گفت‌و گویی با فرشته عبدالهی همسر آزاده سید حسن زوریه زهرایی؛

همسرم که از اسارت بازگشت او را نشناختم

بیست و ششمین روز از مرداد ماه یادآور بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن در سال 1369 و فرصتی برای مرور رشادت‌های غیور مردان و روزی است که خاطرات شیرینی را برای تمام آزادگان و خانواده‌های آنان به همراه دارد.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۶۹
همسرم که از اسارت بازگشت او را نشناختم

همسرانی که صبورانه روزها را به انتظار نشسته بودند و حال در این روز با اشک شوق به پیشواز غیور مردانشان رفته بودند. جام جم آنلاین ، گفت‌و گویی با فرشته عبدالهی همسر آزاده کشورمان همسر آزاده سیدحسن زوریه زهرایی گفت‌و‌گویی داشته است که در ادامه می‌خوانیم:

لطفا معرفی کوتاهی از خودتان و همسرتان داشته باشید.

من فرشته عبداللهی هستم متولد 1338 در قصرشیرین به‌دنیا آمدم ولی پس از آنکه در سن هفده سالگی ازدواج کردم به تهران آمدم. 3 سال بعد از ازدواجمان یعنی در تاریخ سوم مهر 57 در حالیکه من یک دختر سه ماهه به نام سمیه داشتم همسرم اسیر شدند. وقتی به تهران آمدیم ایشان در دانشگاه تهران کار می‌کردند. به‌خاطر حقوق کم، بعد از مدتی انتقالی گرفت و به قصر شیرین برگشتیم. چون خانواده من هم آن‌جا بودند، تاکید داشتند که در کنار خانواده‌ام باشیم. به دلیل اینکه این تغییرات ما همزمان شد با بمباران قصرشیرین توسط عراق برای تولد دخترم به کرمانشاه رفتیم و همسرم هم در اداره پست قصر شیرین مشغول به کار شد.

با وجود این که یک فرزند کوچک داشتید، چگونه راضی شدید که آقای سیدزهرایی راهی جبهه و مناطق عملیاتی شوند؟

قصرشیرین تقریباً خالی از سکنه شده بود که بعد از تولد دخترم، دوباره به قصرشیرین برگشتیم. دخترم سه ماهه بود که برای مدت یک هفته و دیدار با خانواده همسرم راهی تهران شدیم. بعد از مدتی باز تصمیم گرفتیم که به قصرشیرین بازگردیم که مادرشوهرم اجازه نداد و همسرم تنها برگشت. روز دوشنبه بود که همسرم رفتند و قرار بود روز سه‌شنبه با من تماس بگیرند. ولی هر چه تماس گرفتیم جواب ندادند. یکی دو روز بعد بابت بیماری دخترم به دکتر رفتیم و زمانیکه دفترچه دخترم را دیدند گفتند که اهل کجا هستید؟ گفتم قصر شیرین. گفتند می‌دانید که عراقی‌ها قصرشیرین را گرفتند؟ گفتم نه! من اهل قصرشیرین هستم و به تازگی به تهران آمدیم و شوهرم هم الان آن‌جاست؛ امکان ندارد...! گذشت تا اینکه از همسرم خبری نشد و پدرشوهر و مادرشوهرم به کرمانشاه رفتند؛ خیلی نگران بودیم. بعد از مدتی که برادرم را دیدم برای من تعریف کردند که من وقتی می‌خواستم برای کاری از قصرشیرین خارج شوم، از همسرت خودرویش را گرفتم و او هم گفت از شهر که خارج می‌شوی هر چقدر که توانستی مردم را هم سوار کن و با خودت ببر. در مسیر که به سمت سرپل ذهاب می‌رفتند در جاده، تجهیزات و تانک‌هایی می‌بینند و از رسیدن نیروهای خودی خوشحال می‌شود اما جلوتر که رفتند متوجه می‌شوند روی تانک‌ها عکس صدام است. بعثی‌ها برادرم را پیاده می‌کنند و چشمش را می‌بندند. اما بعد از اینکه یکی از عراقی‌ها گریه و زاری زن‌ها و بچه‌ها را می‌بیند دلش می‌سوزد و به آن‌ها اجازه عبور می‌دهد. وقتی که سر پل ذهاب می‌رسند ماجرا را خبر می‌دهند. ما هم شب و روز گریه و زاری می‌کردیم. بعد از ماجرای برادرم و بعد از اینکه متوجه شدیم که قصر شیرین کاملاً به دست عراقی افتاده نگرانی ما بیشتر شد البته من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که همسرم شهید شده باشند، همیشه احساس می‌کردم که اسیر شدند. همسرم را در تاریخ 59.07.3 اسیر می‌کنند. بعد از آنکه قصرشیرین به دست عراقی‌ها می‌افتد. همسرم با سه نفر از همکارانشان با جیپ راهی گیلان غرب بودند، ناگهان از بالا و کنار جاده آن‌ها را محاصره می‌کنند و بعد از مدتی تیر‌اندازی و اسیرشان کرده و به عراق می‌برند. حدود 5 ماه در عراق بودند و بعد به موصل می‌روند. همسرم حدود ده سال اسیر بود و در این مدت هم بارها حالشان بسیار بد شده بود و حت تا پای مرگ و شهادت هم پیش رفته بودند. دوستانش می‌گفتند خونریزی معده کرده بود و اوضاع خوبی نداشت و خدا به ایشان کمک کرده بود. یکی از نیروها که دید وضعیت همسرم مناسبت نیست، پیشنهاد می‌دهد که روزی دو سیخ گوشت یخ زده کباب کنند و به ایشان بدهند تا کمی حالشان بهتر شود. بعدها به خاطر شکنجه‌ها دندان‌ها و دنده‌هایش شکسته بود. همسرم 27 سال بیشتر نداشت که اسیر شد و 10 سال بعد وقتی که در 37 سالگی بازگشت مثل یک پیرمرد 50 ساله بود. پرده گوششان مشکل پیدا کرده بود، مشکل اعصاب و روان داشتند. مثلاً وقتی قاشق به بشقاب می‌خورد صدا اذیت‌شان می‌کرد. اوایل خیلی بهتر بودند ولی روز‌به‌روز اعصابشان بدتر می‌شد

در دوره‌ای که ایشان اسیر بودند شما چه می‌کردید و زندگی شما چطور می‌گذشت؟

در این ده سال من در کنار مادرشوهرم بودم. فقط با یک دست لباس آمده بودم چرا که عراقی‌های تمام زندگی ما را به غارت برده بودند و ما هیچ چیزی نداشتیم. حتی حقوق هم نداشتیم. بعدها تا 3 الی 4 ماه از طرف اداره پست به من حقوق می‌دادند. این چند سال از طریق نامه با همسرم در ارتباط بودم. بعد از 7 ماه از طرف صلیب سرخ نامه ایشان به دست ما رسید. اولین نامه همیشه آبی‌رنگ می‌آمد. که ایشان در قسمت بالا نامه می‌نوشتند و ما در پایین جوابشان را می‌دادیم.

رادیو عراق نام اسرای ایرانی را معمولاً اعلام می‌کرد، نام همسرتان را اعلام نکردند؟

نه. ایشان گفتند که تا به حال مصاحبه نکردند. ما بعد از 7 ماه که نامه‌شان به دستمان رسید، فهمیدیم که زنده هستند. بعد از یک سال و نیم هم یک عکس از طرف ایشان آمد. فقط نگاه می‌کردیم که ببینیم سالم باشند.

در آن زمان خیلی از خانواده‌ها می‌توانستند بروند عراق و همسرانشان را ملاقات کنند. آیا شما توانستید بروید؟

خیر. اصلا. از طرف شهربانی به ما گفتند که بیایید فرم پر کنید ما شما را ببریم. بعد گفتند که نمی‌شود و نشد.

شما همین یک فرزند را دارید؟

خیر، من دو فرزند دارم. یکی سال 70 و یکی سال 59 به دنیا آمدند. هر دو دختر هستند به نام‌های سمیه و سمانه.

از روز آزادی ایشان بگویید.

مادرشوهر من یک سال مانده بود که همسرم آزاد بشوند، از دنیا رفتند. یکسال بعد بابت مراسم سالگرد مادرشوهرم کرمانشاه بودیم که درست در روز 24 مرداد که تاریخ سالگرد عروسی‌مان هم بود خواهرشوهرم گفت؛ فرشته مژده بده. من خبر مهمی شنیدم. بعد گفتند قرار است اسیر‌ها 26 مرداد مبادله شوند. کلی جیغ زدم و خوشحال شدم و سجده شکر کردم. احساس می‌کردم جلوی چشمم است و دارد می‌آید. در خیابان دیدیم که ماشین‌ها با چراغ‌های روشن و پرچم به سمت قصرشیرین و مرز خسروی حرکت می‌کردند. بلافاصله آمدم تهران. همه چیز تهیه کردم، مادرشوهرم خانه ای داشت که آن را اجاره کردم. دوست داشتم مستقل باشیم. البته بنیاد شهید هم رفتم ولی خیلی سخت خانه می‌دادند و دردسر داشت. من ماهی 3 تومان آن‌جا را اجاره کردم. البته کمی هم بنیاد شهید کمک کرد و بالاخره کمی وسایل زندگی درست کردم. از کرمانشاه آمدیم که خانه را مرتب کنیم. و خانه را برای ایشان آماده کنیم. همان‌شب که آزادگان به اسلام‌آباد رسیدند، با ما تماس گرفتند و گفتند که آقای زهرایی در اسلام‌آباد غرب هستند و گفتند که به شما اطلاع بدهیم. از طرفی برادرم چون کرمانشاه بودند، با پسرش که کلاس چهارم بود به سمت اسلام‌آباد غرب می‌روند. آن‌ها را راه نمی‌دهند می‌گویند که قرنطینه هستند. با این حال برادرم پسرش را از زیر سیم‌خاردار رد می‌کند ولی فکر می‌کنند که پسر من است و پدرش را می‌خواهد. آن‌جا از او می‌پرسند که تو پسر اسماعیل هستی، می‌گوید بله! ما سفارش کرده بودیم که نگویند که مادرشان فوت کرده. فردای آن روز به طرف تهران می‌آیند. بعد همسرم را به مرقد حضرت امام (ره) می‌برند. همسرم می‌گفتند که در مرقد و بهشت زهرا (س) صدای مادرم را می‌شنیدم. هر چه نگاه می‌کردم کسی را نمی‌دیدم. برادر شوهرم، سمیه را با موتور می‌برد تا پدرش را ببیند. شوهرم می‌گوید با این‌که سمیه را ندیده بودم ولی وقتی برادرم را دیدم خونم به جوش آمد و احساس کردم سمیه دختر من است. از پنجره اتوبوس سمیه را به من دادند و بعد به بیت رهبری رفتیم و بعد از آن به سمت خانه آمدیم. در خانه مردم خیلی استقبال کردند. در محل هم خیلی سنگ تمام گذاشتند. وقتی که ‌آمد، احساس می‌کردم که او را عوض کردند. سیاه و لاغر و بدون دندان. گریه می‌کردم می‌گفتم این خودش نیست!

این ده سال را چطور تحمل کردید؟ هیچ وقت ناامید شدید؟

من خیلی شوهرم را دوست داشتم، در تمام سختی‌هایی که کشیدم، فقط با امید زنده بودم. همش منتظر بودم که بیاید. ده سال را این‌جوری سپری کردم. وقتی می‌خوابیدم فکر می‌کردم که می‌آید و من اولین کسی هستم که می‌بینمش. این خیالات همیشه در سرم بود. خیلی از دوستان خودم بودند که همسر آزاده بودند و با این‌که نامه شوهرشان می‌آمد، دو دخترش را به مادرشوهرش داد و گفت من نمی‌توانم تحمل کنم، طلاق گرفتند و رفتند. ولی من تحمل کردم و ماندم. حتی همسرم می‌گفتند که می‌خواستم برایت نامه بنویسم که برو و به پای من نمان. به او گفتم خوب شد که آن نامه را برای من ننوشتی چون اعصابم خورد می‌شد!

از خاطرات دوران اسارت برای شما تعریف می‌کنند؟

خودشان خیلی ناراحت می‌شوند. فیلم‌های مستندی که در رابطه با اسارت و جنگ است را وقتی نشان می‌دهند خیلی ناراحت می‌شوند. با دوستانشان تعریف می‌کردند که هر وقت ایران حمله می‌کرد و یک موفقیتی به دست می‌آورد خیلی ناراحت می‌‌شدند می‌آمدند یک تونل انسانی درست می‌کردند، بعد اسیرها را از داخل آن رد می‌کردند و بعثی‌ها با شلاق به سر و بدن اسرا میزدند. بعد ما برای این‌که زخمی‌ها را نزنند، دوباره می‌آمدیم و رد می‌شدیم که به‌جای زخمی‌ها کتک بخوریم. یا به طور ناگهانی وارد بازداشتگاه می‌شدند شروع به گشتن می‌کردند که مثلاً رادیویی،‌چیزی پیدا کنند. بعد چون پودر لباسشویی و شکر و نمک و این‌ها سهیمه بندی بود و همه وسایل فرد را بیرون می‌ریختند شکر و پودر با هم مخلوط می‌شد و مسموم و بیمار می‌شدند. من در جمعیت دفاع مقدس در قسمت خانم‌ها فعالیت دارم، همسرم هم در جمعیت دفاع مقدس در قسمت آقایان فعالیت دارند. ما یک همایش برای فرزندان آزاده دانشجو گرفته بودیم، که خانم معصومه آباد از خانم‌های آزاده تشریف آوردند و به عنوان هدیه کتاب من زنده‌ام که خاطرات خودشان بود را به دانشجویان هدیه دادند. ایشان خانم بودند و نمی‌توانستند زیاد ایشان را بزنند، ولی باز هم خیلی اذیتشان می‌کردند. به حاج آقا می‌گفتم این‌ها که خانم بودند این‌قدر اذیت می‌شدند وای به حال شما که چه‌قدر شما را اذیت می‌کردند. ایشان هیچ چیزی به ما نمی‌گفتند که ما ناراحت نشویم. مگر این‌که دوستان با هم‌دیگر بنشینند و از خاطرات آن موقع حرف بزند.

نسترن نعمتی/جام‌جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها