آن سال‌ها از کمد دیواری و کمد لباسی و این چیزها خبری نبود، یعنی، شاید هم اگر بود ولی توی خانه ما خبری نبود.
کد خبر: ۱۱۶۴۲۵۷
من از کودکی عاشقت بوده‌ام ...

مادرم یک جعبه بزرگ فلزی داشت که تماشای محتویاتش برای من از تماشای یک گنج لذتبخشتر بود.

قوارههای پارچهای از مکه رسیده، سرویس چایخوری نقره، یک فندک تزیینی قرمز ایستاده به شکل یک جام، یک دوربین یاشیکا و یک بقچه ترمه که با سنجاق قفلی بزرگی چهار پرش را روی هم قفل میکرد.

برای من محرم از وقتی شروع میشد که مادرم رختخوابهای روی صندوق فلزی را برمیداشت و بقچه را درمیآورد و لباس مشکیهای عجین به بوی نفتالین را میانداخت توی یک لگن بزرگ مسی و آب میبست رویشان تا خیس بخورند، بعد توی سایه پهنشان میکرد که بور نشوند.

توی این گنجه علاوه بر پیراهن مشکی و شال عزایم یک چیز دیگر هم بود، یک زنجیر سه شاخه با دستهای چوبی که بابایم برای اینکه دستم تاول نزند دور چوبش را با نوارهایی که دور تنه دوچرخه میپیچیدیم پیچانده بود و خوشدست شده بود. پدر که میرفت سر کار با مادرم و خواهرم که بغلی بود میرفتیم خانه خوشروها.

خوشروها ساداتی هستند در کرمان که بیش از پنجاه سال است در خانهشان روضه برگزار میشود. یک خانه قدیمی خشت و گلی با سقفهایی گمبهای که یک حیاط بزرگ دارد و دور تا دورش اتاقهایی که به هم راه دارد. محرمها این حیاط را خیمهای بزرگ میزنند که سنگینیاش بر دوش دو ستون تنومند چوبی است.

خیمهای با طرحهای شیر و خورشید و رزم و اسب... منبر، توی حیاط و وسط زنانه بود و من مجبور بودم توی قسمت زنانه بنشینم، فقط دو مرد حق داشتند توی قسمت زنانه حضور داشته باشند؛ یکی حبیب چایی ریز بود و یکی آقا که منبری بود. حبیب چایی میآورد توی استکانهای براق و تمیز و نعلبکیهای گل سرخ و دوحبه قند. چایی را مادرم میگرفت و میگذاشت جلویم.

چایی خنک که میشد نصفش را میریختم توی نعلبکی و یک حبه قند میانداختم صبر میکردم خیس بخورد، بعد با ته فنجان یک تاب به چای توی نعلبکی میدادم که شیرینی قند منتشر بشود. آقا که روضه میخواند زنها چادرها را روی سرشان میکشیدند و سرها را پایین میانداختند.

ایستاده من یک کمی از نشسته زنهای دور و برم بلندتر بود. نعلبکی دوم چایی ام را ایستاده مینوشیدم. سینماییترین و سورئالترین تصویر عمرم از همانجا شکل گرفت؛ آن چایی انگار معجونی بود که مرا پرت میکرد وسط یکسرزمین دیگر. انگار چایی اثر میکرد و زنهای چادر بهصورت کشیده تبدیل میشدند به حجمهای سیاهی که چون رشته کوههایی بلند و کشیده از روضه پسر ابوتراب در تلاطماند و من نظارهگر این ولوله کوهستانی بودم.

کوههایی که با صدایی زنانه گریه میکردند و حسین میگفتند. دروغ چرا دلم خنج میافتاد از گریهشان گریهام میگرفت و حسین حسین میگفتم و زنجیر سه شاخه را بر کتفهایم میکوبیدم .

هلال محرم که طلوع میکند، شب اول توی مشامم بوی نفتالین میپیچد و بعد همان تصویر کوههای متلاطم سیاه توی کله ام نقش میبندد. بعد هم دهنم مزه چایی خانه خوشروها را میگیرد ...

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها