در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
او در جغرافیایی زندگی میکرد سرشار از طبیعت نرم و خشن (یعنی درخت و گیاه و گل و خار و سنگ) که آنها را روی کاغذهای سفید منعکس میکرد. شیوا هماکنون در بین پیشگامان هنر گرافیک نوین ایران جایگاهی ویژه دارد زیرا که آثار او مملو از تصویرسازیهای شورانگیز است، نقشها و طرحهایی که با دورترین خاطرات قومی ما پیوند میخورند.
قباد شیوا متولد بهمن 1319 همدان است. کارشناسیاش را در رشته نقاشی از دانشکده هنرهای زیبا گرفته و فارغالتحصیل رشته طراحی ارتباطی از دانشگاهPrat شهر نیویورک است.
شیوا فعالیت هنریاش را با نقاشی شروع کرد و با طراحی برای کانون تبلیغاتی و طراحیهای گرافیکی و پوسترسازی برای مجلههای هنری مختلف از جمله تلاش و تماشا و سروش ادامه داد.
عکاسی، طراحی صحنه و گرافیک برنامههای سازمان صداوسیما، طراحی بیش از 250 پوستر، تهیه جزوات درسی و آموزشی برای دانشکده صداوسیما و تدریس در اکثر دانشکدههای هنر و... از دیگر فعالیتهای وی میباشد. او همچنین توانسته جوایز متعدد داخلی و بینالمللی را در زمینه طراحی و ساخت پوستر، آرم و ... دریافت نماید. مهمترین ویژگی کارهای قباد شیوا نوعی همنشینی بین هنر بومی ایرانی و هنر و علم غربی است. نوع نقش و رنگهای مورد استفاده او در اکثر کارهایش رنگ و بوی ایرانی دارند که شاید کلید موفقیت و جذابیت کارهای او نیز دقیقا استفاده اصولی از همین عناصر با رویکردی نو و امروزی باشد. او به خاطر همین ویژگی آثارش جزو 12 برگزیده سازمان(AGIانجمن بین المللی طراحان گرافیک) در دنیاست.
اولین تصاویری که در ذهن شما (به عنوان یک تصویرگر) تاثیر عمیقی گذاشتند؟
تصاویر و خاطرات زمان کودکی اولین تاثیرها را بر ذهن من گذاشتند چون خالصترند و بیپیرایهتر. این تصاویر نقش زیادی در حرفه و کار من داشتند. من معتقدم شخصیت و نگاه انسان و به خصوص یک تصویرگر در همان دوران کودکی شکل میگیرد و سرنوشتساز میشود، اما تصاویر و خاطرات بعد از این دوران چون همراه با تعقل و دانش است آن شیرینی و ماندگاری را ندارد.
اولین سرگرمیهای دوران کودکی؟
علف دادن به گوسفند گوشه حیاط و بازی با گربههایی که در حیاط رفت و آمد داشتند و دوستان من بودند و سر زدن به قفسه مرغ و خروسها و برداشتن تخممرغها و تحویل آنها به خدیجهخانم. (خدیجهخانم نامادری من و زنی بسیار مهربان بود که چون بچه نداشت من و برادرم را همچون فرزندان خود بزرگ و تربیت کرد.)
اولین خطخطیها روی کاغذ به عنوان نقاشی؟
یک روز عصر با پدرم به منزل دوستش ــ آقای کارگر ــ رفتیم. اتاق او پر بود از تابلوی نقاشی و تعدادی سهپایه نقاشی، کاغذهای زیادی هم روی میز بود که روی آنها طراحی اولیه تابلوهایش را کشیده بود. برای این که حوصلهام سر نرود و من هم سرگرم شوم آقای کارگر یک کاغذ سفید و یک مداد قرمز جلوی من گذاشت و گفت: «تو هم حالا میتوانی هر چه دلت خواست نقاشی کنی.» من هم خیلی جدی شروع کردم به خطخطی کردن کاغذ. آقای کارگر نقاشی میکشید و بابا به تابلوهایش نگاه میکرد و با او حرف میزد، تا این که من تمام صفحه کاغذ را خطخطی کردم و دیگر جایی برای خط کشیدن وجود نداشت. به آقای کارگر گفتم کاغذم تمام شد، یک کاغذ دیگر میخواهم تا باز هم نقاشی بکشم.
اولین الهام از طبیعت در تصویرگری؟
شهر من ــ همدان ــ در دامنه کوه الوند قرار دارد. شهری کهن و خفته در طبیعتی بسیار زیبا. اغلب روزهای جمعه همراه بابا یا برادرم و دوستانش به صحرا میرفتیم. با تمام درختان آن مسیر دوست بودم و برگ آنها را لای کتابهای درسیام خشک میکردم. خنکی آب رودخانه را هنوز روی تنم حس میکنم. صدای پرندگان را که اغلب با آواز پدرم همراه بود هنوز در گوشم میشنوم. (پدرم بسیار خوشصدا بود.)
بارها در طبیعت بکر و زیبای صحرا کنار او مینشستم و با صدای تار و آواز او از خود بیخود میشدم. عصرهای جمعه که از صحرا به خانه برمیگشتم جیبهای کوچک من پر بود از برگ درختان و قلوهسنگهای منقوش زیبا که از صحرا و رودخانه جمعآوری کرده بودم. آنها را کنار هم توی زیرزمین میچیدم و تحتتاثیر کتیبههای گنجنامه همدان روی آنها اغلب خطخطی میکردم.
خطخطیها و نقاشیهای من که بیشتر تحتتاثیر طبیعت زیبای اطراف همدان بود همهجا (روی کاغذ، چوب، تخته، دیوار، سنگ و فیبر) نقش میبست و گسترش مییافت.
بعدها هم حتی تا این اواخر نقاشی روی سنگ به بهانههای مختلف در آثارم حضوری چشمگیر داشت. گویا نقاشی کردن و رنگ گذاشتن روی سنگها مرا به کودکیام وصل میکرد و پاشیدن رنگ روی کاغذ خنکای پاشیدن آب رودخانه را روی تنم به یاد میآورد و زنده میکند.
اولین استاد؟ (در نقاشی)
مرحوم سیفالله گلپریان که دبیر کاردستی ما در دبیرستان هم بود و البته از نقاشان و هنرمندان سرشناس همدان و اهل موسیقی و نوازنده گیتار و فلوت.
آقای گلپریان یک کارگاه آموزش نقاشی داشت که مخصوص دختران بود. به خواست و اصرار من، پدرم با ایشان صحبت کرد که مرا هم در آن کلاس بپذیرد. من عصرها بعد از مدرسه به آموزشگاه ایشان میرفتم و آموزش میدیدم. در کنار من پسر دیگری هم به اسم پاشا به همراه دو خواهرش آنجا آموزش میدید. من و پاشا کارمان را با رنگسازی برای خودمان و دختران شروع کردیم.
بعد از حدود 6 ــ 5 ماه توانستم به عنوان دستیار در نبود آقای گلپریان کلاس را اداره و دختران را راهنمایی کنم. سالها آنجا آموزش دیدم و چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ از نقاشی روی بوم گرفته تا نقاشی روی تخممرغ و کاسه و بشقاب و پارچه و حتی گریم صورت و دکور صحنه نمایشهای سالانه دبیرستانها (که آن زمان رایج بود). بعدها هم مرحوم محمدعلی حیدریان، آقای جواد حمیدی، آقای جوادیپور و آقای محسن وزیریمقدم از اساتید خوب بنده در دانشکده هنرهای زیبا بودند.
اولین مشوق؟
آقای گلپریان مشوق خوبی برای من بود. او با برگزاری نمایشگاهی از آثارم در دبیرستان مرا مورد تشویق و حمایت قرار میداد و انگیزه مرا برای ادامه این راه بیشتر میکرد. دوستان و همکلاسیها و مردم هم وقتی آثارم را میدیدند و تشویق و تایید میکردند به گونهای مشوق من بودند.
اما در بدو امر شاید جو و فضای هنری که در منزلمان وجود داشت مرا ناخودآگاه به این سمت و سو سوق میداد. خانواده ما با هنر غریبه نبود. پدرم شاعر بود و خطاط، صدای بسیار خوبی داشت و تار هم خوب میزد، اهل مطالعه و هنر بود و اغلب مرا به محیطهای هنری و نزد دوستان نقاش و هنرمندش میبرد. صدای تار و آواز ایرانی همیشه در خانه ما میپیچید اما پدرم اینها را برای دل خودش انجام میداد و درآمدش از راه کارمندی در اداره ثبت اسناد بود. به من هم میگفت: «نقاشی خیلی خوب است، اما نان ندارد. کاری پیدا کن و به شغلی مشغول شو و در کنارش نقاشی هم بکش.» اما من دست خودم نبود. نمیتوانستم به غیر از نقاشی به چیز دیگری فکر کنم.
پدرم (مثل اکثر پدرها) اصرار داشت درس بخوانم و دوست داشت دکتر یا مهندس بشوم. میگفت: «نقاشی آب و نان ندارد.» بعدها فهمیدم پدرم راست میگفت. پدرم راست میگفت نقاشی نان نداشت.
اولین نمایشگاه نقاشی؟
اولین نمایشگاه از نقاشیهای من در دبیرستان ، توسط آقای گلپریان برپا شد که بسیار مورد توجه و استقبال اهالی شهر و روزنامهنگاران قرار گرفت.
اولین تعریف و تمجیدها از نمایشگاه و نقاشیهایتان؟
روزنامهها نوشتند: «امید آینده هنر ایران»( با خنده)
علاوه بر توجه و استقبال اهالی شهر که برای بازدید از نمایشگاه میآمدند و معلمان و همکلاسیها، روزنامههای همدان نیز با ارائه مقالاتی برگزاری این نمایشگاهها و کشف و رشد استعداد هنری جوانان را مورد تایید و تشویق و ارزیابی قرار دادند.
و اولین احساس شما از این همه تعریف و تشویق؟
اوووووووه! خیلی ژست میگرفتم (خنده). مخصوصا وقتی روزنامهها و تعریف و تمجید آنها را میدیدم و آنها را به پدرم نشان میدادم.
اولین جایزه برای نقاشی؟
هیچ وقت برای نقاشی جایزه نگرفتم. شاید تنها و بهترین جایزهای که به زعم خود در این زمینه گرفتم چاپ مقالاتی در روزنامههای همدان در تعریف از کارهایم بود.
اولین دستمزد؟
در دوران دبیرستان طراحیام خیلی خوب شده بود. آقای سیدیننامی که آموزشگاه نقاشی داشت از من خواست در سمت مربی نقاشی آموزشگاه به بچهها طراحی یاد بدهم، قبول کردم و بعد از 3 ــ 2 هفته آموزش نقاشی اولین دستمزدم را که 25 تومان بود دریافت کردم.
اولین دستمزدتان را چگونه خرج کردید؟
اولین دستمزدم گم شد. وقتی پول را گرفتم آن را در جیبم گذاشتم و دویدم به سمت خانه تا آن را به پدرم نشان بدهم و بگویم که ببین! میشود از این راه هم پول درآورد.
از آموزشگاه تا خانه یکسر دویدم اما وقتی به خانه رسیدم و دست کردم توی جیبم، دیدم از پول خبری نیست. پول از جیبم افتاده بود( !خنده)
اولین سفر؟
اولین مسافرت من که جنبه نذر داشت به مشهد بود. نذری که خدیجهخانم برای شفا و سلامتی من کرده بود. در نیمه دوم سالهای دبیرستان به جای درس خواندن بیشتر نقاشی میکشیدم. هر روز بقچه به دست به خارج از شهر میرفتم و از طبیعت نقاشی میکردم. بعد از تقریبا یک سال زیر آفتاب نقاشی کشیدن دچار خوندماغ شدیدی شدم که خوبشدنی نبود که نبود. روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر میشدم. معالجه و طبابت اطبای قدیم و جدید هم موثر واقع نمیشد و بابا و خدیجهخانم روز به روز نگرانتر میشدند. خدیجهخانم نذر کرد اگر خوندماغم بند بیاید همگی به زیارت امام رضا(ع) برویم. بعد از 3 ماه خوندماغ من کمکم قطع شد و لذا عازم مشهد شدیم و بعد از سه شبانهروز سفر با اتوبوس به مشهد رسیدیم. در اولین روز و اولین نماز صبح هنگام سجده دوباره خون از دماغم به بیرون فوران زد و روی صحن مطهر جاری شد و تا چند دقیقه بشدت ادامه داشت. خادمین مرا به حیاط حرم منتقل کردند و مشغول پاک کردن خونها شدند. (همانطور که خجالتزده بودم تصور میکردم با خون زمین را نقاشی میکنند.)
خلاصه بعد از چند دقیقه فوران شدید خون بند آمد و دیگر تا به امروز هیچ وقت از دماغم خون نیامد و این رازی شد برایم که تا به امروز علت آن را نفهمیدم.
اولین اتفاق سرنوشتساز؟
مرگ ظاهری من باعث نجاتم شد.
دیپلم گرفته بودم و خانواده برایم نقشه میکشیدند که چه کاره بشوم. یا باید درسم را ادامه میدادم و دکتر یا مهندس میشدم یا با همان دیپلم معلم یا کارمند ادارهای. جز این دو راهی نبود. اما من که به جز نقاشی به چیز دیگری فکر نمیکردم و طبیعت رفتن و نقاشی کشیدن از آن، عادتم شده بود با این حرف و حدیثها به شدت عصبی میشدم. یک روز که به دلایلی نتوانستم به صحرا بروم و نقاشی کنم و در خانه ماندم، آماج حرفها و نصیحتها قرار گرفتم که: دست از نقاشی بردار، به فکر آینده باش، نقاشی آب و نان ندارد و ... ضعف عمومی ناشی از خوندماغهای مکرر و فشارهای عصبی ناشی از تعیین شغل نان و آبدار، باعث از هوش رفتن و به زمین افتادن من شد. آنطور که اطرافیان فکر میکردند من مردم. (که این هم خود ماجرای جالب و مفصلی دارد) اما به هر حال بعد از ساعتی با وارد شدن یک شوک به هوش میآیم و وقتی مرا به بیمارستان و نزد دکتر باورز، دکتر سیاهپوست آمریکایی میبرند به پدرم میگوید: «وضع جسمی و روحی مریض بسیار وخیم است. اگر میخواهید زنده بماند کاری نکنید که عصبی بشود. مانع او نشوید و بگذارید هر کاری دلش میخواهد انجام دهد و...» این اتفاق نگرانکننده از لحاظ جسمی برای من بسیار بد بود اما از لحاظ روحی سبب نجات من شد چون از آن روز به بعد دیگر به من چیزی دیکته نشد و من آزادانه توانستم سال بعد در کنکور دانشکده هنرهای زیبا شرکت کنم و با قبولی در این دانشکده راهی تهران شوم و در رشته نقاشی ادامه تحصیل دهم.
اولین پوستری که دیدی و در خاطرتان مانده؟
این برمیگردد به زمانی که نمیدانستم پوستر چیست. زمانی که دست در دست پدرم به قصد گردش به دامنههای کوه الوند میرفتیم؛ تصویری از «گنجنامه» یا «جنگنامه» باقیمانده از زمان هخامنشیان در کمرکش کوه( !دو سطح سنگی مربعیشکل در دل صخرهای عظیم و منقش به خطوط و اشکالی هندسی.) به یاد دارم پدرم گفت: «این فرمهای هندسی کوچک خط میخی است که محتوای آن شرح فتوحات پادشاهان هخامنشی است.» هیبت سنگ، زیبایی، طراحی فرمهای هندسی و تناسبات آن و بافت حروف حک شده در سنگ و از همه مهمتر سادگی این مجموعه، برای من جلال و شکوه یک پوستر را داشته و دارد. این پوستر هزاران سال است که در بدنه کوه پیام خود را به مردم رسانده و میرساند.
اولین پوستری که طراحی کردید؟
پوستر «خاله سوسکه ــ آقاموشه» برای نمایشی به همین عنوان برای کودکان. طراحی این پوستر را سال 1346 خانم لیلی گلستان، کارگردان این تئاتر به من سفارش داد.
اولین طرح گرافیکی که به چاپ رساندید؟
یک تقویم دیواری. وقتی دانشجو و ساکن خوابگاه امیرآباد بودم، برادرم که در یک شرکت مشغول به کار بود، از من خواست که اگر میتوانم یک تقویم دیواری برای صابون مایعLove که تازه شرکتشان وارد کرده بود، بسازم (به سفارش رئیس شرکت). قبول کردم و شروع کردم به کار. بعد از چند بار کشیدن و دوباره کشیدن بالاخره طرح نهایی را به برادرم رساندم که خیلی خوششان آمد و تقویم شد. بعد از آن چند کار دیگر هم به من سفارش دادند. برای آنها دستمزد هم میگرفتم. (این اولین دستمزد من از کار گرافیک بود.)
اولین استاد گرافیک؟
مهندس سیحون اولین استاد و حتی مشوق من در این راه بود.
در دانشکده واحد درسیای داشتیم به نام «کمپوزسیون تزئینی» که شامل آموزش آرم و نشان و طراحی غرفه و... میشد (درسی که بعدا گرافیک نام گرفت.)
استاد این درس مهندس سیحون بود. من همیشه در این درس نمره اول کلاس را میگرفتم. مهندس سیحون که متوجه استعداد من در این درس شده بود، میگفت: «تو بیشتر این مسیر را ادامه بده و در این زمینه کار کن...»
آقای ژرژ سیمونیان و الکس گورگسیان نیز از استادان و طراحان حرفهای و برجستهای بودند که در کانون آگهی زیبا با آنها آشنا شدم و زیر نظر آنها کار میکردم و خیلی چیزها از قبیل اصول و فنون و ظریفکاریهای این رشته را از ایشان یاد گرفتم.
اولین نمایشگاه گرافیک؟
سال 1352 در نمایشگاه گرافیک شهر نیس فرانسه شرکت کردم.
اولین جایزه گرافیک؟
سال 1353 پوستر من (طراحی رنگی تختجمشید) در دوسالانه بینالمللی گرافیک برنو جایزه گرفت؛ پوستری که برای سومین جشن هنر شیراز (سال 1348) کشیده بودم.
اولین مجله هنری که در آن مشغول به کار شدید؟
مجله تلاش که مرحوم رهنما، سردبیر آن بود... برای انتشار مجله و روی جلد آن پوستر میساختم و تصاویر داستانهایش را طراحی میکردم. (کار در این مجله مرا راضی میکرد، چون یک کار خشک تبلیغاتی نبود.)
اولین رضایت حرفهای؟
وقتی توانستم گرافیک ایرانی را شکل بدهم و آن را به دنیا بشناسانم، شاید اولین رضایت شیرین و حرفهای را تجربه کردم.
آدم ایدهآلگرایی هستم. وقتی وارد گرافیک شدم، هیچ چیز مرا راضی نمیکرد، چون همیشه دنبال بهترینها و ایدهآلها بودم. یکی از ایدهآلهای من این بود که گرافیک ایرانی داشته باشیم.
گرافیک نوین ایران وقتی شکل گرفت، غربی بود و تابع زیباییشناسی غربی. اما این سوال فکر مرا مدام مشغول خود ساخته بود که چرا با وجود دارا بودن پیشینه و تمدنی بزرگ نباید گرافیک ایرانی داشته باشیم.
چرا با وجود اندوختههای بصری زیادی که در طبیعت، فرش، مینیاتور و... داریم، باید تابع زیباییهای غربی باشیم؟ فکر کردم و کار کردم، فکر کردم و کار کردم تا به آنچه در ذهنم بود، رسیدم و توانستم این گرافیک را به دنیا هم معرفی کنم و جایزهAGI را در این زمینه دریافت نمایم.
علت تعلق این جایزه به شما چه بود؟
این سوال را من هم از آنها پرسیدم و آنها در جواب گفتند« «کارهای شما در عین مدرن بودن، فرهنگ و تمدن جغرافیاییتان را هم در خود جای داده یعنی فرهنگ شرقی و ایرانی را.» از 12 نفر برگزیده آنها در دنیا تنها منتخب آسیا و خاورمیانه به خاطر این ویژگی من بودم.
اولین هنر منتخب شما بعد از نقاشی و گرافیک؟
موسیقی. خیلی دوست داشتم مثل پدرم تار بزنم، اما هیچگاه نتوانستم برای این هنر وقت بگذارم و به توانمندی در این زمینه برسم، اما تا بتوانم موسیقی گوش میکنم.
اولین ویژگی اخلاقی شما؟
شاید درونگراییام باشد. من در یک فضای شلوغ ولی تنها رشد کردم. سرم همیشه توی نقاشیها و عالم هنری خودم بود، اما برادر و خواهرهایم همیشه دور هم و مشغول بازی بودند و با من قاطی نمیشدند. آدمهایی مثل من همیشه از جامعه و ارتباطات عقب میمانند (پدرم هم همین طور بود).
اولین تحول عاطفی؟
شاید همان احساس خاصی که به خواهر دوستم (در دوران قبل از دبستان) پیدا کرده بودم؛ احساسی که هر روز مرا دلتنگتر و غمگینتر و البته مشتاقتر میکرد. اگر با اشتیاق به مدرسه میرفتم، بیشتر به این خاطر بود که نقاشیای که در منزل از او کشیده بودم، روز بعد، اول وقت به او نشان بدهم تا شاید از آنها خوشش بیاید. بعدا فهمیدم به این حالت شوقآمیز عشق میگویند، اما عشق در سن 6سالگی!
اولین تعریف شما از عشق؟
عشق را نمیشود با واژهای غیر از خودش تعریف کرد، یک جورهایی لوث میشود. شاید در یک تعریفی سطحی بشود به آن شهوت علاقه گفت.
اولین ترسها؟
اولین ترسها مربوط میشود به دوران کودکی. ترس از دالان سنگی پلهدار تاریکی که ته کوچهمان بود و همیشه فکر میکردم خانه یک دیو است تا کمدی که توی خانه و در یک اتاق تاریک قرار داشت و پدرم کتابهایش را در آن جاسازی کرده بود و من فکر میکردم یک نفر توی کمد پنهان شده یا یک جسد توی آن هست. گاهی که از طرف بابا ماموریت پیدا میکردم کتابی را توی آن کمد بگذارم یا از آنجا بردارم و برایش بیاورم، معمولا آهسته و با ترس و لرز به کمد نزدیک میشدم و بعد از انجام ماموریت با سرعت هرچه تمامتر از اتاق بیرون میزدم که مبادا آن جسد یقهام را بگیرد و مرا به داخل کمد بکشد.
اولین آرزو؟
پذیرفته شدن در کارگاه آموزش نقاشی آقای گلپریان و یادگیری نقاشی از ایشان. روزی که پدرم خبر خوش پذیرفته شدن مرا در آن کارگاه به خانه آورد، یادم هست از شادی دور اتاق میدویدم و هورا میکشیدم. خودم را در بغل بابا انداختم و او را غرق بوسه کردم.
اولین آفت برای نقاشی؟
اولین و مهمترین آفت این هنر، نقاشی کردن برای فروختن است. متاسفانه الان نقاشها (به دلیل وضعیت خراب اقتصادی و کمتوجهی به وضعیت معیشتی آنها) کار میکنند و نقاشی میکشند، برای این که به فروش برسد. لذا به دنبال این هستند که ببینند بازار چیست و خواست و سلیقه روز مردم چه میطلبد. این عامل آنها را از اصل هنر دور میکند و وجهه اصیل و هنری نقاشی و نوآوری در آن کمکم از بین میرود و رنگ میبازد.
اولین عاملی که به گرافیک رنگ و صبغه هنری میبخشد؟
گرافیک یک کارفرما دارد و یک طراح. طراح باید کارفرما را راضی کند و سفارش او را بجا بیاورد. تا اینجا گرافیک یک حرفه و فن است، اما وقتی گرافیست اندیشه و خواست و نگاه خود را به کار اضافه میکند، آن وقت میشود هنر و گرافیک صبغه هنری پیدا میکند. در گرافیک به میزانی که از فکر و نگاه خودت در کار خرج میکنی، به همان میزان هنرمندی.
آخرین سوال و البته اولین توصیه به جوانان گرافیست؟
توصیه من همیشه به جوانان این بوده و هست که این کار را جدی بگیرید و سطحی از کنار آن عبور نکنید چون کارهای شما به خانه مردم راه پیدا میکند.جوانان اگر عشق و شوری برای این کار نداشته باشند، فقط وارد بازار میشوند و میتوانند مشتری را راضی کنند که من اسم این کار را «مطربی روی کاغذ» میگذارم، کارهایی که به پیشرفت و اعتلای فرهنگ و هنر این مرز و بوم هیچ کمکی نمیکند و حتی سطح آن را تنزل میدهد.
فاطمه مراد زاده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: