چسبیدنش به این شغل مانده من چطور بفهمم اکنون از سعید می‌نویسم یا از شغل سعید. سعید با مردم دوستیش چنان در شغل خود محو شده و شغل سعید چنان در او غرق شده که گزارش نویس دست و پایش را گم می‌کند از این همه تاثیر متقابل.
وقتی با او روبه‌رو می‌شوی آنقدر تواضع دارد و تو را غرق محبت می‌کند که خجالت می‌کشی. با کنجکاوی و دقت به وسیله خراب نگاه می‌کند. فوری بازش می‌کند و عیب را تشخیص می‌دهد. با حوصله به مشتری توضیح می‌دهد. کم حوصله نیست که از ماندن در مغازه‌اش خسته شوی و احساس مزاحمت کنی و...
باورتان می‌شود که حتی میز کار و وی‌ترین برایش نگذاشتند؟ همین اخلاق خوب و صبوری او باعث خسارتش شد: «یکی از مشتریانم که خانمی متشخص است و به من هم خیلی اعتماد دارد، جارویی آورد که نوی نو بود اما خراب شده بود. قرار شد تعمیرش کنم. نمی‌دانم چه کسی آن را از مغازه‌ام زد و برد. خیلی از آن مشتریم خجالت می‌کشم. چند هفته پیش هم مقدار زیادی از اثاث مغازه و وسایل تعمیری مردم را بردند و مغازه‌ام را لخت کردند. نمی‌توانم درک کنم چه کسی پیدا می‌شود که به لوازم امانتی مردم هم رحم نمی‌کند و مرا شرمنده مشتریانم می‌کند.» سعید بخاطر جبران خسارت مشتریانش ۵/۱ میلیون تومان تاوان داد.

شغل چیست؟
چه کسی فکر می‌کند وقتی مدیرکل شد باید رضایت مردمی را کسب کند که کارشان به دست او است؟ لابد همه. چند نماینده مجلس به فکر این هستند که تصمیماتشان رضایت مردم را کسب می‌کند یا نه.
سعید مدام در فکر این است که آیا مشتری از پیش من راضی بیرون رفت یا نه: «مگر همه باید رئیس جمهور شوند؟»
یکی لازم است.
 «مگر همه باید وزیر شوند؟»
هجده نفر لازم است.
 «مگر همه باید نماینده مجلس شوند؟»
فقط۲۹۰ نفر.
 «مدیرعامل شرکت؟ مدیرکل؟ معلم؟»
این پرسش‌ها را سعید از من می‌پرسد و می‌گوید: «یعنی بقیه باید در حسرت مدیر و وکیل شدن بسوزند و کارهای مردم روی دستشان باد کند؟» مشتری او با این‌که به بحث دعوت نشده حرف سعید را تأیید می‌کند: «این آقا کاری می‌کند که هر کسی نمی‌تواند. من پول خریدن یک جارو برقی نو را ندارم اما همین آقا جاروی مرده مرا زنده کرد.»
 «من شغلم را دوست دارم؛ از این شغل، دلهای بسیاری را شاد کرده‌ام. البته گاهی می‌شود که نتوانم وسیله‌ای را تعمیر کنم یا سیستم آن نیازمند ماشین آلات و امکانات دیگری است؛ آن وقت به نمایندگی‌های خاصی مراجعه می‌کنم مثل تفلون کردن ظروف یا تأمین قطعات خاصی از وسایل برقی که سوخته و قابل تعمیر نیست. گاهی مشتری وسیله نو با قیمت بالا می‌خرد اما به خانه که می‌برد می‌بیند خراب است یا بعد از مدت کمی خراب می‌شود. این ضمانت‌هایی که به مشتریان می‌دهند مشکل دارد. فروشندگان به ضمانت‌ها پایبند نیستند و مردم را سرکار می‌گذارند در صورتی که ضمانت یعنی وقتی وسیله خراب شد عوضش کنی و یکی دیگر بدهی یا پولش را برگردانی. وقتی از ضمانت ناامید می‌شوند، جنس را می‌آورند پیش من و من با هزینه کمی برایشان تعمیر می‌کنم و پول قطعه را می‌گیرم چون من هم مثل همین مردم درآمد معمولی دارم و هر نوع ضرر مالی جبرانش برایم سخت است.»


خودمان را گول نزنیم
حوصله‌ام سر می‌رود. هوس می‌کنم با یک سؤال پرت نظم مصاحبه را به هم بریزم: «لااقل مردم عادت کنند جنس ایرانی بخرند که اصلاً خراب نشود.»
سعید، در خانه‌ای زندگی می‌کند که ۸۰ سال پیش ساخته شده.‌‌ همان خانه‌ای که در آن به دنیا آمده. بچه گلوبندک. در این تهران چند نفر داریم که در دهه ششم زندگی هنوز در خانه پدری زندگی می‌کنند؟ وقتی صحبت می‌کند کیف می‌کنی از لهجه خالص تهرانی و صدای بم و گرمش و وقتی با خودت تنها می‌شوی با هوسی کودکانه می‌خواهی لهجه سعید را تقلید کنی و نقص‌های گفتاریت
را بپوشانی.
 «ببینید! ما نباید خودمان را گول بزنیم. ممکن است جنس ایرانی بعضی‌هایش خوب باشد اما وقتی کسی می‌گوید جنس ایرانی یعنی‌‌ همان جنس چینی چه می‌توان گفت؟ یک زمانی نان بربری را از هر جای این مملکت می‌خریدی می‌چسبید اما الآن باید نصف تهران را بگردی تا نان بربری اصیل درست و خوشمزه پیدا کنی. جنس ایرانی هم خوب و بد دارد».
بهتر است بقیه گزارش مرا در واژه‌هایی که ننوشتم و لابه‌لای عکس‌های سعید و مغازه‌اش پنهان کردم بخوانید.
>> روزنامه ایران/ فرامرز سیدآقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها