اواخر سال گذشته در همین ستون خاطره‌‌ای از شهیدان همت، کارور و نوزاد نوشته بودم که دوستان زیادی استقبال کردند و می‌خواستند که باز هم از خاطرات آن ایام بنویسم.
کد خبر: ۵۵۲۳۹۸
«مسئولیت‌هایی که تقسیم شده است!»

راستش، وقتی آدم می‌خواهد از آن روزها بنویسد، دستش می‌لرزد؛ می‌ترسد خودش هم دیگر آن کسی نباشد که آن روزها بود و بشود مصداق ضرب‌المثل معروف «عالم بی‌عمل»!

***

بگذریم!

یکی از نامزدهای محترم ریاست‌جمهوری چیزی گفته بود درباره کناره‌گیری نکردن از کاندیداتوری و این که کسی در حق او چنین نکرده تا اینک متوقع باشد که او چنین کند و فرموده بودند که حالا نوبت دیگران است تا «به نفع او» کنار بکشند. کاندیدای دیگری هم فرمایش مشابهی داشت.

گویا فرهنگ جدیدی باب شده است! دردم‌ آمد؛ دیدم «مسئولیت» ‌با «ریاست» اشتباه شده است و گویا بعضی‌ها عنوان «رئیس‌» را زیادی جدی گرفته‌اند و ایام جبهه، جنگ و شهادت را فراموش کرده‌اند. خاطره‌ای در ذهنم زنده شد که بی‌مناسبت نیست.

این روزها، سالگرد عملیات کربلای 5 و تکمیلی آن را پشت سر می‌گذاریم. بیست و هفت سال پیش در منطقه شلمچه، عملیات کربلای 5 تمام ‌شده و قرار بود عملیات محدودی برای تکمیل خطوط عملیاتی انجام پذیرد.

خیلی از رزمنده‌ها دلتنگ رفقایی بودند که در کربلای‌5 به شهادت رسیده بودند. در چادر فرماندهی گردان مقداد، حال و هوای خاصی حاکم بود.

شوخی‌ها و خنده‌ها هم معنای خاص داشت و کم‌کم همه ‌آماده رفتن می‌شدند که می‌دانستند برای بعضی‌ها برگشتی در پی نخواهد داشت.

«حاج علی جزمانی»‌ بزرگ‌تر از همه‌مان بود و مورد احترام. از نیروهای گردان هشت قدیم سپاه بود و گردان هشتی‌ها ـ عموما ـ دوستش داشتند.

جذابیت او چنان بود که ما هم (که بعدها با او آشنا شده بودیم)‌ او را پیر روشن‌ضمیری می‌دیدیم که فقط گهگاه سخن می‌گفت و کلامش سرشار از «حکمت» بود. دائم‌الذکر بود و قرآن از دستش نمی‌افتاد.

«حاج‌علی» حکایتی حکمت‌آمیز گفت که به ضرب‌المثلی بین رفقا تبدیل شده بود. روزی نبود که یکی از ما به مناسبتی نگوید: «مسئولیت‌ها تقسیم شده است!»

و هر شب، وقتی همه جمع بودند، یکی پیشقدم می‌شد و خطاب به شهید جزمانی می‌گفت: «حاج علی، جان من، این گفت‌وگوی خودت را با مادرت یک بار دیگر تعریف کن!»

حاج‌علی می‌خندید و می‌گفت: «بابا، آن‌که کهنه شده است. تکراری شده. چند بار بگویم؟ قبلا گفته‌ام دیگر؛ خسته می‌شوید!»

اینجا که می‌رسید، همه با هم اصرار می‌کردیم که: «نه؛ تکرارش هم شیرین است! یک بار دیگر هم تعریف کن!»

گاهی هم که بهانه‌اش جور بود، کافی بود کسی مهمان جمع شده باشد تا او را بهانه کنیم و بگوییم: «فلانی که نشنیده است، برای او بگو!»

و بالاخره حاج‌علی شروع می‌کرد. گاهی که حوصله ‌داشت، آب و تابش می‌داد و گاهی هم به اجمال حکایت را بازگویی می‌کرد.

و حکایت چنین بود:

سفر قبلی که به تهران رفته بودم، سری هم به مادرم زدم. مادر مشتاقانه پرسید: «علی‌جان، تو که این همه جبهه می‌روی و همیشه آنجایی، حالا اگر راه کربلا باز شد، ما را هم می‌بری زیارت کنیم؟»

بلافاصله با قاطعیت جواب دادم: «نه که نمی‌برم!‌ تازه خودم هم نمی‌روم!»

مادر با تعجب پرسید: «چرا مادر؟!»

پاسخ دادم: «برای این که مسئولیت‌ها تقسیم شده است! همه کارها را که نمی‌شود یک نفر انجام دهد!‌ هر کس مسئولیتی دارد؛ مسئولیت ما باز کردن راه است!‌ نمی‌شود که ما همه مسئولیت‌ها را به دوش بکشیم. مسئولیت ما این است و مسئولیت بعضی‌ها هم رفتن به زیارت است! همه کارها را که نمی‌شود ما انجام بدهیم!»

به اینجا که می‌رسید، همه می‌زدیم زیر خنده و تکرار می‌کردیم که: «مسئولیت‌ها تقسیم شده است!»

روحش (و روحشان)‌ شاد و مقامش (و مقامشان)‌ متعالی باد.

و براستی که ظاهرا مسئولیت‌ها تقسیم شده است! 

دکتر محسن پرویز - نویسنده و عضو هیات علمی دانشگاه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها