شهید مهدی باکری آنگونه که بود

فرماندهی که همه عاشقش بودند

شهید باکری از انسان‌های وارسته و خودساخته‌ای بود که با فراهم بودن زمینه‌های مساعد به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود و نقش شهید باکری در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون بر کسی پوشیده نیست.
کد خبر: ۲۴۰۴۳۹

جبهه‌ای که گمنام‌های به لقاالله پیوسته‌اش بیش از نامداران به لقا پیوسته‌اش است و این خصوصیت بارز تحول باطنی مردم و بسیج مردمی است.شهید مهدی باکری شهیدی از میان شهدا است، بزرگداشت این شهید و تجلیل از او بزرگداشت و تجلیل از همه شهداست.

سردار رشید اسلام، سرباز راستین امام زمان، شهید مهدی باکری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب در خانواده معتقد و شیفته ولایت به دنیا آمد.
کام مهدی را با تربت مولایش حسین (ع) جلا بخشیده با شیر مادر شهد ولایت را به کامش ریختند و در اوان ودکی مادرش را که زنی با ایمان بود از دست داد، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید، سال آخر دبیرستان با شهادت برادرش علی به دست ساواک مصادف شد و این واقعه او را بیشتر در جریانات سیاسی آشنایی و شناخت با رژیم مخلوع شاهنشاهی قرار داد. با توجه به تالمات روحی که به وی دست داده بود، یک ‌سال بعد از اخذ دیپلم در کنکور قبول شد و در دانشگاه تبریز به تحصیلات عالیه خود در رشته مهندسی مکانیک ادامه داد.

فعالیت‌های سیاسی ـ مذهبی

پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود به دانشگاه راه یافت و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد.از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود و برادرش حمید را نیز به همراه خود به شهر تبریز آورده بود.بعد از چند ماه زندگی در تبریز، در جو سیاسی ضد رژیم وارد شد و با برادران مسلمان فعالیت مداوم، موثر و شجاعانه خودش را علیه رژیم آغاز کرد.

جهاد اصغر وی توام با جهاد اکبرش بود، این بزرگوار همواره از گروهک‌ها و سازمان‌هایی که در مسیر مبارزاتی خود خط بی‌ابهام رهروی از امام را در همه حرکت‌های خود مدنظر اصولی قرار نمی‌دادند متنفر بوده و همواره سعی می‌کرد مسیر مبارزاتی‌اش منطبق با معبر نورانی ولایت باشد. شهید باکری در طول فعالیت‌های سیاسی خود (طبق اسناد محرمانه به دست آمده) از طرف سازمان امنیت آذربایجان شرقی (ساواک) تحت کنترل و مراقبت بود. پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان به خارج از کشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم برای مبارزان داخل کشور فعال شود.
شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمینی (ره) در حالی که در تهران افسر وظیفه بود، از پادگان فرار و به صورت مخفیانه زندگی کرد و فعالیت‌های گوناگونی را در راستای پیروزی انقلاب اسلامی نیز انجام داد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد درآمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد.همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمات ارزنده‌ای را از خود به یادگار گذاشت.

ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه با مسئولیت جهاد سازندگی استان، خدمات ارزنده‌ای برای مردم انجام داد.

شهید باکری در مدت مسئولیتش به عنوان فرمانده عملیات سپاه ارومیه تلاش‌های گسترده‌ای را در برقراری امنیت و پاکسازی منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و با وجود فعالیت‌های شبانه‌روزی در مسئولیت‌های مختلف، پس از شروع جنگ تحمیلی،تکلیف خویش را در جهاد با کفار بعثی و متجاوزان به میهن اسلامی دید و راهی جبهه‌ها شد.

ویژگی‌های اخلاقی شهید مهدی باکری

شهید باکری پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی بود.
با تمام وجود خود را پیرو خط امام می‌دانست و سعی می‌کرد زندگی‌اش را براساس رهنمودها و فرمایشات آن بزرگوار تنظیم کند، با دقت به سخنان حضرت امام (ره) گوش می‌داد، آنها را می‌نوشت و در معرض دید خود قرار می‌داد و آنقدر به این امر حساسیت داشت که به خانواده‌اش سفارش کرده بود که سخنرانی آن حضرت را ضبط کنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طریق روزنامه به دست آورند.وی معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است، ‌باید جلو چشمان ما باشد تا همیشه آنها را ببینیم و از یاد نبریم.

شهید باکری از انسان‌های وارسته و خودساخته‌ای بود که با فراهم بودن زمینه‌های مساعد به مظاهر مادی دنیا و لذایذ آن پشت پا زده بود. زندگی ساده و بی‌ریای او زبانزد همه آشنایان بود. با توانایی‌هایی که داشت می‌توانست مرفه‌ترین زندگی را داشته باشد، اما همواره مثل یک بسیجی زندگی می‌کرد. از امکاناتی که حق طبیعی‌اش نیز بود چشم می‌پوشید.

تواضع و فروتنی‌اش باعث می‌شد که اغلب او را نشناسند. او محبوب دل‌ها بود. همه دوستش می‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. شهید باکری بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق می‌ورزید، می‌گفت وقتی با بسیجی‌ها راه می‌روم، حال و هوای دیگری پیدا می‌کنم، هرگاه خسته می‌شوم پیش بسیجی‌ها می‌روم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگی‌ام برطرف شود. همه ما در برابر جان این بسیجی‌ها مسئولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد بشویم باز کم است، یک موی بسیجی،‌ صد برابر این مبالغ ارزش دارد. این شهید گرانقدر با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت.

با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان بود و بشاش. انسانی بود همیشه آماده به خدمت و پرتوان. شهید محلاتی در مورد شهید باکری اظهار داشته بود، وی نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط برای دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوی رافت و محبت در برخورد با زیردستان بود.

همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه می‌گوید: با وجود همه خستگی‌ها، بی‌خوابی‌ها و دویدن‌ها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد می‌شد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک می‌کرد؛ لباس می‌شست، ظرف می‌شست و خودش کارهای خودش را انجام می‌داد. اگر از مسئله‌ای عصبانی و ناراحت بودم با صبر و حوصله سعی می‌کرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند.

دوستان و همسنگرانش نقل می‌کنند به همان میزان که به انجا فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد و با خدای خود خلوت می‌کرد، نماز شب را با سوز و گداز و گریه می‌خواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمره‌اش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش می‌کرد. شهید باکری در حفظ بیت‌المال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر می‌داشت و از نوشتن با خودکار بیت‌المال؛ حتی به اندازه چند کلمه؛ منع می‌کرد.

وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی که معمولی‌ترین لباس بسیجی را مدت‌های طولانی استفاده می‌کرد مورد اعتراض قرار می‌دادند، می‌گفت، تا وقتی که می‌شود استفاده کرد، استفاده می‌کنم. همواره رسیدگی به خانواده شهدا را تاکید می‌کرد و اگر برایش مقدور بود به همراه مسئولان لشکر بعد از هر عملیات به منزلشان می‌رفت و از آنان دلجویی می‌کرد و در رفع مشکلات آنها اقدام می‌کرد.شهید باکری می‌گفت، امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و این نوع زندگی از با فضیلت‌ترین زندگی‌هاست.

نقش شهید باکری در دفاع مقدس

بعد از شهادت سردار دلیر اسلام ،شهید مهدی امینی که ضد انقلاب فکر می‌کرد بعد از شهید نیروهای انقلاب در منطقه متلاشی خواهند شد، شهید مهدی باکری در آن شرایط حاد پرچم شهید مهدی امینی را به دست گرفته و سبکبال و امیدوار با حضورش در سنگر شهید امینی گل‌های امید را در دل‌های حامیان انقلاب شکوفا ساخت.

مهدی در موقعیتی که اهواز زیر آتش توپحانه دشمن تجاوزگر بود همسرش را نیز به اهواز برد. بعد از مدت‌ها حضور مداوم در جبهه، شهید باکری با سمت معاون تیپ نجف اشرف در عملیات بیت‌المقدس شرکت جست و شاهد پیروزی‌های سپاه اسلام بر جنود کفر بود.در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس در ایستگاه حسینیه از ناحیه پشت زخمی شد و در مرحله سوم با اینکه زخمی بود به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی‌سیم هدایت کند.

در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی‌امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحیت، وی مصمم‌تر از پیش در جبهه‌ها حضور می‌یافت و بدون احساس خستگی برای تجهیز، سازماندهی،‌ هدایت نیروها و طراحی عملیات، شبانه‌روز تلاش می‌کرد. در عملیات مسلم بن عقیل با فرماندهی وی در لشکر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور، بخش عظیمی از خاک گلگون ایران اسلامی و چند منطقه استراتژیک آزاد شد.

شهید باکری در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک، 2، 3 و 4 با عنوان فرمانده لشکر عاشورا به همراه بسیجیان غیور و فداکار، در انجام تکلیف و نبرد با متجاوزان، آمادگی و ایثار همه‌جانبه‌ای را از خود نشان داد.

در عملیات خیبر زمانی که برادرش حمید به درجه رفیع شهات نایل آمد با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و گفت که شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده و در نامه‌ای خطاب به خانواده‌اش نوشت، من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلاست همچنان در جبهه‌ها می‌مانم و به خواست و راه شهید ادامه می‌دهم تا اسلام پیروز شود.

تلاش فراوان در میادین نبرد و شرایط حساس جبهه‌ها باعث شد که از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سال‌ها در کنارش بود باز بماند. برادری که در روزهای سراسر خطر قبل از انقلاب در مبارزات سیاسی و در جبهه‌ها پا به پای مهدی جانفشانی کرد.

با تشکیل لشکر عاشورا، این رهرو واقعی حسین (ع) خیمه‌گاه حسینیان را در مقابل یزیدیان برپا ساخته و با هوش و ذکاوت و تدبیر نظامی بالایی که داشت، لشکر عاشورا را به عنوان لشکری برای دفاع از کیان اسلامی سازماندهی کرد.

نقش شهید باکری و لشکر عاشورا در حماسه قهرمانانه خیبر و تصرف جزایر مجنون و مقاومتی که آنان در دفاع پاتک‌های توانفرسای دشمن از خود نشان دادند بر کسی پوشیده نیست. در مرحله آماده‌سازی مقدمات عملیات بدر، اگرچه روزها به کندی می‌گذشت اما مهدی با جدیت همه نیروها را برای نبردی مردانه و عارفانه تهییج و ترغیب کرد و چونان مرشدی کامل و عارفی واصل آنچه را که مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت باید بدانند و در مرحله نبرد به کار بندند با نیروهایش درمیان گذاشت.

سخنان شهید قبل از شروع عملیات بدر

شهید مهدی باکری در بیانات خود قبل از شروع عملیات بدر گفته بود، همه برادران تصمیم خود را گرفته‌اند، ولی من به خاطر سختی عملیات تاکید می‌کنم، شما باید مثل حضرت ابراهیم (ع) باشید که رحمت خدا شامل حالش شد، مثل او در آتش بروید، خداوند اگر مصلحت بداند به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد.

باید در حد نهایی از سلاح مقاومت استفاده کنیم. هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می‌گرداند. اگر از یک دسته 22 نفری، یک نفر بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است.
فرمانده اصلی ما، خدا و امام زمان (عج) است. اصل، آنها هستند و ما موقت هستیم، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدان جنگ. وظیفه ما مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است.

تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شد سکوت را رعایت کند، دندان‌ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. با هر رگبار سبحان‌الله بگویید، در عملیات خسته نشوید، بعد از هر درگیری و عملیات، شهدا و مجروحان را تخلیه کرده و با سازماندهی مجدد کار را ادامه دهید.
حداکثر استفاده از وسایل را بکنید، اگر این پارو بشکند، به جای آن پاروی دیگری وجود ندارد، با همین قایق‌ها باید عملیات را انجام دهیم.
مهدی در شب عملیات وضو می‌گیرد و همه گردان‌ها را یک یک از زیر قرآن عبور می‌دهد، مداوم توصیه می‌کند، «برادران! خدا را از یاد نبرید نام امام زمان (عج) را زمزمه کنید، دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.

از پشت بی‌سیم نیز همه را به ذکر لاحول و لاقوه الا بالله تشویق می‌کند. لشکر عاشورا در کنار سایر یگان‌های عمل‌کننده نیروی زمینی سپاه، در نخستین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن می‌شود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود می‌پردازد.
در مرحله دوم عملیات از سوی لشکر عاشورا حمله‌ای نفسگیر به واحدهایی از دشمن که عامل فشار برای جناح چپ بودند، آغاز می‌شود، حمله‌ای که قلع و قمع دشمن و گرفتن انتقام و قطع کامل دست دشمن از تعرض به نیروها در جناح چپ ثمره آن بود.

نحوه شهادت مهدی باکری

در حالی که بردارش حمید باکری به درجه رفیع شهادت نایل آمد، شهید مهدی باکری نامه‌ای که برای خانواده‌اش می‌نویسد، چنین می‌گوید، من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلاست همچنان در جبهه می‌مانم و راه شهید را ادامه می‌دهم تا که اسلام پیروز شود.

با شهادت حمید همه در پی این بودند که پیکر او را به عقب بیاورند. این موضوع را به مهدی گفتند. مهدی با بی‌سیم پرسیده بود،حمید را به همراه دیگر شهدا می‌آورید. مرتضی یاغچیان گفته بود که خودتان می‌دانید آقا مهدی که زیر این آتش شدید نمی‌توانیم بیش از یک شهید به عقب منتقل کنیم، مهدی گفته بود، هیچ فرقی بین حمید و دیگران نیست. اگر دیگر شهدا را نمی‌شود به عقب بیاورید، پس حمید هم پیش دوستان شهیدش باشد بهتر است.

بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست، 15روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا (ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش کند، سپس خدمت حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و از ایشان درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.

این فرمانده دلاور 25 بهمن سال 63 در عملیات بدر به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول به خطرناک‌ترین صحنه‌های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می‌کرد، تلاش می‌کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتک‌های دشمن تثبیت کند که در نبردی دلیرانه و براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل شد.

مهدی در آن‌ سوی دجله این میعادگاه دلدادگان به تیر خصم به خاک افتاد، جنازه‌اش را با قایق انتقال می‌دهند ولی پیکرش به تبعیت از پیکر صدپاره مولایش دگر بار با شعله شرری صد پاره شد، خاکسترش آرام، آرام در میان آب فرو می‌رود و چون گویی از چشم ناپدید شده و به آسمان که به پیشوازش آمده‌اند پر می‌کشد، بوی بهشت می‌وزد.

مهدی باکری در مقابل نعمات الهی خود را شرمنده می‌دانست و تنها به لطف و کرم خداوند تبارک و تعالی امیدوار بود. در وصیتنامه‌اش اشاره کرده است که چه کنم که تهی‌دستم، خدایا قبولم کن.شهید محلاتی از بین تمام خصلت‌های والای شهید به معرفت او اشاره می‌کند و در مراسم شهادت ایشان، راز و نیاز عاشقانه وی را با معبود بیان می‌کند و از زبان شهید می‌گوید، خدایا تو چقدر دوست‌ داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید می‌شدی و در رگ‌هایم جریان می‌یافتی تا همه سلول‌هایم هم یارب یارب می‌گفت.این بیان عارفانه بیانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهید والامقام است که تنها در سایه خودسازی و سیر و سلوک معنوی به آن دست یافته بود.

باکری در آیینه خاطرات

سال 1352 تازه دانشجو شده بودم، تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی، آب و هوای تبریز بهم نساخت، بدجوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه‌ خوابگاه، یکی از بچه‌ها برایم سوپ درست می‌کرد و ازم مراقبت می‌کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی‌شناختمش اسمش را که از بچه‌ها پرسیدم، گفتند، مهدی باکری.

زندگی سخت

رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. بهم گفت، زندگی‌ای که من می‌کنم سخته‌، گفتم قبول ، برای همه کاراش برنامه داشت، خیلی هم منظم و سختگیر، غذا خیلی کم می‌خورد.

مطالعه خیلی می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که روزه می‌گرفت. معمولاً همان روزهایی هم که روزه بود می‌رفت کوه، به یاد ندارم روزی بوده باشد که دو نفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم، همیشه یک غذا می‌گرفتیم، دو نفری می‌خوردیم، خیلی وقت‌ها می‌شد نان خالی می‌خوردیم.

شده بود سرتاسر زمستان، آن هم توی تبریز، یک لیتر نفت هم توی خانه نبود، کف خانه‌مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند پتو، فرش و پوستین می‌انداخیتم زمین.

همان اول انقلاب دادستان اورمیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم، پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد، گفت پسرم خونه نیست، گزارش که می‌دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید، می‌خواست مطمئن شود پیرمرد نترسیده.

شهردار شهر

دختر خانه بودم، داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم، مصاحبه‌ای بود با شهردار شهرمان، کمی که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام ارام حرف می‌زد، با خودم گفتم این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست، بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم، چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

حرف‌های معمولی

بعد از مدت‌ها آمده بود خانه ما، تعجب کردیم، نشسته بود جلوی ما حرف‌های معمولی می‌زد، مادرم و زن داداشم هم و همه بودند، یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود، فهمیده بودم چیزی می‌خواهد بگوید که نمی‌تواند، بلند که شد ما هم باهاش پاشدیم تا دم در، هی اصرار کرد نیاییم، اما رفیتم همگی، توی راهرو بهم فهماند بیرون منتظرم است، به بهانه‌ خرید رفتم بیرون، هنوز سر کوچه ایستاده بود، به من گفت آقا مهدی را می‌شناسی؟ مهدی باکری؟ می‌خواد ازت خواستگاری کنه، بهش چی بگم؟ یک هفته تمام فکر می‌کردم، شهردار ارومیه بود. از سال 51 که ساواکی‌ها علی را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

مهریه

مهریه‌ام را یک جلد قرآن و یک کلت کمری در نظر گرفته بودم و از قبل به پدر و مادرم گفته بودم که دوست دارم مهریه‌ام چه باشد. این هم که چه جور اسلحه‌ای باشد، برایم فرقی نداشت، یک روز مهدی از من پرسید نظرتون راجع به مهریه چیه؟ گفتم هر چه شما بگین، گفت یک جلد قرآن و یک کلت کمری، چطوره؟ هیچکس بهش نگفته بود، نظر خودش را گفته بود قبلا به دوست‌هایش گفته بود دوست دارم زنم اسحله به دوش باشد.

روز عقدکنان

روز عقدکنان بود، زن‌های فامیل منتظر بودند داما را بینند، وقتی آمد، گفتم اینم آقا داما، کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده داره می‌آد، مرتب و تمیز بود با همان لباس سپاه، فقط پوتین‌هایش کمی خاکی بود.

هدیه عروسی

هر چه به عنوان هدیه‌ عروسی به ما داده بودند، جمع کردیم کنار هم، بهم گفت ما که اینها رو لازم نداریم، حاضری یه کار خیر با آنها بکنی؟ گفتم مثلا چی؟ گفت، کمک کنیم به جبهه، گفتم قبول، همه را بردم مغازه‌ لوازم منزل فروشی و 10 ـ 15 تا کلمن گرفتم برای ارسال به جبهه.

شام اول

مادرم نمی‌گذاشت ما غذا درست کنیم، پدرم نسبت به غذا حساس بود، اگر خراب می‌شد، ناراحت می‌شد تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم.
شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت ما هیچ مراسمی نگرفتیم بچه‌ها می‌خواهند بیایند دیدن ما، می‌تونی شام درست کنی؟ کته‌ای که درست کردم متاسفانه شفته شده بود، همان را آورد و گذاشت جلوی مهمان‌ها، گفت خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه‌ای خوب نبوده وارفته.

حقوق شهرداری

شهردار که بود به کارگزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر، بی‌سروصدا، طوری که خودشان نفهمند.
2 هزار و 800 تومان حقوق می‌گرفت، یک روز بهم گفت بیا این ماه هر چی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم تا اگر آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر، همه چی را نوشتم از واکس کفش گرفته تا گوشت، نان و تخم‌مرغ. آخر ماه که حساب کردیم شد 2 هزار و 650 تومان، بقیه پول را داد لوازم‌التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند، گفت اینم کفاره‌ گناهای این ماه.

خمپاره‌انداز توی آبادان

رفته بود جبهه‌ فیاضیه و شده بود خمپاره‌انداز شهید شفیع‌زاده و دیده‌بانی می‌کرد، گرا بهش می‌داد، او هم می‌زد، همان روزهایی که آبادان محاصره بود، روزی سه تا گلوله‌ای خمپاره‌ 120 هم بیشتر سهمیه نداشتند.
این قدر می‌رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله‌ به هدف می‌خورد، تعریف می‌کردند، می‌گفتند یک بار شفیع‌زاده با بی‌سیم گفته بود یه هدف خوب دارم، گلوله بده، آقا مهدی گفته بوده سه تا زدیم و سهمیه امروزمون تمومه.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها