پدربزرگ که فوت کرد، دنیای من هم تیره و تار شد؛ اینقدر تیره که دیگر هیچ چیز خوبی را در آن نمی‌دیدم، از هیچ اتفاقی لذت نمی‌بردم و هیچ موضوعی خوشحالم نمی‌کرد. روزها و هفته‌ها از مرگ او می‌گذشت اما هنوز هم هر شب چهره‌اش را در نظرم مجسم می‌کردم و آرام با او حرف می‌زدم.
کد خبر: ۷۳۹۶۲۹
خاطرات خوش پدربزرگ

جام جم سرا: شب‌ها هم فقط یک خواب می‌دیدم؛ خوابی که بیشتر شبیه کابوس بود. وقتی می‌خوابیدم، پدربزرگ را می‌دیدم که آرام و لبخندزنان روی صندلی‌اش نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند اما همین که من به طرفش می‌رفتم تا مثل همیشه گونه‌هایش را ببوسم، سرش را پایین می‌انداخت و بدنش مثل کسی می‌شد که سال‌هاست مرده؛ بی‌حرکت، سرد و بدون هیچ حسی.

مادر و پدرم فکر می‌کردند روانپزشک‌ها می‌توانند به من کمک کنند. اول پیش دکتر مک‌براید رفتیم. او سال‌ها بود که پزشک خانوادگی ما بود و از همه چیز اطلاع داشت. مادرم مطمئن بود او تنها کسی است که می‌تواند به من کمک کند اما بعد از گذشت چند هفته دکتر مک‌براید هم ناامید شد و من را به یکی از دوستانش معرفی کرد. او می‌گفت برای برطرف کردن چنین مشکلاتی خیلی پیر شده و دیگر نمی‌تواند بخوبی دوران جوانی از عهده این کار بربیاید. به توصیه او، من و مادرم به دکتر جوانی مراجعه کردیم که مطبش در مرکز شهر قرار داشت. او هم چند هفته‌ای سعی کرد به ما کمک کند اما هیچ کاری از دستش ساخته نبود، نه کابوس‌هایم قطع می‌شد و نه احساس آرامش می‌کردم.

خودم هم خسته شده بودم و نمی‌دانستم چطور باید از این وضع وحشتناک نجات پیدا کنم. این وضع ادامه داشت تا این‌که دکتر جوان هم به مادرم گفت کاری از دستش ساخته نیست. او فکر می‌کرد من خودم نمی‌خواهم همکاری کنم و برای همین است که تغییری در روحیه‌ام ایجاد نمی‌شود. اما من که می‌دانستم چنین موضوعی واقعیت ندارد، بیشتر گیج می‌شدم و کم‌کم ترس غریبی هم در این مورد به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم تا آخر عمر با این افکار زندگی کنم. می‌ترسیدم دیگر هیچ وقت نخندم و از همه بدتر این‌که فکر می‌کردم من عاشق پدربزرگم بودم و برای همین بعد از او من هم نباید زنده بمانم.

جرات مطرح کردن این حرف‌ها را نداشتم و ترجیح می‌دادم در برابر پرسش‌های مختلف مادر و پدرم فقط سکوت کنم ولی سکوتم هم دردی را دوا نمی‌کرد و آنها بیشتر نگران و دلواپس می‌شدند.

کم‌کم سالگرد فوت پدربزرگ نزدیک می‌شد و من هنوز هم هر شب گریه می‌کردم و نمی‌دانستم چطور باید غم دوری او را تحمل کنم. این یکی از سخت‌ترین اتفاقاتی بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم.

یک شب، تصمیم گرفتم به اتاق پدربزرگ بروم و شب را همانجا بخوابم. فکر می‌کردم اگر شب در رختخواب او باشم، آرام‌تر خواهم شد. همان شب، مادربزرگ هم پیش من آمد. دست‌هایش را روی پیشانی‌ام گذاشت و آرام موهایم را نوازش کرد. بعد با صدایی آرام و مهربان گفت: دوست داری درباره پدربزرگت حرف بزنیم؟

چشم‌هایم دوباره پر از اشک شد. جلوی گریه‌ام را گرفتم و از او خواستم از پدربزرگ تعریف کند، از همه روزهای خوب و بدی که آنها با هم داشتند.

ـ گریه کن، بیخود سعی نکن جلوی اشک‌هایت را بگیری. گریه کن و من هم از پدربزرگت می‌گویم.

او شروع کرد به تعریف کردن از زندگی پیرمرد. از 80 سالی که در این دنیا گذرانده و 60 سالش را شریک زندگی مادربزرگ بود. از همه خوبی‌هایش گفت و از این‌که در این 80 سال چقدر به فکر مردم بوده است. از مهربانی‌های او گفت و از کارهای نیکی که در حق دیگران انجام می‌داد.

صحبت‌هایش که تمام شد، دیدم صورت خودش هم از اشک خیس شده اما می‌خندد و تازه فهمیدم با این‌که از دست دادن چنین مردی بسیار تلخ و سخت است اما خیلی هم نباید به گریه و غصه خوردن ادامه داد. او این‌قدر خاطره خوب از خودش باقی گذاشته بود که تا آخر عمر می‌شد با یادآوری آنها خندید و خوشحال شد.

marcandangel.com

زهره شعاع / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها