آدمهای بسیاری هستند که فراموش می کنند روزگاری کودک بوده اند اما بیش از آنها، کسانی اند که فراموش می کنند روزگاری پیر خواهند شدآدمهای بسیاری هستند که فراموش می کنند روزگاری کودک بوده اند
کد خبر: ۵۷۵۸
اما بیش از آنها، کسانی اند که فراموش می کنند روزگاری پیر خواهند شد کودکان ما هر روز بزرگتر می شوند و پدران ما پیرتر و ما گاهی چنان به خود مشغول می شویم که فراموش می کنیم در امتداد همین مسیر است که سفر می کنیم.سرای سالمندان کهریزک ، قابی کهنه و متروک در زیر پای تهران است که در آن ، تصویر آینده بسیاری از ما، خاک تنهایی می خورد. از تهران مرکز ازدحام ، حرکت و سردرگمی باید دور شوم تا به کهریزک برسم درختان بی برگ و بار حیاط، در ابر و سرمای نیمروز زمستان با رویای بهار به خواب رفته اند تا در واقعیت آن بیدار شوند.پیرمرد عصای چوبی را کناری گذاشته و به تنه درخت تکیه داده است ؛ خاموش و اندیشناک به کلاغهایی که کمی دورتر، خاک باغچه کوچک آسایشگاه را می کاوند، خیره شده است برای لحظه ای نگاهم به نگاه بی اعتنای پیرمرد گره می خورد این اولین برخورد من با یکی از ساکنان شهر خاموش است.قصه زندگی در نگاه خسته ، چینهای عمیق و انگشتان پرچروک و لرزانش به پایان رسیده است عکسی از سالهای دور جوانی اش ، بالای تخت بر سینه دیوار نشسته است پرستار می گوید: پیرمرد با عکس خود نیز بیگانه است نه خود را در عکس می شناسد و نه دو کودکی را که کنارش ایستاده اند. آلزایمر خاطره ها را و هر آنچه که در زندگی پیرمرد بوده ، بلعیده است آلزایمر، پیرمرد را به کودک یک روزه ای تبدیل کرده است که با گذشت هر ساعت ، ساعت دیگر در ذهنش می میرد.به همین دلیل است که وقتی از او می پرسم چندوقت است اینجایی ؛ می گوید: همیشه اینجا بوده ام ؛ از وقتی که یادم است کافی است برای ثانیه ای ، نگاهت بر نگاهشان بلغزد؛ آن هنگام چنان صمیمانه به تو لبخند می زنند که با آشنایی دیرسال و بازیافته .پیرمردی که ملحفه را تا زیر چانه اش بالا کشیده ، با نگاه من ، ملحفه را کنار می زند روی تختش نیم خیز می شود و می گوید: سلام عباس آقا! از حسین چه خبر؛نزدیکش می شوم دستهای لاغر و استخوانی اش را در دستانم می فشارم و می گویم خیلی بهت سلام رسوند، اکبر آقا! )نام پیرمرد و سال تولدش ، روی کاغذی بالای تختش نوشته شده است(چاره ای جز دروغ گفتن نداشتم لبخند آشنا و نگاه امیدوار پیرمرد چنان غافلگیرم کرد که راستگویی را ناسپاسی و جفا به نگاه زلال و مهربانش پنداشتم.اکبرآقا، مشتاقانه و با همه توانی که روزگار برایش باقی گذاشته بود، دستهایم را فشرد و گرم صحبت شد مردم تبت از راهبی پیر، حکایتی دارند راهب پس از انجام کارهای روزانه معبد، در محراب عبادت به حالت خلسه فرو می رفت و عبادت می کرد؛ بدون آن که بخوابد یا احساس خستگی کند روزی یکی از خدمتکاران معبد متوجه شد که لبهای راهب از ذکرگفتن ایستاده است و تکان نمی خورد رفت و مریدان را خبر کرد مریدان دانستند هفت روز است که راهب مرده است.پرستار وقتی که ماجرای درگذشت حاج مرتضی را گفت ، یاد این حکایت افتادم پیری 85 ساله که تمام ثروت خود را برای امور خیریه بخشیده بود و خود از شهروندان شهر خاموش شده بود خیلی وقت ها در حالت نشسته به نقطه ای خیره می شد و ذکر می گفت و در همین حال درگذشت.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها