یک به‌ علاوه پنج به روایت قاسم قناعتگر و به اهتمام جلال توکلی؛

اسرای ایرانی نگران حمله عراق به کویت بودند

«یک به علاوه پنج» خاطرات آزاده هِراتی( از توابع یزد) قاسم قناعتگر در پنج فصل به اهتمام جلال توکلی به نگارش درآمده است و به رویدادهای زندگی، جنگ، اسارت و آزادی این آزاده‌ صبور، شجاع و فعال یزدی می‌پردازد.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۴۳
اسرای ایرانی نگران حمله عراق به کویت بودند

به گزارش جام جم آنلاین، قاسم قناعتگر وقتی نوجوانی بیش نبوده از کلاس‌ درس به مدرسه جبهه‌های جنگ پیوسته است. سرانجام این رزمنده‌ شجاع در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴ در شرایط نابرابری در جزیره ام‌الرصاص به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او چهار پنج سال در اردوگاه‌های رمادی یک کمپ ۶ اسیر بود و سال‌ها با مقاومت و ایستادگی در غربت زندگی کرد.

آنچه در این کتاب حائز اهمیت است، دوراندیشی، هوشیاری و شجاعت آزاده‌ای است که با فعالیت‌های فرهنگی خود توانست از بوته آزمایش اسارت نیز سربلند بیرون بیاید. بخشی ازکتاب خاطرات قاسم قناعتگر را با هم می‌خوانیم.

صبح روز 24 مردادماه درون آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان تلویزیون عراق برنامه‌های عادی خود را قطع کرد و مجری آن با حالتی هیجان‌زده گفت تا لحظاتی دیگر، بیانیه‌ای مهم قرائت خواهد شد.

محمدمراد حمزه‌ای گفت: «باز چه خبر شده؟!»

محمد اعلائی پاسخ داد: «هیچی! حتماً در رابطه با کویت است!»

مختار کریمی گفت: «به همین زودی تصمیم گرفتند خاک کویت را ترک کنند!»

یکی دیگر از اسرا به نام «حکمت سلمانی» خنده‌ای کرد و گفت: «ندیدی چقدر از آمریکا ترسیده بودند!»

در مدت زمان اشغال کویت، آن‌قدر وقت و بی‌وقت برنامه‌های رادیو و یا تلویزیونشان را قطع کرده بودند و از این بیانیه‌ها قرائت کرده بودند که برایمان تازگی نداشت و اولین چیزی که به ذهنمان رسید، خبری در رابطه با کویت یا ائتلاف ضدعراق بود؛ ولی این‌بار علیرضا قلمداد نه چندان جدی گفت: «شاید هم خبر آزادی ما باشد!»

همه خندیدیم. اصلاً به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد که این بیانیه، خبر آزادی ما باشد. تا اینکه بعد از یک‌ربع مجری تلویزیون عراق دوباره در صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد به قرائت نامه‌ی صدام به رئیس جمهور ایران.

... کلیه‌ی درخواست‌های جمهوری اسلامی ایران را ازجمله بازگشت به قرارداد 1975 الجزیره، بازگشت به مرزهای رسمی و قانونی و مبادله و آزادی اسرای طرفین، پذیرفت و به مرحله اجرا درآورد.

شنیدن این خبر، آن‌هم در آن شرایطی که دیگر کسی به آزادی فکر نمی‌کرد، واقعاً خوشحال کننده بود. موجی از شادی در اردوگاه به پا خاست. اول سجده‌ی شکر به جا آوردیم و بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و تبریک گفتیم. اگر چه در آن لحظات، اصلاً به فکر علت این تصمیم صدام نبودیم، ولی بعد فهمیدیم که تسلیم صدام در برابر خواست ایران، چند دلیل عمده داشته است...

از آن پس روند مذاکرات صلح روی غلتک افتاد و قرار شد نخستین گروه اسرا، در تاریخ 26 مردادماه 1369 و از طریق مرز خسروی مبادله شوند. دیگر دل توی دلمان نبود. از آن تاریخ به بعد لحظه‌شماری می‌کردیم که کی نوبت به اردوگاه ما می‌رسد.

از زمان صدور نامه‌ی صدام، دو خبر را به طور مداوم پیگیری می‌کردیم. خبر تبادل اسرا و اخبار مرتبط با جنگ قریب‌الوقوع عراق با ائتلاف بزرگ حامیان کویت. بچه‌ها به نوبت پای تلویزیون بودند و کوچک‌ترین اخبار را هم از دست نمی‌دادند. مبادا اتفاق مهم و سرنوشت‌سازی رخ بدهد.

اگر آتش جنگ شعله‌ور می‌شد، بی‌شک کار تبادل اسرا به راحتی ادامه پیدا نمی‌کرد. اگر چه کسی این موضوع را بر زبان نمی‌آورد و به اصطلاح نفوس بد نمی‌زد، ولی بیشترین دغدغه‌‌ خاطر اسرا، همین حمله‌ی نیروهای ائتلاف به عراق بود.

سعی می‌کردیم با اجرای برنامه‌های متنوع، خودمان را بیشتر مشغول کنیم. در همین ایام بود که به پیشنهاد کمیته‌ی مرکزی اردوگاه، گروهی از اسرا شروع کردند به تمرین سرودی که شعرش را یکی از برادرها سروده بود و قرار بود در مرقد مطهر امام خمینی(ره) اجرا کنند.

ظهر روز پنجشنبه اول شهریورماه سال 1369 بود. مشغول ناهار خوردن بودیم که در آسایشگاه باز شد و یکی از درجه‌داران عراقی به نام رزاق وارد شد. نه کسی برپا داد و نه کسی جلوی پایش برخاست و او خودش هم دیگر در بند این چیزها نبود.

ـ کجاست آن غرور و سرمستی؟!

چند قدمی درون آسایشگاه جلو آمد و از روی سیاهه‌ای که در دست داشت، شروع کرد به خواندن اسامی اسرایی که باید هر چه سریع‌تر بار و بندیلشان را جمع می‌کردند و آماده می‌شدند تا به قاطع 3 بروند.

بالاخره انتظارها به سر رسید و نوبت آزادی اسرای اردوگاه ده الرمادی هم شد... هیئت صلیب سرخ، برای ثبت‌نام و تکمیل فرم‌های آزادی اسرا و یا درخواست پناهندگی، طرف‌های عصر وارد اردوگاه شد. هیچ‌وقت تا این اندازه از دیدن آن‌ها خوشحال نشده بودم.

همه‌ی اسرایی را که در لیست تبادل قرار گرفته بودند، در قاطع 3 جمع کردند. آن‌وقت رئیس هیئت صلیب سرخ، درحالی‌که در طبقه‌ی دوم قاطع 3 ایستاده بود و یکی از اسرا حرف‌هایش را ترجمه می‌کرد، ضمن عرض تبریک و ابراز خوشحالی به خاطر اینکه پس از سال‌ها تحمل رنج اسارت، به میهن و کانون گرم خانواده‌هایمان بازمی‌گردیم، توضیحات لازم را برای نحوه‌ی ثبت‌نام و تکمیل فرم‌های آزادی داد. روی این موضوع هم تأکید کرد که از اسرایی هم که درخواست پناهندگی دارند، ثبت نام می‌کنند و در اسرع وقت به کارشان رسیدگی می‌کنند. البته این حرفش موجب انزجار و واکنش اسرا شد.

هر اسمی را که قرائت می‌کردند، باید جهت تکمیل فرم‌های مورد اشاره به قاطع 2 و آسایشگاه مشخص شده می‌رفت.

با وجودی‌که حدود 100 نفر را به زور در یک آسایشگاه جا دادند و حتی قادر نبودیم پاهایمان را به راحتی دراز کنیم، ولی دیگر برایمان مهم نبود. به قول یکی از اسرا، این آخرین سختی‌ها را هم باید به یاری خدا تحمل می‌کردیم.

هیئت صلیب سرخ، در بالکن جلوی آسایشگاه و پشت میزهایی چوبی نشسته بودند و به نوبت اسرا را برای تکمیل فرم‌های ثبت نام و تبادل و یا درخواست پناهندگی صدا می‌زدند. در حقیقت بعد از این مرحله، سند آزادی اسرا صادر می‌شد و می‌توانستیم نفسی به راحتی بکشیم. هر چند با وجود دیوانه‌ی خبیثی چون صدام در کشور عراق، هیچ چیز قطعیت نداشت. یکی از اسرا به نام «جعفر ذوالفقاری» می‌گفت: «من یکی که تا از مرز عبور نکنیم و وارد خاک ایران نشویم، باورم نمی‌شود که آزاد شده‌ایم!»

کار تکمیل فرم‌هایم که تمام شد، خودم را به محوطه‌ِی اردوگاه رساندم. لحظه‌ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و شاید برای دومین بار ـ بعد از زیارت نجف و کربلا ـ احساس کردم هوا تا تهِ شُش‌هایم فرو می‌رود.

چند نفر از دوستان مثل علیرضا فاضلی، کریم گرجی، سعید سلمانی ، مختار کریمی، محمدعلی زارع به پیشوازم آمدند. دوباره همدیگر را بغل کردیم و به هم تبریک گفتیم. هیچ‌کس تمایلی برای رفتن به آسایشگاه نداشت. همه در محوطه‌ی مقابل قاطع 3 جمع شده بودیم و به آفتاب الرمادی که پشت سیم‌های خاردار به غروب می‌نشست، نگاه می‌کردیم. ابتدا با شک‌وتردید چند قدم به طرف سیم‌های خاردار برداشتیم. بعد با شهامت بیشتری به حصار وحشتناکی که در شرایط عادی حتی نگاه کردن به آن هم جرم بود و تنبیه سختی در پی داشت، نزدیک شدیم.

ـ یعنی این آخرین غروبی است که ما در اینجا نظاره‌گرش هستیم؟!

ـ انگار همین دیروز بود...

صدای سروان مفید، دوباره توی سرم پیچید. نگاهم رفت به سمت مکانی که حدود چهارسال قبل، به محض ورودمان به اردوگاه در آنجا نشسته بودیم.

ـ شما مجوس، نجس و کثیف هستید... ما شما را مسلمان کردیم... ما در اینجا، راه و رسم مسلمانی را به شما یاد خواهیم داد!

سرم را بالا آوردم. در تاریک‌روشنایِ غروب، پرنده‌ی سیاهی آن بالا بالاها، فارغ و سبکبال پرواز می‌کرد و اوج می‌گرفت. حالا که به گذشته‌ام نگاه می‌کردم، بیشتر به مفهوم آن حس‌وحالی که همیشه با من بود، پی می‌بردم: «ما تنها نبودیم. کسی بود که شاهد و ناظر همه‌ی اتفاقات بود. به طور حتم، هوای ما را داشت.»

باد گرم الرمادی، فریادهای سروان مفید را با خودش برد... برد که برد که برد که... بغضم گرفت. آن‌وقت‌ها از آقای انباز شنیده بودم که در روز قیامت، همه چیز به زبان در می‌آید و بر ظلم‌ و جنایاتی که بر بندگان خدا رفته، شهادت می‌دهد. با این حساب، اردوگاه ده الرمادی چقدر «حرف‌های ناگفته» و «اسرار مگو» در پیشگاه عدل الهی داشت!

آفتاب که در افق پنهان شد، ستاره‌ها یکی‌یکی در سینه‌ی آسمان پلک گشودند. منظره‌ی زیبایی بود که فقط چندبار در همین سال اخیر، در سحرهای ماه مبارک رمضان و موقع گرفتن سحری، توفیق دیدنش را پیدا کرده بودم. برخلاف شب‌های قبل، نورافکن‌ها تک‌وتوک روشن شده بود؛ معلوم بود بعضی از برجک‌ها نگهبان ندارند!

ـ انگار بعثی‌ها، برای رفتن از اردوگاه بیشتر از ما عجله دارند!

ـ شاید آن فرمانده‌ی عراقی حق داشت که می‌گفت: «در این مدت ما اسیر شما بودیم!»

چند نفر از اسرا، از آسایشگاه پتو آوردند و کنار هم روی زمین پهن کردند. یکی از اسرا با صدای بلند اذان گفت. وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشاء را زیر آسمان و به جماعت خواندیم. چه نمازی! لذتش کمتر از شنیدن خبر آزادیمان نبود. چقدر خدا را نزدیک احساس می‌کردم!

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ، ای کسانی که ایمان آورده اید از صبر و نماز کمک بگیرید، زیرا خداوند با صابران است. سوره بقره، آیه‌ی 153

...زیر آسمان ستاره‌ریز دراز کشیده بودم و تمام ماجراهای چهارسال و شش ماه و یازده روز اسارت، مثل فیلمی جلوی چشم‌هایم حرکت می‌کرد. با خود فکر می‌کردم که آیا من هم تغییر کرده‌ام؟!

باد گرم غروب، آهسته شروع به وزیدن کرد. آن شب از شام خبری نبود. البته کسی هم در بند شام نبود. همه زود جاها را پهن کردند و به امید زودتر صبح شدن خوابیدند؛ ولی مگر خواب به چشم‌ها می‌آمد. بعد از حدود پنج‌سال خوابیدن در فضای خفه و تنگ آسایشگاه، زیر نور مهتابی‌هایی که همیشه یکی از آن‌ها سوخته بود و به نحو آزاردهنده‌ای چشمک می‌زد، راحت خوابیدن را از یادها برده بودیم. حالا خوابیدن در هوای آزاد و زیر سقف آسمان، آسمانی ستاره‌ریز که شوق کودکانه‌ی چیدن ستاره‌ای را بر دل‌ها می‌ریخت، حقیقتاً مشکل بود... کم‌کم باریکه‌ی نازکی از ماه در گوشه‌ی آسمان پیدا شد..

حدود ساعت 5 صبح، اعلام کردند که به خط شویم. هوا هنوز تاریک بودکه چند دستگاه اتوبوس‌ ـ که باید ما را تا مرز می‌رساند ـ جلوی دژبانی و ورودی اردوگاه توقف کرده بود. برای چندمین بار همدیگر را در آغوش گرفتیم و از هم حلالیت طلبیدیم. این‌بار دیگر بغض‌ها هم یکی‌یکی می‌شکست و اشک‌ها بر روی گونه‌های استخوانی و آفتاب‌سوخته‌ فرو می‌ریخت. لحظه‌ی سختی بود. روز وداع یاران!

نسترن نعمتی/جام‌جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها