فرزند یکی از شهدای واقعه 17 شهریور 57 ضمن بیان جزئیات به شهادت رسیدن مادر خود توسط گارد شاهنشاهی در میدان ژاله، از فداکاری این شهیده برای امداد و نجات مجروحان این روز روایت کرد.
کد خبر: ۱۱۶۲۹۸۰
روایت شهادت بانوی امدادگر در جمعه خونین 57/ جزئیات درگیری میدان ژاله به نقل از دختری که مادرش سپر مردم شد

به گزارش جام جم آنلاین، تنها چندروز پس از حادثه آتش‌زدن سینما رکس آبادان در 28 مرداد 1357، دولت جمشید آموزگار که با شعار دولت فضای باز سیاسی روی کار آمده‌بود، مجبور به استعفا شد و در روز 4 شهریور، محمدرضا پهلوی به جعفر شریف امامی دستور داد دولت آشتی ملی تشکیل دهد.

اما اولین پیامد دولت شریف امامی با شعار به اصطلاح آشتی ملی در جریان قیام مردمی 17 شهریور خود را نشان داد. واقعه ای که به کشتار و قتل عام جمع کثیری از تظاهرکنندگان در میدان ژاله، توسط نیروهای نظامی شاه در جریان تظاهرات علیه حکومت منجر شد و یک جمعه سیاه را در تاریخ معاصر ایران رقم زد.

به همین بهانه به سراغ یکی از افرادی رفتیم که مادرش از شهدای میدان ژاله سابق و محله شهدای امروز است. هاجر ذاکری شبستری، دختر شهیده سیده موسوی سرای که به ضرب گلوله مستقیم ماموران شاه به شهادت رسید به سوالات جام جم آنلاین پاسخ داد که در ادامه می خوانیم.

سال 57 چند سال داشتید و در جریان تظاهرات 17 شهریور کجا بودید؟

آن زمان 14 ساله بودم. من و مادرم همراه خواهر بزرگ‌ترم در منزل بودیم. در ساعات اولیه صبح روز جمعه صدای گسترده شلیک گلوله و انفجار و شعار معترضان منطقه پیروزی و میدان ژاله سابق را فرا گرفته بود.

حس کنجکاوی شما باعث نشد به خیابان بروید و حتی به صف مردم بپیوندید؟

چرا. چندبار تلاش کردم از خانه خارج شوم و به میان مردم بروم، اما به خاطر خطرات زیاد و با توجه به این‌که یک دختر نوجوان بودم مادر و خواهر بزرگ‌ترم اجازه ندادند بیرون بروم.

درگیری مردم با گاردی ها چقدر طول کشید ؟

از ساعت حول و حوش 7 و 30 دقیقه شروع شد و رفته رفته نزدیک غروب آفتاب بود که سر و صدای تیر اندازی و فریاد تظاهرکنندگان قطع شد.

چطور شد مادر شما در جریان اعتراضات به میان مردم رفتند؟

برادر کوچک من در کرمانشاه سرباز ارتش بود. ساعاتی قبل از آغاز قیام، رادیو اعلام کرد به منظور سرکوب تظاهرکنندگان حکومتی تمام سربازهای شهرستان به تهران گسیل شده اند. به همین علت مادرم برای این‌که برادرم را میان نظامیان و سربازان گارد پیدا کند به خیابان رفت.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

تنها به فاصله چند دقیقه مضطرب و پریشان به خانه بازگشت و شروع کرد به جمع آوری پنبه و ملحفه از داخل کوسن ها و بالش ها و تختخواب منزل. سوال کردم چه کار می کنی، مگر برای پیدا کردن داداش ابراهیم نرفته بودید؟

مادر چه جوابی به شما داد؟

گفت دخترم، مردم در کوچه و خیابان به خاک و خون کشیده شده اند به طوری که امکان تردد وجود ندارد. مادرم گریه و زاری می کرد و کلا قضیه برادرم را فراموش کرده بود و می گفت الان باید فقط به کشته ها و زخمی ها کمک کنیم. در آن لحظه مادرم فقط به فکر نجات جان مجروحان بود. آمبولانس امکان تردد در آن فضای آتش و انفجار را نداشت و تا به محل می‌رسید خیلی از مردم شهید می شدند.

بعد از مهیا کردن وسایل امداد چه‌کار کردند؟

مادرم رفت تا به مجروحان کمک کند. هر چه منتظر ماندیم به خانه برنگشت. تا این‌که شوهر خواهرم آمد. خواهرم به او جریان را گفت و او هم برای پیدا کردن مادرم به میان مردم رفت.

نتیجه چه شد؟

شوهر خواهرم از مردم پرس و جو کرده بود و به او گفته بودند مادرم برای کمک و امداد رسانی داخل جمعیت شده بود که به ضرب گلوله گاردی ها (که ان شاءالله خدا لعنتشان کند ) به داخل جوی آب می افتد.

کسی به مادرتان کمک کرده بود تا نجات پیدا کند؟

بله. منزل ما در پیروزی یکی دو خیابان با میدان شهدا فاصله دارد و اهالی و همسایه ها پیکر نیمه جان مادرم را به داخل حیاط یک منزل منتقل می کنند.

در آن زمان به شهادت رسیده بودند یا به بیمارستان منتقل شدند؟

هنگامی‌که مجروح می‌شوند و داخل جوی آب می‌افتند سرشان به جدول می‌خورد و دچار خونریزی مغزی می‌شوند و همان جا به شهادت می رسند.

با این‌که مادرم شهید شده بود، اما دو نفر از آقایان از میان تظاهرات کنندگان مادرم را به بیمارستان منتقل کردند. شوهر خواهر من هم بالاخره منزلی را که اهالی آن به مادرم کمک کرده بودند، پیدا می کند و در جریان اصل ماجرا قرار می گیرد. اما به او نگفته بودند شهید شده است.

چقدر زمان برد تا متوجه شهادت مادرتان شدید؟

حول و حوش ساعت 9 از خانه خارج شدند و ساعت 11 و 30 دقیقه بود که زمزمه های خبر شهادتشان شنیده شد.

پیکر این شهیده را اولین بار کجا پیدا کردید؟

ما متوجه نشدیم او را به کدام بیمارستان منتقل کرده بودند. اما با پرس و جوی زیاد، 18 شهریور با مراجعه به پزشکی قانونی و بهشت زهرا مادرم را پیدا کردیم.

در گزارشات آمده رژیم روی بیشتر اجساد شهدای 17 شهریور کلمه ناشناس را نوشته بود. مادر شما هم چنین وضعیتی داشتند؟

بله. وقتی به پزشکی قانونی رفتیم اجساد بسختی شناسایی می شد، چون اولا اجساد به‌طور متراکم و به طور نامطلوب نگهداری می شدند. در ثانی صورت مادرم که در بهشت زهرا پیدا شد بشدت متورم و باد کرده بود و به راحتی قابل تشخیص نبود. اما درنهایت شوهر خواهر و برادر بزرگ‌ترم پیکر را در بهشت زهرا شناسایی کردند. یعنی 18 شهریور پیکر پیدا و روز 19 شهریور هم به خاک سپرده شد.

آیا برای مراسم خاکسپاری و شب هفت، ماموران رژیم ممانعت به خرج ندادند؟ اجازه دادند در اعلامیه از لفظ شهید استفاده کنید؟

ساواک خیلی ما را در آن چند روز اذیت کرد؛ اما چون یک خانم مؤمنه بود و به لحاظ وجه سیاسی معروف نبود، بعد از چند بار مراجعه و تهدید دیگر پیگیر ماجرا نشدند. از طرفی همسایگان هم ماموران را منحرف کرده و در پرس و جوها به آنها گفته بودند این خانم به مرگ طبیعی فوت کرده اند. اما بالاخره در اعلامیه ایشان واژه شهیده موسوی درج شد و در حال حاضر در قطعه شهدای 17 شهریور آرام گرفته اند.

اساسا نگاه مادر شما به رژیم گذشته به‌عنوان کسی که به‌دست ماموران شاه به شهادت رسید، چه بود؟

مادر شهید من به لحاظ اعتقادی وابستگی خاصی به امام خمینی(ره) رهبر نهضت اسلامی انقلاب داشتند و وقتی سخنان ایشان را از طریق نوار یا اعلامیه -که با شدت گرفتن درگیری ها راحت تر در اختیار مردم قرار می گرفت- می خواندند دائم می گفتند کلام امام کلام حق است و هر آنچه علیه شاه و حکومت سلطنت می گوید، درست است.

مهم‌ترین انتقاد ایشان در راستای فرمایشات امام علیه رژیم شاه چه بود؟

همان‌طور که می دانید امام نسبت به فساد اخلاقی و ابتذالی که سینما و تلویزیون رژیم در بین مردم اشاعه می داد، بسیار معترض بودند. مادر من همیشه می گفت چه معنا دارد ما در یک کشور مسلمان شیعی در تلویزیون شاهد برنامه ها و فیلم های مبتذل باشیم.

از پدرتان سخنی نگفتید. ایشان در آن مقطع در قید حیات بودند؟

خیر. من پدرم را در شش‌ماهگی از دست دادم و این مادرم بود که با داشتن دو پسر و دو دختر به تنهایی و با سختی مشکلات زندگی را به دوش می کشید. تازه با بزرگ تر شدن بچه ها وی خواست احساس آرامش کند که به شهادت رسید. ولی احساس مسئولیتی که نسبت به همنوع خود داشتند اجازه نداد در خانه بماند و آخرین جمله ای که به ما گفت این بود: همه آنها که روی زمین افتاده اند مثل پسرم ابراهیم هستند. فرقی نمی کند و باید آنها را نجات داد....و رفت.

ابتدای گفت وگو صحبت از برادر سربازتان شد. چطور در جریان ماجرا قرار گرفتند ؟

چندبار زنگ زدند، اما به عناوین مختلف موضوع را از او پنهان می کردیم. حتی از خاکسپاری هم خبر نداشتند. تا یک روز پیش از مراسم هفت مادر .

واکنش برادرتان بعد از این‌که با خبر شدند چه بود؟

(با بعض روایت می کند) وارد حیاط شد و گفت همیشه آرزو داشتم پای مادرم را بعد از خدمت به پاس زحماتش که ما را بی پدر بزرگ کرده بود، ببوسم. به همین خاطر پله ها را بوسید و پرسید آخرین جایی که مادرم نشسته بودند کجا بود که در آن محل سجده کرد.

اما در جریان شهادت مادرم، برادرم دچار نوعی افسردگی شد و این افسردگی و ناراحتی اعصاب هرگز درمان نشد و تا امروز هم که کارمند گمرک در بندرعباس هستند با گذشت 40 سال لطمات روحی آن واقعه تلخ را به دوش می کشد.

الان مشغول چه کاری هستید؟

بعد از انقلاب ازدواج کردم و در حال حاضر دارای 4 فرزند دختر و یک پسر هستم. 3 دخترم الحمدالله ازدواج کرده اند و پسرم مشغول کار آزاد است.

به عنوان سوال آخر مهم‌ترین درسی که از مادر شهید خود در زندگی شخصی‌تان گرفتید چه بود؟

(بازهم با گریه وبغض) فقط فداکاری و به دوش کشیدن مشکلات به تنهایی. من هم در تربیت فرزندانم، مادرم را الگو قرار داده‌ام.

از شما اهالی رسانه جام جم آنلاین تشکر می کنم که منت گذاشتید و یادی از خانواده شهدای 17 شهریور کردید.

محمدرضا شجاعیان/جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها