در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
اولین بار «گویندگی» را از چه سنی شروع کردید؟
5 سالگی، در سال 1349.
از کجا و چه برنامهای؟
رادیو سراسری (البته در آن زمان یک رادیو بیشتر نبود)، برنامه خردسالان.
اولین متنی که در آن برنامه اجرا کردید؟
جملات کوتاهی بود که باید آن را میگفتم. البته در کنار من چند کودک دیگر که از من بزرگتر بودند. بعلاوه خانمی به نام «هما احسان» تهیهکننده و گرداننده آن برنامه نیز حضور داشتند، اجرای این برنامه به عهده گروه ما بود.
چطور وارد رادیو شدید؟
پسرخاله مادرم از تهیهکنندگان قدیمی رادیو- تلویزیون بود و در کارهای نمایشی تلویزیون هم بازی میکرد، او وقتی سواد خواندن مرا دید (من در 5 سالگی میتوانستم کتابهای سوم دبستان را به راحتی بخوانم)، خودش ترغیب شد مرا معرفی کند و این کار را هم کرد (چون گویندهای که بتواند متنها را مو به مو بخواند و صدای بسیار کودکانهای داشته باشد، نداشتند). بعد از معرفی، برای امتحان رفتم رادیو. یک کاغذ که روی آن چند خطی نوشته شده بود، دادند دستم و گفتند برو پیش آن خانم و این متن را با آن خانم تمرین کن. بعد برگرد بیا اینجا تا صدایت را در استودیو ضبط کنیم. بعد از تمرین و حفظ نوشته، رفتم داخل استودیو. در حالی که کاغذ همچنان دستم بود و کسی هم آن را از من نگرفت. رفتم بالای صندلی و دو زانو روی آن نشستم تا قدم به میکروفون برسد، کاغذ را هم گذاشتم روی میز. دو، سه جملهای که گفتم به ذهنم رسید من که دارم متن را میگویم، کاغذ هم که جلوی من است، چرا از روی آن نخوانم. بقیه متن را از روی کاغذ خواندم. آنهایی که از پشت شیشه مرا میدیدند و صدایم را میشنیدند، متعجب بودند که چطور اینقدر دقیق و بیغلط نوشته را میخوانم، یعنی اینقدر نابغهام که طوری آن را حفظ کردهام که حتی یک واو آن را جا نیندازم. برای یک لحظه چشم تهیهکننده به کاغذ روی میز و نگاه من، به آن افتاد. با تعجب گفت: «تو داری از روی کاغذ میخوانی؟!». برای یک لحظه فکر کردم چه فاجعهای اتفاق افتاده و چه تقلب بزرگی کردهام و زدم زیر گریه. همه آمدند داخل استودیو و سعی کردند مرا آرام کنند و شروع به صحبت با من کردند که «ما یادمان رفته بود که تو سواد داری. تو دخترخاله فلانی هستی؟» از صحبت آنها فهمیدم که ناراحت نشدند بلکه رفتار آنها به خاطر تعجب از سواد من بود. به هر حال، متن را خواندم. صدای کودکانهای داشتم که برای برنامه خردسال مناسب بود و از طرفی سواد خواندن هم داشتم که باز هم به درد کار در چنین مجموعهای میخورد. مرا پذیرفتند و شدم گوینده رادیو.
اولین اجرای نمایشی؟
5 یا 6 ساله بودم. نقش یک مار را بازی کردم. نمایشی بود برای کودکان که در آن باید جای یک مار حرف میزدم. من هم همان چیزی که الان برای همه متصور است که لبها را جمع میکنند و از لای دندانها صحبت میکنند که صدای فش و فش مار هم شنیده شود، در حین دیالوگ گفتن، انجام میدادم. یادم هست که به طور خیلی غریزی (احتمالا شاید به علت این که متولد سال مار هستم) توانستم این نقش را خوب ایفا کنم! (خنده)
اولین مشوق شما؟
«خالهام» اولین مشوق من بود.
زمانی که رادیو میرفتم (6 5 سالگی) مادرم خیلی گرفتار بود و نمیتوانست همراهم باشد. از طرفی چون خیلی کوچک بودم، سرویس برای رفت و برگشت به من نمیدادند که تنها بروم و بیایم. باید حتما بزرگتری، همراه من میبود و خاله نازنین من، «خاله بدری»، آن زمان این مسوولیت را به عهده گرفته بود. با عشق مرا میبرد و با عشق میآورد.
ساعتهای طولانی بیکاری و علافی را تحمل میکرد تا کار من در رادیو تمام شود و برگردیم خانه. (هر روز) اگر تشویقهای او نبود و اگر هر روز مرا برای رفتن راه نمیانداخت، شاید به عنوان یک کودک 5 6 ساله خیلی زود، خسته میشدم، ولی، خب، نگذاشت خسته شوم. نگذاشت. (تاکید) ضمن این که من واقعا عاشقش بودم. کافی بود، بگوید؛ «پاشو، بریم». با او بودن، خودش، برای من کافی بود (خنده).
اولین معلم یا استاد شما (در زمینه گویندگی)؟
به طور مشخص، استاد خاصی نداشتم و هیچ دوره و کلاس را هم برای این کار نگذراندم.
ولی هر نکتهای که هر کس میگفت و به درد کار من میخورد، سریع میگرفتم و توی مغزم حک میکردم و در برنامههایم از آنها استفاده میکردم. به عنوان مثال آقای «داوود جمشیدی» تهیه کننده رادیو، آقای مانی و آقای فرضی کسانی بودند که از آنها چیزهای خوبی یاد گرفتم. حتی خانم توکلی که البته خیلی کم با هم کار کردیم.
ضمن این که کسانی در ایجاد عشق من نسبت به ادبیات و رفتن به سراغ این وادی در حالی که اصلا رشته تحصیلی من نبود نقش داشتند که شاید خودشان هم بیخبر باشند. ولی ذکر نامشان برایم مهم است.
آقای رواقی دوران راهنمایی خانم امیرسلطانی دوران دبیرستان و آقای حسین عمادافشار در دانشگاه معلم و اساتید من در درس ادبیات در سه مقطع مذکور بودند. آنها ادبیات را عاشقانه درس میدادند. از املاء و انشاء گرفته تا درک و فهم و درست خواندن شعر. آنها عشق و استعداد مرا نسبت به ادبیات کشف و آن را پرورش دادند تا آنجا که حتی انتظاری بیشتر از من نسبت به سایر دانشآموزان در کلاس داشتند.
من به این 3 نفر، واقعا مدیون هستم. اگر اینها در مسیر زندگی من قرار نمیگرفتند، من با لیسانس علوم اجتماعی علوم ارتباطات، شاید اصلا نمیتوانستم، اینقدر به حیطه ادبیات وارد شوم. چه رسد به این که بعضی وقتها در این زمینهنظر هم بدهم و امروز کار گویندگیام را در زمینه شعر و موسیقی و ادب ادامه بدهم.
اولین جایزهای که در زمینه اجرا و گویندگی دریافت کردید؟
قبل از این جشنوارههای بینالمللی که الان برگزار میشود، رادیو، یک جشنواره داخلی داشت. (زمان مدیریت آقای زورق)، یعنی حدود 15 14 سال پیش، در آن زمان، رتبه اول در زمینه گویندگی (بین همه گویندهها و در همه رنج سنی و همه برنامهها) به من اختصاص یافت و جایزهاش هم نصیب من شد. البته بعد از آن هم چه در رادیو و چه در تلویزیون برگزیده شدم ولی این انتخابها و جایزه گرفتنها، نه بودنش آنقدر مرا شاد کردند و نه نبودش مرا ناراحت.
چون من عاشق کارم بودم و هستم و فکر میکنم هنگامی که کاری انجام میدهید و در پایان، از آن راضی هستید، خودش بزرگترین و بهترین پاداش است. غیر از آن اثری که از شما به یادگار میماند چه چیزی میتواند شما را بیشتر خوشحال کند مرا هیچ چیز دیگر به اندازه آن خوشحال نمیکند. نه پول، نه سکه و نه سفر به این طرف و آن طرف دنیا.
شما در یک مقطع زمانی، به طور کامل از رادیو خارج شدید و این کار را کنار گذاشتید، چرا؟
علت آن انقلاب بود که باعث تعطیلی موقت بسیاری از کارهای فرهنگی شد. از جمله برنامههای رادیو و مخصوصا برنامه خردسالان که برنامه من بود. به هر حال باید برنامهریزیها و زیرساختهای لازم انجام و سبک و سیاق جدیدی از رادیو و برنامههایش معرفی میشد. این اتفاق که در سال 57 رخ داد همزمان با 13سالگی من بود و بالاجبار، از رادیو خارج شدم و ترجیح دادم به تحصیلم ادامه بدهم. بعد از مدتی هم، به اتفاق خانواده رفتیم شهرستان (بابلسر) تا زمانی که امتحان کنکور دادم و با رتبه خوبی در دانشگاه علامه طباطبایی تهران رشته ارتباطات قبول شدم و به تهران بازگشتم.
و چه طور دوباره به رادیو بازگشتید؟
سال 67 66 از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، (رشته ارتباطات شاخه روزنامهنگاری) با این که این رشته و حرفه روزنامهنگاری را خیلی دوست داشتم، متاسفانه آن دوران، خیلی جای کار برای خانمها وجود نداشت و مشکلات متعدد در زمینه کار و فعالیت روزنامهنگاری، کار را برای ما خیلی سخت میکرد. این مساله باعث شد درباره آینده شغلیام بیشتر فکر کنم و با توجه به این که در رادیو ریشه داشتم، دلم میخواست، بدانم که میتوانم در بزرگسالی و بعد از گذشت سالها دور بودن از کار، دوباره اینکار را انجام دهم یا نه؟
لذا به اتفاق خانم داییام خانم بینیاز که از کارمندان قدیمی و بازنشسته رادیو و گوینده هم بود، رفتیم رادیو و سراغ یکی از تهیهکنندهها بهنام آقای جوادی. ایشان از من امتحان گرفت که بسیار هم برایم راحت بود به خاطر سابقهای که داشتم. خاطره بسیار جالب و به یادماندنی هم از آن روز دارم. آن روز صدابردار آقای درخشان بودند. او را شناختم و رفتم توی فکر. خاطرات دوران کودکی و اجرایی که آن زمان داشتم و در کنارش شیطنتهای کودکانه از ذهنم گذشت. یادم آمد، بازی و سروصدا و اینطرف، آنطرف دویدنم با دیگر بچهها و نصیحتهای آقای درخشان را که با مهربانی میگفت: بچهها؛ آرامتر، اینجا برنامه ضبط میشود، خودتان که میدانید! (با اینکه خودمان گوینده بودیم ولی خب بچه بودیم و بازی و شیطنت ما هم طبیعی بود.)
رفتم توی استودیو، نشستم پشت میکروفون و همانطور که متن پیش رویم را میخواندم، زیر چشمی به آنطرف شیشه و به آقای درخشان نگاه میکردم، با خودم فکر کردم، وقتی رفتم بیرون، بروم و به او بگویم من همان دختر کوچولوی 10 سال پیش هستم و ...
در همین افکار بودم که دیدم برگهای که مشخصاتم را روی آن نوشته بودم، دست گرفته، به آقای جوادی نشان میدهد و میگوید: این خانم که میگوید 8 سال رادیو بود، چطور ما ندیدیمش. به او حق دادم. 10 سال از آن زمان گذشته بود و آن دختر کوچولو حالا خانمی جوان شده بود.
متوجه شدم میکروفون بازه، فقط گفتم: آقای درخشان. یکهو از جا پرید و بدون معطلی سریع آمد داخل استودیو و گفت خانم شما مرا از کجا میشناسید. گفتم: «بابا، من ژاله صادقیانم، همان ژاله کوچولوی شیطون با دو تا گیس بافته شده سیاه.»
مرا نگاه کرد و با تعجب گفت: «نه!... باور نمیکنم.» گفتم: خب از آن زمان، سالها گذشته و من الان دختری 23 ساله هستم. رفت و بعد از مدت کوتاهی کلی آشنا با خودش آورد. هم حسابی لذت بردم و فوقالعاده خوشحال شدم و هم چند بار اشک ریختم. گذر سریع زمان را در یک لحظه دیدم. همکارانم که روزی جوان بودند، حالا به میانسالی رسیده بودند مثل خودم که از کودکی به جوانی رسیدم. این عبور سریع از لحظهها را اینجا بیشتر و بهتر از هر جای دیگری احساس کردم. آن روز، آن تست را از من پذیرفتند و گفتند تو احتیاج به تست نداری، این هم یک برنامه کامل بود که اجرا کردی. دو سه روز بعد، رفتم مصاحبه. یک هفته بعد هم زنگ زدند که بیا رادیو و کارت را شروع کن.
اولین برنامهای که در بازگشت مجدد به رادیو، گویندگی آن را به عهده داشتید، چه بود؟
من کارم را با برنامه جنگ جوان به تهیهکنندگی آقای فرضی شروع کردم. این برنامه عصرها (شنبه تا پنجشنبه) از رادیو پخش میشد و مجموعهای بود از تمام آنچه یک جوان باید بداند و یا میخواهد بداند (شامل قسمتهای ورزشی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، ادبی، هنری و ...) آن زمان رادیو جوان نبود و این برنامه تقریبا کارکردی شبیه رادیو جوان امروز داشت.
البته وقتی من وارد رادیو شدم، خانم شیرزاد گوینده این برنامه بود و من نامههایی را که به برنامه میرسید میخواندم. 3 ماه بعد خانم شیرزاد از آن برنامه رفت و من شدم گوینده آن برنامه در کنار زندهیاد «فریورز کیان». در کنار آقای فرضی که تهیهکننده روزهای زوج برنامه بودند. آقای شجاعی مهر، روزهای فرد تهیهکنندگی برنامه را به عهده داشتند.
اولین اجرای نمایش (حرفهای) در این دوران؟
اولین کار نمایش من برمیگردد دقیقا به هفته بعد از فوت مرحوم فرهنگ مهرپرور.
آن زمان، قانونی وضع شده بود که براساس آن یک نفر نمیتوانست هم گوینده باشد و هم نمایش بازی کند. باید یکی از این دو را انتخاب میکرد.
نمایشهای آن دوره، با عنوان «مشاهیر بزرگ ایران و جهان» از رادیو پخش میشد که یک کار نمایشی بلندمدت و نشاندهنده زندگی مشاهیر و هنرمندان بود. کارگردان این نمایشها آقای فرهنگ مهرپرور بود. یک برنامه آن اختصاص داشت به زندگی «پروین اعتصامی» .
مهرپرور به من گفت: «ما دلمان میخواهد تو این کار را انجام دهی، چون هم خوب شعر میخوانی و هم زمانیکه بچه بودی، بازیگری کردی.» من هم خوشحال شدم، هم ناراحت و هم متعجب.
خوشحال از این پیشنهاد و ناراحت و متعجب از اینکه طبق قانون سازمان من چون گوینده بودم حق بازی در نمایشهای رادیویی را نداشتم و اینکه چرا با وجود این قانون آقای مهرپرور باز چنین پیشنهادی به من دادند. گفتم: مدیران چنین اجازهای به من نمیدهند و آقای مهرپرور گفت، نگران نباش. ما خودمان با آنها صحبت میکنیم و اجازه این کار را میگیریم. چون این نوع خاص از گویندگی را که پروین اعتصامی دائم شعرهای خودش را بخواند و برای خودش تکرار کند، باید به کسی بسپاریم که بتواند اشعار او را خوب بخواند.
یک هفته از این ماجرا و گفتگوی بین من و مهرپرور گذشت که خبر فوت او را شنیدیم. فوت زودهنگام او که سن زیادی هم نداشت همه ما را ناراحت و مبهوت و پریشان کرد.
آنچنانکه به کلی این قضیه را فراموش کردیم و هیچ حرف و حدیثی راجع به ادامه کار نبود تا اینکه مرحوم خلعتبری که ایشان هم از کارگردانهای واحد نمایش بود، کار مهرپرور را ادامه داد و سراغ من آمد و گفت: تا آنجا که من یادمه مهرپرور راجع به اجرای اینکار با شما صحبت کرده بود.
فوری جواب دادم که: «حتی اگر به خاطر اجرای این نمایش با مخالفت اداره و مدیران مربوطه مواجه شوم و دیگر اجازه گویندگی هم به من ندهند، چون این آخرین خواست مهرپرور بود، من آن را انجام میدهم. درباره من هر تصمیمی خواستند بگیرند»
خوشبختانه، مدیر تولید وقت آقای حمزه جعفری بود که اتفاقا خودش هم کاملا با حرف من موافق بود و گفت: «چون این آخرین خواست آن مرحوم بود. اصلا نمیشه که اجرا نشه و تو باید حتما این کار را انجام دهی.» نمایش اجرا شد و من نقش پروین، از خردسالی تا زمان فوت را بازی کردم. بعد از آن نمایش بود که انگار یک جورایی زندگی من با پروین اعتصامی گره خورد.
به او و شعرهایش بسیار علاقهمند شدم و رفتم سراغش. بتازگی هم دیوان کامل پروین را برای خانه کتاب خواندم. یعنی میتوانم بگویم چیزی که آن موقع شروع شد، تازه تمام شد، (خنده)
اولین اجرای تلویزیونی؟
برنامه «گلپونهها» که یک برنامه شعر و موسیقی بود به تهیهکنندگی آقای مرتضی مومنی با تیتراژ بسیار زیبایی از ایرج بسطامی.
درباره ترک رادیو و پیوستن به تلویزیون توضیح میدهید.
من دوست نداشتم رادیو را ترک کنم. کار در رادیو را خیلی دوست داشتم. البته در کنار رادیو در تلویزیون هم اجرای برنامه گلپونههارا داشتم. تا اینکه در زمان مدیریت آقای خجسته اعلامیهای آمد مبنی بر اینکه، گوینده فقط در یک رسانه یا در رادیو و یا در تلویزیون اجازه اجرا دارد، چون رادیو را خیلی دوست داشتم.
دیگر به کارم در تلویزیون ادامه ندادم و 2 سال دیگر هم در رادیو ماندم تا سال 1383 که احساس کردم کمکم دارم عشق و علاقهام را نسبت به کار از دست میدهم آنهم بهخاطر شرایط سخت رادیو. کار در رادیو فوقالعاده وقتگیر بود در حالی که حقوق و مزایای آن نسبت به تلویزیون خیلی کم و ناچیز بود. گویی برای رادیو و کار در آن ارزشی قائل نبودند. خیلیها که میتوانستند به تلویزیون بروند و در آنجا برنامه اجرا کنند، نرفتند و ماندند در حالیکه نه تشویق شدند و نه قدرشان دانسته شد. با این شرایط سخت ، احساس کردم اگر دیرتر از رادیو دل بکنم شاید دیگر ذوق و شوق و علاقه همیشگیام را نسبت به رادیو از دست بدهم. این شد که یک روز صبح رفتم برنامهها را تحویل دادم و رادیو را ترک کردم. همان روز هم کارم را با تلویزیون شروع کردم و برنامهام از تلویزیون پخش شد.
اولین اجرای تلویزیونی شما بعد از ورود جدی و رسمیتان به تلویزیون؟
سال 1383، بهطور رسمی وارد تلویزیون شدم و کارم را با برنامه «چرتکه» که یک جنگ تلویزیونی بود و به مدت 45 دقیقه هر شب، در شبهای تابستان از تلویزیون پخش میشد، آغاز کردم.
اجرای این برنامه به عهده من، آقای رسول نجفیان و مسعود روشنپژوه بود به تهیهکنندگی آقای حسین فردلو و کارگردانی خانم سیمین دولو.
در حال حاضر با رادیو صدای آشنا نیز همکاری دارید. چطور با وجود قانون منع حضور در رسانه، با این شبکه همکاری میکنید؟
تابستان 86 آقای «نصیبیپور» مدیر شبکه صدای آشنا برای کار با این شبکه از من دعوت کرد. که من هم بلافاصله پذیرفتم. برگشت به رادیو و کار مورد علاقهام فکر کردن نداشت.
آن قانون منع حضور در دو رسانه هم در مورد شبکه صدای آشنا بهخاطر برونمرزیبودنش صدق نمیکند الان هم برایم هیچ فرقی نمیکند که برای اینکار دستمزدی بگیرم یا نه. (با توجه به کار در تلویزیون، اجرای نریشن و تیزر و...). کار من در رادیو فقط ادای دین است به این رسانه و عشق و علاقه شخصی خودم که از کودکی با من بوده و هنوز هم هست.
اولین برنامه و اجرا در شبکه صدای آشنا؟
برنامه «ستارهچین شبهای روشن» که ساعت 30/10 تا 30/13 روزهای سهشنبه برای شنوندههای برونمرزی روی اینترنت و ماهواره پخش میشود. یک مجله فرهنگی هنری بسیار سطح بالا که شنوندههای بسیار زیادی نیز پیدا کرده است. کارم را با اجرای این برنامه شروع کردم که همچنان نیز ادامه دارد.
فاطمه مرادزاده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: