با جعفر ابراهیمی (شاهد)‌

یک مار ‌سیاه شاعرم‌ کرد

همه ما خاطره کتاب‌های درسی و شعرهایی را که باید به عنوان تکلیف حفظ می‌کردیم به یاد داریم؛ شعرهایی از شاعرانی که نام هر کدام از آنها امروز در گوشه‌ای از حافظه ما خوش نشسته‌اند و یکی از آنها، جعفر ابراهیمی (شاهد)‌ است.
کد خبر: ۱۸۰۸۹۵
جعفر ابراهیمی (شاهد)‌ که این روزها سرگرم نگارش رمانی بلند برای نوجوانان است سال‌ها در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به آموزش و هدایت شاعران و داستان‌نویسان نوجوان مشغول بوده است و حاصل سال‌ها فعالیت او در عرصه شعر و داستان کتاب‌های زیادی است که از آن جمله می‌توان به یک سنگ و یک دوست برنده هشتمین دوره کتاب سال جمهوری اسلامی، آوازهای پوپک، باغ سبز شعرها، بوی نان تازه، گل باغ آشنایی، در سوگ سهراب، شکوفه‌های شعر، او برادر من است، بوی کال یاس و ... اشاره کرد.

جعفر ابراهیمی (شاهد)‌ در این گفتگو از روزهای آغاز شاعری‌اش، چگونگی روی آ‌وردن به داستان‌نویسی و وضعیت کتابخوانی در روزگار ما سخن گفته است.

برای من همیشه این پرسش مطرح بوده است که چرا جعفر ابراهیمی توی پرانتز شاهد؟!

وقتی سیزده چهارده سالم بود، شعرم در یک مجله به چاپ رسیده بود که وقتی شعر  را به دوستانم نشان می‌دادم باور نمی‌کردند که شعر متعلق به من است و می‌گفتند جعفر ابراهیمی زیاد است و از کجا معلوم این شعر تو باشد. یکی از دوستانم به من پیشنهاد کرد همان‌طور که شهریار با تفال به حافظ تخلصی برای خود انتخاب کرده است تو هم برای خودت تخلصی انتخاب کن که وقتی به دیوان حافظ تفال زدم این بیت آمد که:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد/ بنده طلعت آن باش که آنی دارد

که من کلمه اول این بیت را گرفتم و دو شعر با نام جعفر ابراهیمی (شاهد)‌ به یک مجله فرستادم که هر دو شعر با هم چاپ شد و دوستانم باور کردند که این شعرها متعلق به من است.

جالب این است که کلمه شاهد، شاهد من بود و شهادت می‌داد که این شعرها از آن من است؛ البته بعدها که بزرگ شدم متوجه معانی عرفانی که در کلمه شاهد وجود دارد نیز شدم.

چه شد که در آن سن به ادبیات گرایش پیدا کردید؟

من به طور فطری به ادبیات علاقه‌مند بودم و در سنین کودکی و خردسالی در روستایمان ابیاتی به زبان ترکی می‌گفتم و دوست داشتم قافیه بازی کنم. از همان سن به کارهایی که نمی‌دانستم چیست علاقه داشتم؛ مثلا نمی‌‌دانستم که تئاتر چیست و اصلا این‌که در دنیا چیزی به نام تئاتر داریم، ولی قصه‌هایی را که مادربزرگ و پدربزرگ و عمه‌ام برایم تعریف می‌کردند، اجرا می‌کردم. بچه‌ها را انتخاب می‌کردم و به آنها نقش می‌دادم و دیالوگ‌هایی را به آ‌نها یاد می‌دادم. آن زمان اگرچه خیلی وقت‌ها هدایت بچه‌ها را به عهده داشتم، اما لحظه‌هایی برایم پیش می‌آ‌مد که بشدت به تنهایی گرایش پیدا می‌کردم و دوست داشتم گوشه‌ای خلوت کنم. در این زمان‌ها به کوه و دشت و صحرا و باغ‌ها می‌رفتم و با خودم خلوت می‌کردم.

پدربزرگ مادری من شاعر بود و پدربزرگم کربلایی صادق، خود انسان اهل شعر و قصه و متل بود و عمه من این قصه‌ها و شعرها را در کودکی به من آموخته بود، البته آن سال‌ها به نقاشی بیشتر از ادبیات علاقه داشتم و چون حوصله و امکانات نقاشی کردن برایم فراهم نبود اندک‌اندک به سمت ادبیات کشیده شدم.

آن توشه‌ای که در کودکی اندوختید چقدر بعدها در ادبیات حرفه‌ای به کارتان آمد؟

اصولا آنها که کار ادبیات کودک و نوجوان انجام می‌دهند اگر خاطرات خوبی از دوران کودکی نداشته باشند و نوعی کودک ماندن در وجودشان نباشد، موفق نخواهند شد.اگر کسانی معصومیت دوران کودکی را حفظ کنند و عاشق دنیای کودکان باشند و لحظه‌های حسی آن را بخوبی به یاد آورند می‌توانند شاعران و نویسندگان موفقی در این حوزه شوند. خیلی از دوستان من هم به من می‌گویند خیلی کودک مانده‌ام.

این چقدر اکتسابی است و چقدر ذاتی و غیر اکتسابی؟

تا حدودی اکتسابی است و شرایط بیرونی می‌تواند در آن تاثیر‌گذار باشد چنان‌که در مورد خود من آمدن به تهران در این وضعیت تاثیر‌گذار بود، اما عمده مطلب همان خصوصیات ذاتی است.

یادم می‌آید روزی به یک دبستان رفته بودم که برای بچه‌ها شعر بخوانم. مدیر مدرسه گفت برای این‌که در آینده آقای ابراهیمی برای بزرگسالان هم شعر بگویند صلوات بفرستید. شاید ایشان فکر می‌کرد  این‌که کسی شاعر کودک و نوجوان باشد از عجز او برای شعر گفتن برای بزرگسالان است، در حالی‌که عکس این مساله صادق است. یادم هست همانجا دانش‌آموزی از من پرسید اولین شعری که گفته‌اید چه بود؟ من گفتم گریه و این مساله خاطره‌ای دارد که گفتنش خالی از لطف نیست. یادم می‌آید در دوران کودکی پدرم در کنار زمینی که در آن جو کاشته بود آلونکی ساخته بود که من در آن آلونک برای او چای و غذا درست می‌کردم. پدرم گاهی که خسته می‌شد به داخل آلونک می‌آمد. یک روز که در آنجا بودم دیدم مار سیاهی روی کت من چنبره زده است. من همیشه از مار می‌ترسیدم و برای این‌که آنها را از خودم دور کنم جیب‌های کتم را پر از پونه می‌کردم. چرا که شنیده بودم مار از پونه بدش می‌آید، ولی آن روز دیدم که مار درست روی کت من که پر از پونه است نشسته و شاید از پونه‌ها خیلی هم خوشش می‌آید.

در آن حالت ترس دیدم که مار زبانش را بیرون می‌آورد و دوباره به دهانش می‌برد، با خودم فکر کردم که شاید دارد از تشنگی له‌له می‌زند. به همین خاطر مقداری شیر را که با خودم داشتم جلوی مار گذاشتم و دیدم مار سیاه شروع به خوردن شیرها کرد و بعد آرام‌آرام لغزید و از آلونک خارج شد و روی خاک‌های نرم جلوی آلونک ردی برجای گذاشت و انگار از من تشکر و آن را امضا می‌کرد.

وقتی پدرم به داخل آلونک آمد وحشت و هراس را در چهره من خواند، ولی از آن لحظه به بعد من احساس کردم نگاهم به دنیا عوض شده است و در فاصله‌ای که به خانه می‌رفتم احساس عجیبی داشتم. عکس خودم را که در رودخانه دیدم احساس کردم همراه با آب جاری هستم و سهمی در آن جویبار دارم.

صدای کبک‌ها را که شنیدم حس کردم آنها به‌خاطر من می‌خوانند و باد نیست که به صورت من می‌خورد، بلکه من هستم که می‌روم تا با تمام وجود باد را لمس کنم و با صورتم آن را نوازش می‌کنم.

وقتی بر بالای بلندی تپه مشرف بر روستا ایستادم چشمم به قبرستان روستا افتاد و به یاد پوپکی افتادم که سال‌ها قبل وقتی مرد من و خواهرم آن را در قبرستان خاک کردیم و همان‌جا بغضی در جانم نشست؛ بغضی که آغاز شعر بود و اگر در همان زمان به ابزار شعر تسلط داشتم تبدیل به کلمه می‌شد. اگرچه سال‌ها بعد آن ماجرا را به شعر در‌آوردم.

وقتی به تهران آمدم عمویم چمدان بزرگی پر از کتاب داشت که من همیشه آنها را می‌خواندم. یک روز وقتی کلاس پنجم دبستان بودم کتابی را از داخل جوی آب پیدا کردم که ترجمه داستان‌های روسی برای کودکان و نوجوانان بود و این مرا به کتاب علاقه‌مند کرد. از همان زمان وقتی شعر می‌گفتم ناخودآگاه شعر کودکانه می‌شد، چرا که زبان شعر من ساده و وزن‌های آن کوتاه بود و آنها که شعرهای مرا می‌خواندند می‌گفتند که تو اگر شعر کودک بگویی موفق‌ خواهی شد و بعد از انقلاب که شعر کودک جدی‌تر شد، من هم جدی‌تر وارد این عرصه شدم و بعدها هم داستان را تجربه کردم.

خودتان را در کدام یک موفق‌تر می‌دانید؛ شعر یا داستان؟

من خواندن داستان و سرودن شعر را دوست دارم. از کودکی عاشق هردو بودم، در ضمن طی آن دوران نقاشی را هم خیلی دوست داشتم. نخستین داستانی که نوشتم خیلی مورد استقبال قرار گرفت، چرا که هم طنز بود و هم به تیری می‌مانست که به هدف خورده است. در آن زمان یکی از وزرا در مورد فردوسی حرف نادرستی زده بود و من داستان طنز‌آمیزی درباره جنگ رستم و اسفندیار در سال 59 نوشتم که در کیهان بچه‌ها  که آن زمان شمارگان زیادی داشت ‌ چاپ و استقبال زیادی از آن شد.

وقتی دوستان نویسنده و اهل قلم از این اثر استقبال کردند، من به ادامه داستان‌‌نویسی علاقه‌مند شدم و پس از آن داستان بلند، چاق، چاق‌تر و چاق‌ترین را نوشتم که تقریبا تمام کیهان‌بچه‌ها را به خود اختصاص داد و به یاد دارم مرحوم قیصر امین‌پور و آقای مخملباف که آن زمان در حوزه بودند از آن خیلی خوششان آمده بود.

پس از آن یکی از نخستین رمان‌های نوجوان به نام <بهار در روستای ما> را به صورت مسلسل در کیهان بچه‌ها نوشتم و بعد از آن کتاب <یک سنگ، یک دوست> را نوشتم که این کتاب ماجرایی هم دارد. یادم است یک زمانی آقای فردی، سردبیر کیهان بچه‌ها به من گفت: کاری آماده چاپ نداری؟ که من دروغ کودکانه‌ای گفتم و در حالی که موضوع و داستانی برای نوشتن نداشتم گفتم یک کار دارم که حدود 20 صفحه‌اش را نوشته‌ام. آقای فردی از من خواست آن 20 صفحه را برایش بفرستم و از هفته‌های بعد مطالب را هر هفته بفرستم. شب که به خانه آمدم ماتم گرفته بودم که چه بنویسم. سنگی از روستایمان آورده بودم و جلوی چشمم بود که جرقه‌ای در ذهن من زد و روی کاغذ نوشتم. یک سنگ، یک دوست و برای من خاطره‌ای که پسر عمه‌ام داشت شروع کردم به نوشتن که همان شب 30 صفحه نوشتم، اما آن موقع نمی‌دانستم که داستان به کجا خواهد رفت، چه شخصیت‌هایی وارد‌ آن می‌شوند و چگونه به پایان می‌رسد.

پس از آن هر هفته داستان را می‌نوشتم و جالب آن است که من هم مثل خوانندگان نمی‌دانستم داستان چه خواهد شد. نامه‌‌های زیادی به کیهان بچه‌ها می‌رسید و خیلی‌ها تلفن می‌زدند و در مورد ادامه داستان نظر می‌دادند. حتی خیلی از مجله‌فروش‌ها هم می‌گفتند که وقتی کیهان بچه‌ها می‌رسید ابتدا به سراغ آن داستان می‌رفتند و گویا مخاطبان هم فهمیده بودند که نویسنده خودش از ادامه داستان خبر ندارد! به هر حال از آن داستان به خاطر موضوع بکری که داشت استقبال زیادی شد و بعد امیرکبیر آن را منتشر کرد و کتاب سال هم شد؛ البته الان که داستان را می‌خوانم می‌بینم نیاز به پرداخت بیشتری دارد و شاید زمانی آن را بازنویسی کنم.

همان‌طور که اشاره کردید فضای روستا و بومی بودن به شما کمک زیادی کرد. در مورد روستایی‌ نویس 2 نظر هست. یکی این که نمی‌توانیم جهانی شویم تا زمانی که بومی ننویسیم و دیگر این که ماندن در فضای روستا نویسنده را محدود می‌کند و بعد از مدتی او را به تکرار حرف‌ها و فضاهای تجربه شده می‌کشاند. نظر خودتان در این مورد چیست؟

من خودم بعد فضاهای شهری و روستایی را در کنار هم تجربه کردم و تعصب خاصی در مورد این که حتما روستایی و بومی بنویسم، ندارم. چنان که همین الان در حال نوشتن رمانی به نام «بچه‌های ناتمام» هستم که در شهر می‌گذرد. البته در بیشتر شاهکارهای ادبی بخصوص کارهای ایرانی می‌بینم کارهایی که ماندگار شده‌اند اغلب فضای بومی دارند.

از بازخورد آثار و شمارگان کتاب‌هایتان چقدر راضی هستید؟

برخی کارها براساس شرایط زمانی خود خیلی فروش خوبی داشت، البته در آغاز انقلاب، مخاطبان ما شاید یک‌سوم مخاطبان امروز بودند اما شمارگان کتاب‌ها به بالای 20 هزار می‌رسید و حتی کانون کتب در شمارگان‌های بالای 50 هزار منتشر می‌شد و شمارگان کیهان بچه‌ها به 100 هزار نسخه می‌رسید یا مجلات رشد 2 میلیون شمارگان داشت. انقلاب و بخصوص جنگ، مردم را به تکاپو انداخته بود و همه تشنه آموختن بودند. همین یک دوست، یک سنگ با شمارگان 20 هزار نسخه منتشر و خیلی زود هم تجدیدچاپ شد.

آیا فقط شرایط زمانه در این موضوع تاثیر داشته است؟

البته عوامل دیگری هم بود. به هر حال حضور دائمی انسان در رسانه‌ها و مطبوعات و کار کردن مداوم هم تاثیر دارد. مخاطبان ما موقت هستند، چراکه بعد از پنج، شش سال حوزه ادبیات کودک و نوجوان را ترک می‌کنند و مخاطبان جدید جای آنها را می‌گیرند و نویسنده باید مخاطبان جدید را هم درک کند. بچه‌های امروز را کمتر می‌توان شناخت، در حالی که من با مخاطبان پیشین خود همدلی بیشتری داشتم.

چرا؟ بچه‌ها پیچیده‌تر شده‌اند؟

فناوری بالا رفته و رفاه کاذب و مصرف‌گرایی بیشتر شده است. امکاناتی که بچه‌های امروز دارند با بچه‌های گذشته قابل قیاس نیست و معمولا این گونه بچه‌ها خیلی موفق نیستند و چون خیلی راحت همه چیز را در اختیارشان قرار داده‌اند خیلی راحت حرف پدر و مادر و معلمانشان را نمی‌پذیرند و به دلیل سرگرم شدن با فناوری‌های جدید خیلی علاقه‌ای به کتاب ندارند، ضمن این که مسوولان ما و والدین ما هم در عمل به این نتیجه رسیده‌اند که خیلی کتاب به درد بچه‌ها نمی‌خورد و از نظر مادی، سرمایه‌گذاری برای مدرک‌گرایی و منحصر کردن بچه‌ها به خواندن کتاب‌های درسی را بهتر می‌دانند.

والدین اگر هم در دوره خردسالی کتابی برای بچه‌ها می‌خرند براساس سلیقه او و منحصر به کتاب‌های رنگی و کم‌ارزش است.

نظام آموزشی ما در این میان چقدر موثر است؟

ما نظام آموزشی غلطی داریم. سال‌های سال است که ما زنگی به نام انشا داریم که نتوانسته است اهل کتاب و کتابخوان و نویسنده بار بیاورد. بهتر نیست در این زنگ به جای اجبار به نوشتن انشاهای تکراری، کتاب در اختیار بچه‌ها بگذارند و آنها مطالعه آزاد انجام دهند؟

کتاب‌های درسی ما طوری است که بچه‌ها تنها برای نمره آنها را می‌خوانند و بچه‌ها دلشان می‌خواهد از آنها هر چه زودتر خلاص شوند، در حالی که می‌توان کتاب‌های درسی برای بچه‌ها نوشت که آنها را به خواندن و نگه داشتن کتاب‌ها علاقه‌مند کند. 

سال 1326 کتابی به نام «خواندنی‌ها» برای بچه‌های سال ششم ابتدایی منتشر شده است که من آن را در چمدان کتاب عمویم پیدا کردم که حکایت‌ها و داستان‌های خواندنی داشت. این گونه کتاب‌ها را اگر در کنار کتاب‌های درسی برای بچه‌ها منتشر کنند، آنها را به خواندن و نگه داشتن کتاب تشویق می‌کنند. باید کلاس انشا را به سمت رشد خلاقیت و آشنا کردن بچه‌ها با کتاب و یاد دادن روش‌های نوشتن برد.

نگاه روستایی شرقی و انسانی‌تر

به نظر من آنچه اهمیت دارد این است که درونمایه داستان قوی و موضوع تازه باشد و به روز بودن خیلی مهم نیست. ما هنوز از شعر حافظ و سعدی لذت می‌بریم، اما از شعر بسیاری از شاعران امروز خوشمان نمی‌آید. علتش این نیست که ما در 800 سال قبل مانده‌ایم، بلکه به این دلیل است که ادبیات موضوعی نیست که به زمان و مکان محدود شود.اگر اثری از نظر ادبی کار خوبی باشد، لحظه‌های حسی که در یک داستان باید باشد در آن وجود داشته باشد و دارای پرداخت و شخصیت‌پردازی کاملی باشد، چه روستایی چه شهری و چه دیروز و چه امروز، ماندگار است.

از طرف دیگر باید توجه داشت چون روستا و طبیعت به انسان بدوی و ابتدایی نزدیک‌تر است و کودک به نوعی یک انسان ابتدایی است این فضاها برای او جذاب‌تر است، البته من خود با این که تنها از زیبایی‌های روستا بگوییم مخالفم.

یکی از شعرهای من با این مطلع که <خوشا به حالت ای روستایی...> سال‌ها در کتاب‌های دبستان بدون اجازه من چاپ می‌شد و خود من احساس می‌کردم که فقط از زیبایی‌های روستا در آن شعر حرف زده شده است در حالی که زندگی روستایی سختی‌ها و مشکلاتی هم دارد که باید به آنها هم پرداخت. این مشکلات را در داستان‌ها آورده‌ام؛ اما در شعر کودک خیلی درباره زیبایی‌های روستا گفته شده است. شاید یک دلیلش این باشد کسانی که بعدها وارد شعر کودک شدند فکر کردند باید همان فضا و حرف‌های قبل را تکرار کنند و خیلی از آنها هم روستایی و شهرستانی بودند. این قضیه شاید به این هم برگردد که مردم ما هنوز هم با این که در آپارتمان‌های شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند نگاه روستایی و شرقی دارند و اگرچه خیلی از ما غرب‌زده‌ایم و ادای غرب را در می‌آوریم مدرن و غربی نشده‌ایم. این نگاه روستایی، شرقی و انسانی‌تر است.

آرش شفاعی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها