به یاد امیر حسین فردی

افسانه امیر

راستی دیروز، مراسمی برای پنجمین سالمرگ امیرحسین فردی برگزار نشد، اما سالن امیرحسین فردی حوزه هنری شلوغ بود. دوستداران فیروز زنوزی جلالی خودشان را به این سالن رسانده بودند تا در مراسم نخستین سالگرد درگذشت مرحوم فیروز زنوزی جلالی با عنوان «راوی دریا» شرکت کنند. از امسال، سالمرگ فیروز زنوزی جلالی مقارن است با سالمرگ فردی. یک سال از اولی گذشت و پنج سال از دومی. ادبیات داستانی انقلاب یکی از پدران و یکی از حامیان خود را از دست داده و این یتیمی سخت قابل جبران است.
کد خبر: ۱۱۳۷۷۰۵
افسانه امیر

1- امیرحسین فردی، بینظیر بود. از آنها که حالا دیگر مثل افسانهاند. همیشه یک عکسش را گوشهای داشتم و هر وقت عصبی میشدم میرفتم سراغ عکس. در چهره اش آرامشی بود که آرامت میکرد. آرامشی خالص و صادقانه. در جریان زندگیاش بودم. با آنکه موقعیتش را داشت، اما برای خودش، بچه هایش و هیچ کدام از خانواده اش حتی هیچ موقعیتی ایجاد نکرده بود. توی یک خانه کوچک در جنوب شهر زندگی میکرد. پیش مادر و خانواده برادرش. خانه کوچکی که حتی مبل هم تویش نبود. دو اتاق کوچک تو در تو و چند پشتی و... باور کردنی نبود اگر امیرخان را نمیشناختی.

2- اواخر سال 91 بود که با مصطفی وثوق کیا رفتیم حوزه هنری و امیرخان را آوردیم فارس و بعد نشستیم به گفتوگو. مثل همیشه حرفهای خوبی زد که هم راهگشا بود و هم پر از شور و امید. با این همه رد غصه را میشد توی چهرهاش دید. امیرخان عاشق مادرش بود. آنقدر که اگر هر روز نمیرفت دستبوس، روزش شب نمیشد... از وقتی مادرش به رحمت خدا رفته بود غصه داشت. غصهای که چند ماه بعد امیر داستان انقلاب را از مردم گرفت.

امیرخان قبل از فوت مادرش سرحال بود. تا آبان 90 که قلبش بازی درآورد و او را در 62 سالگی به بیمارستان کشاند و البته بعد از چند روز بستری و یک عمل جراحی مرخص شد. توی بیمارستان وقتی داشتند او را میبردند اتاق عمل، من و حمید محمدی پیشش بودیم. پرستارها که آمدند تختش را منتقل کنند با خنده گفت: بچهها خبر را آماده کنید...شوخی کرده بود اما همان شوخی را هم طاقت نداشتیم. نه من و نه حمید.. اشکهامان را از هم مخفی کردیم، اما شک ندارم که او هم مثل من داشت با خودش چرتکه میانداخت که چه گلی به سر کنیم اگر خدای ناکرده این اتفاق بیفتد.

اهل ورزش بود. هر روز صبح نیم ساعت توی پارک شهر نرمش میکرد و بعد میرفت کیهان بچه ها. هفتهای دو بار هم پا به پای بقیه توی زمین فوتبال کیهان میدوید.

سال 91 وقتی دوران بعد از عمل را توی بیمارستان میگذراند یکی از دوستان شاعرش آمد بالای سر استاد. به شوخی گفت: یک عمر ورزش کردی و لب به سیگار و هیچ چیز مضری نزدی. اما چه شد؟ حالا تو روی تختی و من بالای سرت.

امیرخان هم به شوخی جواب داد: من از کیفیت زندگیام راضی هستم. روی تخت هم خوشحالم. این بهتر است تا اینکه 15ـ10 سال دیگر ناراحت و ناامید و با جسم پژمرده روی تخت باشم.

5 ـ پنج اردیبهشت 92 حوالی ساعت 8 و 9 شب از حوزه هنری پیامک آمد: انا الله و انا الیه راجعون... امیرحسین فردی...

باورم نشد. شوخی است لابد. یعنی چه؟ زنگ زدم به آقا محسن مومنی. فقط گفتم: آقا محسن .. پیامک آمده ...گفت: درست است.

دوتامان بغضمان ترکید. امیرخان رفته بود.دیگر امیرخانی بینمان نبود.

معلم بود. روحیهاش معلمی بود. همه را جمع میکرد. همه رفقای داستان نویس را با هر سلیقه و نگاهی. به شرط آنکه به قول خودش ذاتشان خرده شیشه نداشته باشد..به بهانه فوتبال، به بهانه سپردن یک صفحه و ستون در کیهان بچهها به آنها، به بهانه سفر به بشاگرد و کمک به بچههای محروم، کوهنوردی و ...

میگفت: این انقلاب نعمت است. بعضیها دارند تقلا میکنند یادمان برود که انقلاب چه پاکی و لطافتی به ما داد و چه کثافتی را از شهرها و روستاها و کوچه و خیابانها پاک کرد. میگفت: حواستان باشد. میخواهند شما فقط بدیها را ببینید. مبادا همراهشان شوید.

امیرخان و چند رفیق گرمابه و گلستانش مثل رسول فلاح پور و حمید ریاضی همیشه مراقب بچهها بودند. مراقب بودند کسی بیراهه نرود. کسی مشکلش لاینحل نماند و ...

امیرخان که رفت آن جمع هم از هم پاشید. هرکسی رفت یک جا. درست مثل خانوادهای که پدرشان را از دست داده باشند. مثل خانهای که ستونش افتاده باشد...

کیوان امجدیان

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها