مریم هر شب ، عروسک قشنگی را که بابا برایش خریده بغل می کند و برای او لالایی می خواند. مریم ، هر شب با قصه های مامان می خوابد.
کد خبر: ۱۷۸۹۱
مامان برایش از فرشته ها می گوید. فرشته های مهربان که شبها به سراغ بچه های خوب می آیند و آنها را تا دم در بهشت می برند. دیشب ، وقتی مامان کنارش آمد تا برایش قصه بگوید، چشمهایش بارانی بود، مریم شاید ترسید، دستهای مادر را بغل کرد. - مامان ! تو داری گریه می کنی؛ مادر چشمهایش را دزدید. خواست باز هم قصه فرشته ها را بگوید، اما بغض راه گلویش را بست . مریم از جا برخاست .
- مامان ، چی شده؛ چرا ناراحتی؛
- بخواب . دخترم . آرام باش مریم حساس تر شد. بی آن که دلیلش را بداند، قطرات اشکش دست مادر را نم دار کرد. مادر، دیگر نتوانست صبر کند. انگار می خواست به مریم پناه بیاورد. هق هق گریه اش اتاق را پر کرد. صبح ، مریم بر عکس همیشه منتظر نوازش مهربانانه مادر نماند تا رختخوابش را ترک کند.
- مامان ، کی می ریم؛ برای رفتن پیش زینب ، سر از پا نمی شناخت . بی تابی می کرد. این پا و آن پا می شد. حوصله مامان را سربرده بود. مادر بالاخره تسلیم شد. مریم ، شاخه گلی را که در دست داشت به سمت زینب گرفت . چشمهایش را به زینب دوخت . مادر برایش گفته بود که بابا و مامان زینب ، دختر 5ساله شان را با طناب می بسته اند. به پاهایش چوب می زده اند. او را مجبور می کرده اند کارهای سنگین انجام بدهد و... می خواست کنار زینب بنشیند. برایش قصه فرشته هایی را بگوید که هر شب از مامان شنیده است . می خواست به زینب بگوید غصه نخور. می خواست به زینب بگوید مامان را دوست داشته باش . می خواست دستهای زینب را بگیرد و با او در حیاط بیمارستان بدود. آرام او را بغل کرد و مهربانانه بوسید. زینب ، اما ساکت و بی حرکت نشسته بود خنده تلخی روی لبهایش قرار داشت ، گل را به صورتش نزدیک کرد. مدتها بود که طعم محبت را نچشیده بود. با چشمهایش به مریم ، التماس می کرد. مریم در چشمهای او خواند که چه می خواهد. آن دو فقط به هم نگاه کردند. ثانیه ها به کندی می گذشت . زینب دیگر نمی خواست به مریم نگاه کند. نگاهش را به دوردستها پرتاب کرد. گویی منتظر کسی است . زهرخندش به خنده ای غمگین تبدیل شد. دستهایش را باز کرد. مریم پشت سرش را نگاه کرد. مادر زینب آمده بود. هم او که دخترش را با چوب زده بود، هم او که دختر 5ساله اش را سوراخ سوراخ کرده بود...
- مامان جون ! خودش را به سمت مادر پرتاب کرد. لبهایش را روی صورت مادر گذاشت . مادر آب شد. فرو ریخت ؛ ویران شد... عشق زینب ، مثل سیل تمام روح مادر را پر کرد. می خواست جیغ بزند، فرار کند، روی پنهان کند... زینب ، اما، به او خندید. صورتش را بوسید. گل مریم را میان انگشتانش گذاشت .
- مامان ! دوستت دارم . تو چطور؛
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها