بهزاد فراهانی در گفتگویی با مجله چلچراغ خاطره‌ای از دیدار با صادق هدایت نقل می‌کند. خاطره‌ای که تاریخ‌هایش جور در نمی‌آید.
کد خبر: ۹۶۸۴۴۸
خاطره عجیب و غریب بهزاد فراهانی!

به گزارش جام جم آنلاین به نقل از فرادید، بهزاد فراهانی در این گفتگو از دوران کودکی و تحصیل در روستا می‌گوید. از "ارباب فهیم و صاحب‌اندیشه فراهان" و اینکه تا هفت سالگی را در آنجا مانده و خودش می‌گوید: "در هشت سالگی که به تهران آمدم، سپرده شدم به یک دایی‌ای که وصی من محسوب می‌شد. او هم از مبارزان سیاسی گردن‌کلفت کشور بود. خب من باید در خانه او درس می‌خواندم. کتاب‌خانه او پُر بود از کتاب‌های مدرن و کهن."

همین جا خبرنگار از او درباره دیدار با صادق هدایت می‌پرسد و بهزاد فراهانی با ذکر جزئیات شرح ماوقع می‌دهد. می گوید در کودکی تصنیف می‌فرخته. سال 1334 هدایت را در کافه نادری دیده و هدایت چنین کرده و چنان.

اینجای کار می‌لنگد: در برگ‌های آخر زندگی نامه هدایت آمده است: "در سال 1329 با همکاری حسن قائمیان داستان «مسخ» کافکا را ترجمه کرد و در مجلهٔ سخن انتشار داد. در 12 آذر همان سال با گرفتن گواهی پزشکی برای اخذ روادید و فروختن کتابهایش به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و نیز سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در 19 فروردین 1330 در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد."

هدایت اصلا کودتا بیست و هشت مرداد را ندید. ثانیا بهزاد فراهانی متولد 1323 است. به عبارت دقیق‌تر "متولد 1 بهمن 1323، روستای درمنک از توابع فراهان در استان مرکزی". پس وقتی هدایت از این ایران رفت بهزاد فراهانی تنها شش سال داشت و به نقل از خاطرات خود فراهانی در همین گفتگو او در آن زمان در روستای فراهان ساکن بوده. و تازه به فرض آنکه در هشت سالگی به تهران آمده باشد و تصنیف فروخته باشد می‌شود سال 1331. یعنی یک سال پس از مرگ هدایت، بهزاد فراهانی به کافه نادری رسیده است.

جالب تر اینکه این روایت بارها و بارها از سوی بهزاد فراهانی با همین جرئیات تکرار شده است.

و حالا بخوانید شرح ماجرای این دیدار مشکوک را از زبان خود فراهانی:

"من در کودکی تصنیف می‌فروختم. تصنیفات دوزار بود. بعد این‌ها را به افراد مختلف می‌فروختیم. اگر دوزار تصنیف می‌فروختیم، یک قِرانش برای خودمان بود. برای فروش تصنیف باید می‌خواندیم و مردم می‌خریدند. ما 50 تا تصنیف که می‌گرفتیم، 25 زار برایمان می‌ماند و خیلی خوب بود و کیف می‌کردیم. یک روز شجاعت به خرج دادم و از میدان بهارستان آمدم و آمدم در «کافه نادری» و رسیدم دم رستوران بزرگ آن‌جا. رفتم تو و نمی‌دانستم که این‌جا حق نداریم برویم داخل. درواقع هیچ کاسبی حق نداشت برود.

فکر می‌کنم سال 1334 بعد از کودتا بود؛ البته دقیق نمی‌دانم. تا دو بیت را در رستوران خواندم، از تصنیف «کاشان»، یکی از خدمه‌ کافه همان‌موقع از پشت من را گرفت و تا آمد مرا بیرون ببرد، صادق هدایت (آن‌موقع او را نمی‌شناختم و هنوز کتاب‌هایش را نخوانده بودم) که در کافه نشسته بود گفت: «نبرش بیرون، بذار بیاید این‌جا.» رفتم طرف هدایت و گفت: «بشین!» من نشستم. گفت: «صبحانه خوردی؟» گفتم: «بله آقا!» گفت: «نه، صبحانه خوردی یا نخوردی؟!» گفتم: «بله خوردم» گفت: «چی می‌خوری الان؟» گفتم: «هیچی، من می‌خواهم تصنیف بفروشم.» گفت: «بشین یک چیزی بخور، بعد می‌روی می‌فروشی؛ تا حالا شیرکاکائو خوردی؟» بعد گارسن را صدا زد: «آقا یک شیرکاکائو با کیک بردار بیار.» خب این برای من خیلی تازگی داشت. شیر را خوردم و گفت: «تصنیف‌هایت دانه‌ای چند است؟» گفتم: «دوزار آقا. چندتاست، ولی چندتایش را هم فروخته‌ام.» گفت: «چند تایش را فروخته‌ای؟» گفتم: «پنج تایش را فروخته‌ام.» گفت: «این چیزی را که می‌خواستی بخوانی، در این‌ها هست؟» گفتم: «بله.» گفت: «بده ببینم.» می‌خواستم یکی در بیاورم، گفت: «نه، دسته‌اش را بده.» دسته تصنیف‌ها را دادم دستش و یک کیف چرمی داشت و پنج تومان از داخل کیفش درآورد و داد و گفت: «بیا، اینم پول تصنیف‌هایت.» گفتم: «آقا این زیاد است.» گفت: «باشد برای خودت.» گفتم: «حالا اجازه می‌دهید که من بروم؟» گفت: «آره برو و این تصنیف‌هایت را ببر بفروش و یکی‌اش برای من.» گفتم: «شما خریده‌اید.» گفت: «باشد، من هدیه می‌کنم به تو.» من اصلا باورم نمی‌شد که کسی این کار را بکند و در آن زمان کمتر کسی این کار را می‌کرد. خیلی خوشحال بودم و سه، چهار تا فیلم می‌توانستم با این پول ببینم."

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها