گزارش جام جم آنلاین از همرزم شهید حججی که همزمان با او شهید شد

روایت خواندنی شهید مدافع حرمی که همنام عموی شهیدش است

شهید محسن حججی، شهید حسین قمی و شهید محمد تاج بخش؛ در مهلکه شانزدهم مرداد تدمر، جنگ نابرابری که تکفیری‌ها با حمله به مقر نیروهای مقاومت اسلامی راه انداختند، این سه رزمنده ایرانی در منطقه مرزی جمونه در شمال التنف سوریه به شهادت رسیدند؛ مردان شجاعی که شهادت شان میانه تابستان 96 را برای همیشه در خاطره ایرانی‌ها ماندگار کرد.
کد خبر: ۱۰۷۵۲۰۲
روایت خواندنی شهید مدافع حرمی که همنام عموی شهیدش است

به گزارش جام‌جم آنلاین روایت زندگی شهید حججی و شهید قمی در این مدت بارها از سوی رسانه‌ها نقل شده است؛ ما این بار پای صحبت‌های بختیار و هما تاج بخش پدر و مادر پاسدار شهید محمد تاج بخش نشستیم و از رشادت‌های این رزمنده گمنام کشورمان گفتیم؛ رشادتی که در این خانواده نسل به نسل و سینه به سینه به ارث رسیده است. حماسه ای مثال زدنی که از شهادت عباس و ابراهیم تاج بخش، دایی های محمد شروع می شود و تا شهادت خودش ادامه پیدا می کند. نقطه اوج این حماسه اما حکایت عمو و برادرزاده ای است با یک نام : محمد ؛ با یک نام خانوادگی : تاج بخش.

عمو و برادرزاده ای که هیچوقت همدیگر را ندیده اند اما هردو یک راه رفته اند، دریک مسیر قدم برداشته اند و نصیب هر دو هم شهادت بوده. یکی ، 29 سال پیش در جزیره مجنون شهید شده و حالا همه او را با عنوان آخرین شهید دفاع مقدس گتوند می شناسند و دیگری ، همین 48 روز پیش در مهلکه تدمر ، در حمله بی رحمانه نیروهای تکفیری در سوریه آسمانی شده و حالا همه او را با عنوان اولین شهید مدافع حرم گتوند می شناسند.



آقای تاج بخش محمد چطور مدافع حرم شد؟

این مسیری بود که خودش انتخاب کرد، مسیری که در خانواده ما وجود داشت. از وقتی که محمد جذب سپاه شد این مسیر به رویش گشوده شد.

چند سال عضو سپاه بود؟

بیشتر از دوسال.

چطور سپاه را انتخاب کرد؟

با توجه به همان سابقه ای که در خانواده ما وجود داشت . خود من حدود 5 سال سابقه پاسداری دارم و اولین مجروح دفاع مقدس شهرستان گتوند هستم.

چه تاریخی مجروح شدید؟

28 آبان سال 59. تقریبا دوماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. از طرف دیگر پدربزرگ مادری ایشان آقای عبدالمحمد تاج بخش هم جانباز 30 درصد دفاع مقدس هستند. دوتا از دایی های ایشان شهید هستند. برادر کوچکتر خودم که همنام محمد است، اواخر جنگ داوطلبانه به جبهه رفت و در تاریخ 15 مهر 1367 شهید شد و الان آخرین شهید دفاع مقدس شهرمان است.

محمد بعد از شهادت عمویش به دنیا آمد؟

بله محمد 16 تیر 68 به دنیا آمد و من دقیقا به خاطر زنده نگهداشتن یاد و نام برادر شهیدم اسم پسرم را محمد گذاشتم که البته همان موقع بقیه اعضای خانواده مخالفت هایی هم داشتند اما من معتقد بودم که محمد برازنده ترین نام برای این پسر است. همانطور که می بینید خانواده ما هیچوقت از فضای جنگ و دفاع مقدس دور نبود و محمد هم در همین فضا رشد کرد.

فرزند چندم شما بود؟

پسر دومم بود. بجز محمد سه پسر دیگر هم دارم.

فکرش را می کردید که یک روزی شهید بشود؟

پدر شهید : نه...فکرش را نمی کردم. البته الان که نگاه می کنم می بینم محمد واقعا بچه خاصی بود و انگار این خاص بودن باید در سرنوشتش هم دیده می شد. از همان دوران کودکی هم این خاص بودن در رفتارش مشخص بود. مثلا یکی از ویژگی هایش که او را زبانزد کرده بود پایبندی اش به نماز صبح بود. حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف یعنی از وقتی 11-12 ساله شد اگر نماز صبح بیدارش نمی کردیم، زمین و زمان را بهم می ریخت. وای به اینکه ماه رمضان برای سحری بیدارش نکنیم.یعنی از نظر ایمان و اعتقاد از همان دوران خیلی قوی بود. وقتی که کمی بزرگتر شد ، همیشه در کانون قرآن پایگاه محل فعال بود. یعنی از سن تکلیف دیگر بصورت مستمر در این پایگاه حضور داشت. البته یک اخلاق خاص دیگرش هم این بود که هیچوقت کاری را که انجام می داد، در بوق و کرنا نمی کرد. همیشه بدون سروصدا کارهایش را انجام می داد چون معتقد بود اگر یک کاری برای رضای خداست ضرورتی ندارد بندگان خدا از آن مطلع شوند و ما تازه بعد از شهادتش متوجه شدیم که چقدر کار خیر انجام می داده ولی در زمان حیاتش علنی نمی کرده و بصورت پنهانی بوده.

مادر شهید : محمد هیچوقت با ما از شهادت حرف نمی زد ، ملاحظه ما را می کرد، اما بعد از شهادتش دوستانش گفتند که بارها او را در گلزار شهدا دیده بودند، ما آن موقع بود که فهمیدیم محمد هر هفته 5 شنبه بدون استثنا به گلزار شهدا می رود و چند ساعت آنجا سر مزار شهداست.

بحث اعزام به سوریه را کی با شما مطرح کرد؟

چند روز قبل از اعزامش، یعنی عید فطر امسال بود که خبر داد با اعزامش موافقت شده. حتی اینجا هم باز از من خواست کسی از رفتن مطلع نشود، التماس کرد که به هیچ کس نگویید من برای دفاع از حرم به سوریه می روم. بگذارید بروم و برگردم بعد.

شما چه واکنشی نشان دادید؟

در همان روزها تازه بحث ازدواج آقا محمد مطرح شده بود و برایش خواستگاری رفته بودیم، من گفتم که محمد حداقل صبر کن ببینیم مساله ازدواجت چه می شود؟ گفت ازدواج تکلیفی است که باید انجام بدهم اما اول می روم سوریه. بعد برمی گردم . ما هم به این فکر می کردیم که بعد از برگشتنش محمد را داماد می کنیم. البته همان روزها بطور سربسته با پدربزرگش درباره تصمیمش صبحت کرده بود، ایشان هم گفته بودند که پسر خوب ما سه تا شهید دادیم، دیگر این خانواده تحمل داغ تازه ندارد. محمد هم در جواب گفته بود که اعمال هرکسی برای خودش نوشته می شود.

آقای تاج بخش وقتی محمد به شما گفت که می خواهد مدافع حرم بشود، از انگیزه این کار هم حرفی زد؟

محمد هدفش تنها و تنها برای رضای خدا بود، یعنی این کار را یک تکلیف برای خودش می دانست و معتقد بود که باید برای رضای خدا در راه اسلام و دفاع از مظلومان بجنگد. به خاطر همین داوطلبانه به سوریه اعزام شد و من هم طبق قولی که به او داده بودم ، تازه دو هفته بعد از اعزامش با بقیه خانواده مطرح کردم که به سوریه رفته یعنی حتی برادرانش هم قبل از این مطلع نبودند.

خانم تاج بخش شما چطور؟ وقتی شنیدید که محمد می خواهد به سوریه برود چه واکنشی نشان دادید؟

راستش محمد مستقیما به من نگفت که می خواهد برود سوریه .گفت می خواهم بروم تهران ماموریت. من هم فکر نمی کردم که برود سوریه. اما خداحافظی اش طوری بود که خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم چرا این دفعه این طوری خداحافظی می کند.

مگر چطور خداحافظی کرد؟

روزی که می خواست اعزام شود، نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده. بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد. دست هایم را گرفت بوسید، صورتم را بوسید. من همین جا یک حال غریبی شدم. گفتم مادرجان تو هر دفعه می رفتی تهران ماموریت، هیچوقت اینطوری خداحافظی نمی کردی. گفت این دفعه ماموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود. من دیگر چیزی نگفتم ، بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم ، بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم. انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.

کی اعزام شد؟

پدر شهید : دقیقا یک هفته بعد از اینکه موضوع رفتنش را مطرح کرد. یعنی شانزدهم تیرماه .

مادر شهید: که البته روز تولدش هم بود، یعنی محمد درست روز تولد 28 سالگی اش به سوریه اعزام شد.

خانم تاج بخش شما کی فهمیدید که به سوریه رفته؟

دو روز بعد از رفتنش زنگ زد ، پرسیدم مامان کجایی؟ گفت حرمم ؛ تعجب کردم. پرسیدم حرم؟ مگر تو تهران نبودی؟ کی رفتی مشهد؟ گفت نه حرم امام رضا(ع) نیستم، حرم حضرت زینب (س) هستم. گفتم پس چرا به من نگفتی می خواهی بروی سوریه. گفت می ترسیدم تو ناراحت بشوی طاقت نیاوری. گفتم حالا که فهمیدم چطور طاقت بیاورم؟ گفت قرآن بخوان مادر...هروقت دلت تنگ شد قرآن بخوان.

آقای تاج بخش بعد از رسیدن به سوریه از وضعیت آنجا ، شرایط جنگ و ...با شما صحبت می کرد؟

بیشتر با مادرش تلفنی صحبت می کرد. با من زیاد حرف نمی زد چون من پیگیر بودم و می پرسیدم که آنجا اوضاع چطور است، مستقیما در جنگ حضور داری یا نه؟ به خاطر اینکه جواب این سوال ها را ندهد ، کلا با من کمتر حرف می زد تا جایی که حتی یک هفته قبل از شهادتش فرصتی پیش نیامد که ما با هم حرف بزنیم.

خانم تاج بخش محمد با شما درباره چه چیزهایی حرف می زد؟

فقط زنگ می‌زد حال و احوال می پرسید، حال تک تک اعضای فامیل را. حال برادرانش را. می پرسید نهار چه چیزی پختی؟ یادم است یک روز قبل از شهادتش که صحبت کردیم من نهار ماکارونی پخته بودم که محمد خیلی دوست داشت.

می دانستید کدام منطقه است ؟

بله در این حد می دانستیم که اول رفته دمشق و بعد رفته تدمر. در آن یک ماهی هم که در سوریه بود در همین تدمر مستقر بود.البته من می دانستم که جنگ در تدمر شدید است، شاید به خاطر همین محمد با من صحبت نمی کرد چون من پیگیر می شدم تا ببینم وضعیتش آنجا چطور است.

از شهادتش چطور با خبر شدید؟

حقیقتش را بخواهید خبر خیلی ساده به من رسید، همان صبح روز شانزدهم مرداد ، یکی از دایی هایش با من تماس گرفت و گفت در خانه بمانید کارتان دارم می آیم به شما سرمی زنم. نیم ساعت منتظر شدم دیدم خبری نشد، خودم تماس گرفتم و گفتم اگر کار واجبی داری خودم بیایم پیش شما. گفت نه در خانه بمانید شما از خانه بیرون نیایید من می آیم پیش شما. باورکنید من با همین جواب، با همین تاکید ایشان بر خانه ماندن فهمیدم که محمد شهید شده است. انگار همانجا شهادت محسن به من الهام شد. بعد فهمیدم که از همان سر صبح خبر شهادت محمد در اینترنت منتشر شده بود و همه مردم شهر خبر داشتند، اما چون تلفن همراه من یک گوشی ساده است، من خبردار نشده بودم.

از شنیدن خبر شهادت محمد چه احساسی پیدا کردید؟

پدر شهید : بگذارید این طوری جواب بدهم که من فکر می کنم هرچیزی که خدا می دهد امانت است دست ما، خودش داده ، خودش هم می تواند بگیرد ، محمد هم امانت خودش بود. اصلا فرق این بچه هم با بچه های دیگر همینجا معلوم شد. همه آدم ها می گویند فرزندان ما سرمایه ما هستند. من هم به این موضوع اعتقاددارم که فرزندانم سرمایه من هستند، اما بین آنها، محمد سرمایه آخرت من شد؛نهایت سرمایه ای که یک پدر می توان داشته باشد. محمد من را در این دنیا و آن دنیا سرافراز کرد.

مادر شهید: این روزها دلم برای محمد تنگ می شود...هنوز باورم نشده که محمد نیست... اما افتخار می کنم که پسرم در راه حق قدم برداشت و در همین راه جانش را فدا کرد. هروقت دلم تنگ می شود می روم گلزار شهدا، با محمد حرف می زنم. با برادران شهیدم حرف می زنم. می دانم محمد آن دنیا تنها نیست. همه آنجا هوایش را دارند.

مینا مولایی / جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها