گزارشی میدانی از فروش آسان مواد مخدر در پارک‌ها

فقط نیم ساعت تا «شیشه‌ای شدن»

این گزارش سوژه ندارد. نباید دنبال سوژه‌اش دوید و به این در و آن در زد. باید نشست تا سوژه خودش بیاید جلو. آرام و نرم. بیاید بنشیند روی نیمکت کنار دستت. یکی از همین نیمکت‌های فلزی و رنگ و رو رفته پارک که روی تنش پر است از یادگاری و اسم و قلب تیر خورده خون‌فشان و...
کد خبر: ۷۲۹۰۳۰
فقط نیم ساعت تا «شیشه‌ای شدن»

جام جم سرا به نقل از ایران: کافی است قدری خودت را با این نقش و نگارها سرگرم کنی و نگاهت را رویشان بچرخانی تا سوژه از راه برسد. آرام و نرم. بنشیند کنارت و بعد ذره ذره بخزد جلو. جلوتر، تا جایی که دیگر فاصله چندانی میان صورت هایتان باقی نماند. تا جایی که حس کنی مانند بره بیچاره‌ای هستی که در چنگال گرگی، آنقدر که بوی سیگار کپک زده و کهنه که با بوی تند اسکادای زنانه و بخار نفسش در آمیخته از لابه لای دندان‌های زردش رد شود و بنشیند روی پوست صورتت. بعد با آن چشم‌های درنده اش صاف زل بزند توی چشمهایت و با صدای لطیفی که در آن لحظه گرگی، زن بودنش را یادآوری می‌کند درست عین فیلم‌ها بگوید: «مشتری هستی یا تازه می‌خوای مشتری شی؟ ندیدمت این ورا اما از حال و روزت معلومه که دوای دردت پیش خودمه...».
درست حدس زدم. خودش است، سوژه یا همان ساقی که از قضا یک خانوم هم از آب در آمده. دختری جوان با ظاهری مرتب شبیه دانشجوها. یکی از هزاران ساقی در یکی از هزاران پارک تهران. پارکی در اطراف فلکه دوم صادقیه. جایی درست در وسط شهر نه در حاشیه‌های هراس انگیز و جرم‌خیزی که نامشان مساوی است با اعتیاد و آدم فروشی. جایی درست در دل زندگی. جایی که آدم‌های عادی، زن‌ها و مردها، بچه‌های مهد کودکی و مدرسه‌ای هر روز از کنار خرده مواد فروشانی رد می‌شوند که با قیافه‌های تابلو نشسته‌اند روی نرده‌های بلند کنار پیاده رو و رهگذران را ورانداز می‌کنند. بی‌هیچ ترسی...


اینجا یک پارک است اما نه آن پارک‌هایی که از هر گوشه اش صدای شور کودکانه طنین می‌اندازد. اینجا خبری نیست از بازی‌های بچگانه و داد و فریادهایی که همراه خنده اوج می‌گیرد و به آسمان می‌رود و درست پرتت می‌کند وسط حال و هوای کودکی. مادری این دور و برها همراه بچه اش گذر هم نمی‌کند. گویا همه محل می‌دانند اینجا چه خبر است.

خلوتی و سکوت فضا با صدای پیچ و تاب باد پاییزی لابه لای برگ‌ها آمیخته و هر آن ترس مانند گله‌ای اسب وحشی و رم کرده به ذهن یورش می‌آورد. هوا کم کم می‌رود رو به تاریکی. چراغ‌های پارک انگار کم آورده‌اند و با خستگی به فضای وهم آلود اینجا نور می‌پاشند اما نور مغازه‌های آن‌طرف خیابان که چند متر بیشتر با پارک فاصله ندارند به روی تاریکی و سیاهی پارک شمشیر می‌کشند و در تلاشند تا قلب تاریکی را شکاف دهند. صدای بوق، همهمه، ‌آدم‌ها، ماشین ها... چقدر این سر و صدا‌های سرسام آور همیشگی، در این سکوت، گوشنواز شده‌اند. گوشنواز مثل آهنگ زندگی. هر از گاهی عابری گذر می‌کند. یکی تند و باعجله. یکی آرام و کنجکاو با نگاه‌های متأسف و سرزنش بار از دیدن جوانی که روی نیمکت انتظار می‌کشد تا ساقی اش از راه برسد. تصویری که برای رهگذران اینجا ناآشنا نیست. نیمکت‌ها هم چشمشان خو گرفته به دیدن همین داد و ستد‌ها. دادن جوانی و در عوض ستاندن بدبختی و نیستی.


اینجا می‌شود از تلاقی نگاه‌ها که در کسری از ثانیه رخ می‌دهد ساعت‌ها حرف زد.‌ از نگاه زنی که دست دختر بچه اش را می‌کشد و آنقدر تند راه می‌رود که دخترک را مجبور می‌کند دنبال مادرش بدود. از نگاه دخترک ، از نگاه پیرمردی که سر تکان می‌دهد و عصایش را محکم‌تر به زمین می‌کوبد تا شاید اینگونه خشمش را خالی کند. از نگاه‌های سنگین و مشکوکی که از گوشه گوشه پارک به سمت نیمکت تازه وارد خیز برداشته‌اند. درست مثل گرگ‌هایی که طعمه را بو کشیده‌اند و کمین کرده‌اند تا از چنگشان نپرد. نگاه‌هایی از جنس نگاه چند جوان نشئه که از وسط تاریکی ظاهر می‌شوند و پچ پچ کنان می‌پلکند دور نیمکت تازه وارد. مردد مانده‌اند که جلو‌تر بیایند یا نه. چندان حال و حوصله راه رفتن ندارند.‌تر و فرز هم نیستند اما حضورشان رعب آور است. گوشه و کنار پارک پر است از این آدم‌ها که انگار قدرت نامرئی شدن دارند. ناگهان از یک گوشه و کناری ظاهر می‌شوند. غریبه را وراندازی می‌کنند و بعد هم گم و گور می‌شوند. چند نفری هم جلو می‌آیند و می‌پرسند: شما با علی آقا قرار دارید؟
علی آقا؟
اما باید منتظر ماند تا سوژه از راه برسد. از راه که برسد خودت را سوژه می‌کند و جایتان عوض می‌شود.
این گزارش سوژه ندارد. شاید هم گزارشی است با دو سوژه که گزارشگر آن، خودش سوژه می‌شود. معلوم نیست کداممان سوژه هستیم. شاید هر دویمان. من برای مواد فروش و او برای من.


می نشیند روی نیمکت. با مانتوی مشکی کوتاه، شلوار کوماندویی که از هر طرفش یک جیب روییده. کفش‌های کتانی، ‌یک کوله پشتی که با شلوارش ست کرده،‌ موهای کوتاه رنگ شده و یک مقنعه طوسی. روی هم رفته ساده و معمولی، آنقدر که ذره‌ای هم مشکوک نیست و برعکس خلافکارهای قلچماق داستان‌ها و فیلم‌ها خیلی هم ظریف و ریز نقش است. نمی‌توان به درستی سن و سالش را تشخیص داد از دور کم سن و سال به نظر می‌رسد اما وقتی روی نیمکت می‌نشیند و چشم می‌دوزد به چشم‌های طعمه اش، تازه می‌شود چین و چروک‌های غیر عادی صورتش را دید. چین و چروک‌هایی که مانند تارهای تنیده عنکبوت چنگ انداخته‌اند به شادابی چهره اش.
اول فاصله اش از این سر نیمکت است تا آن سر اما طوری که نمی‌شود حرکتش را حس کرد کم کم فاصله را بر می‌دارد و نزدیک‌تر می‌شود جوری که انگار آرام آرام روی ریل حرکتش می‌دهند. جلوتر می‌آید و سر صحبت را باز می‌کند.
«مشتری هستی یا تازه می‌خوای مشتری شی؟ ندیدمت این ورا اما از حال و روزت معلومه که دوای دردت پیش خودمه...»
-‌ مگه حال و روزم چشه؟
چش نیست گوشه!
بعد بلند بلند می‌خندد، یک چشمش را ریز می‌کند و به طعنه می‌گوید: حال و روز کسی که دوساعت اینجا نشسته چه جوریه به نظرت؟
-‌ خب منتظرم
قالت گذاشته دختر جون پاشو برو دنبال کارت می‌خواست بیاد تا حالا اومده بود.
اما همین که می‌بیند پیشنهادش گرفته و طعمه قصد پریدن دارد مثل فنر از جا می‌پرد و حرفش را پس می‌گیرد.
حالا کجا به این زودی؟ بودی بابا
-‌ چیز به درد بخور چی داری؟
همه چی دارم تو چی می‌خوای؟
-‌ خب من اگه می‌دونستم چی می‌خوام که از تو نمی‌پرسیدم.
اوکی خوبه، حالا می‌تونیم با هم رفاقت کنیم به شرطی که بم اعتماد کنی
-‌ تو الان خودت به من اعتماد داری؟
من برا چی باید بهت اعتماد کنم؟ کاری دستت ندارم که
-‌ خب نمی‌ترسی یه آدمی باشم که....
حرفم هنوز تمام نشده که تلفن ساقی زنگ می‌خورد و جواب می‌دهد: «دارم مشتری راه می‌ندازم کارم که تموم شد برات فشنگی پیکش کردم»
تلفن را قطع می‌کند و گوشی را می‌گذارد بینمان روی نیمکت. گوشی سونی اکسپریا که روی صفحه بزرگش عکس خودش را گذاشته. عکس خودش در کنار مردی که به نظر می‌رسد نسبتی بیشتر از دوستی داشته باشند.
می‌پرسم: نامزد داری؟ و بدون آنکه جوابی بدهد چهره اش را در هم می‌کشد وحرف خودش را می‌زند: «اون موقعی داشتی چی چی می‌گفتی؟ ‌یه چیزی گفتی... اگه آدم چی باشی؟»
تا می‌خواهم جوابش را بدهم و حرفی بزنم گوشی اش را از روی نیمکت بر می‌دارد و دستش را با ژست رئیسی که در موضع قدرت است بالا می‌برد و با آن ژست آمرانه حالیم می‌کند که چند لحظه ساکت باشم. کسی که آن طرف خط است گوشی را بر می‌دارد و ساقی می‌گوید: « مهرداد اومدیا... آره..آره... باید ببری سعادت... اوکی منتظرم»
گوشی را دوباره می‌گذارد روی نیمکت و می‌گوید خب می‌گفتی. بگو...
داشتم می‌گفتم نمی‌ترسی که من مأمور باشم یا مثلاً چه می‌دونم یکی که برات خطر داشته باشه دیگه.
لبهایش را از دو طرف به پایین کش می‌دهد و با صدایی که بی‌خیالی در لحنش موج می‌زد می‌گوید:
« نه... حالا اگه سؤالی نیست بیا اینو بگیر و برو دیگه. ضرر نمی‌کنی هر وقتم کارم داشتی بیا همینجاها پیدام می‌کنی.»
-‌ این چیه؟
نی‌ نوشابه دیگه اما نه ازاون معمولیاش از اون با کلاساشه.
-‌ منم اینو می‌دونم که قطعاً معمولی نیست. همینو می‌خوام بدونم دیگه،‌می خوام بدونم توش چیه؟ هنوز حرفم تمام نشده که صدای یک موتور از پشت سر نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ناخودآگاه از جا می‌پرم. خودم هم باورم شده که آمده ام دنبال مواد،‌ به راحتی در یک پارک نشسته ام، لوله‌ای که هنوز نمی‌دانم درونش چه زهر ماری ریخته‌اند در دست دارم و بی‌هیچ مزاحمی مشغول گپ زدن با یک ساقی هستم که البته به قول خودش بیش از حد برایم وقت گذاشته... صدای موتور که می‌آید ترس برم می‌دارد و بلند می‌گویم وای مأمورا.
ساقی در حالی که هر چه ریلکس‌تر یک دستش را روی پشتی نیمکت انداخته دست دیگرش را جلوی صورتش می‌گذارد و بلند بلند می‌خندد و بعد هم می‌گوید انگار فیلم زیاد می‌بینیا. مأمور کجا بود؟
موتوری آنقدر نزدیک شده که پشت سرمان است. آنقدر که ساقی بدون آنکه از جایش بلند شود خونسرد و شیک بسته‌ای را می‌دهد دستش و می‌گوید سعادت که کارت تموم شد اینم برسون دست خلیلی پونک و بعد بسته‌ای دیگر می‌دهد دست مهرداد یا همان پیک نشئگی و توهم.
از ساقی باز هم می‌پرسم: نگفتی چی توشه؟
و با همان خونسردی اش جواب می‌دهد: شیشه، ‌نه..نه...آیس این اسم خارجکیش بهتره.
بازهم می‌خندد. سرخوشانه و بی‌خیال. بعد هم می‌گوید این حباب تهش رو حرارت می‌دی بعد با دماغ می‌کشی بالا. بعدشم فارغ از درد وغم. اینو بکشی تازه می‌فهمی چی گفتم. عاشقش می‌شی، ‌ولش نمی‌کنی، ‌هیچ ضرری ام نداره، اعتیاد نمی‌یاره...
-‌ چیز دیگه‌ای غیر از این داری؟
وقتی دکتر بهت می‌گه همین خوبه بگو خوبه، یهو که نمی‌تونم چیز سنگین بهت بدم، اول برو تو کار همین بعد اگه خواستی عوضش کنی معرفیت می‌کنم به بچه ها.
نگاهی به ساعتش می‌کند و می‌گوید، ای وای هفت و نیم شد من برم. کار داشتی همین جاهام.
می پرسم قیمتش چه‌قدر شد؟
هیچی، دفعه بعد باهات حساب می‌کنم.
-‌ اگه بخوام مثه اون مشتریات برام پیک می‌کنی؟
اول چند بار بیا ببینمت بعدش آره... بعد هم همان طور که با عجله دور می‌شود با لحن کشداری می‌گوید چرا که نه، سی یو سون...
ساقی که می‌رود نگاهی به دور و برم می‌اندازم،‌ سنگینی نگاه‌های مشکوک باز هم از این در و آن در هجوم می آورد. به حرف هایمان فکر می‌کنم،‌ به اینکه چقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و کار رسید به آنجا که ساقی یک پایپ شیشه بگذارد کف دستم در عرض شاید نیم ساعت. چقدر زمان کوتاهی است برای از این رو به آن رو شدن برای بدبخت شدن. به آن دختر مواد فروش فکر می‌کنم، ‌به اینکه خانواده درست و حسابی دارد یا دور و بری هایش هم همه مثل خودش هستند؟ به کسانی فکر می‌کنم که دختر بیچاره برایشان کار می‌کند، آنها چه کسانی هستند؟‌ کجا هستند؟ فکرها در سرم دست به یقه شده‌اند و با هم کشتی می‌گیرند. در دستم یک پایپ دارم که می‌خواهم هر چه زودتر از شرش خلاص شوم و پاهایم بی‌اختیار می‌دوند تا زودتر از این معرکه دورم کنند. درست در کناره پارک که می‌خورد به خیابان و مغازه‌ها در چند قدمی اش سبز شده‌اند، چند معتاد در حال آماده شدن برای فضانوردی هستند. سرهایشان را به هم نزدیک کرده‌اند و یک پیک نیکی هم کنارشان است. یک پیر مرد و دو جوان که سن و سالشان هیچ ربطی به هم ندارد اما هم پاتوقی هستند و خوب با هم می‌سازند، هوای هم را دارند و نوبت را رعایت می‌کنند. از پارک دور می‌شوم، پارکی که انگار برای خودش یک دنیای دیگری است، انگار شهری امن است برای خلافکاران و مجرمان. هیچ چیزش به یک پارک نمی‌خورد نه فضای رعب‌آورش و نه آدم‌هایی که گوشه و کنارش پاتوق کرده‌اند. پارکی که خلافکاران درآن حتی پیک موتوری هم دارند و به راحتی مشتریانشان هم اندیشیده‌اند.
دور و دور‌تر می‌شوم. حالا از آن دور فقط سبزی درخت‌ها پیداست و ماه که از پشت درخت‌های بلند و قدیمی پارک سرکی می‌کشد و قایم‌باشک بازی می‌کند. نور روشنایی‌های کنار خیابان،‌ مغازه‌ها و ماشین‌ها مستانه و سرخوش می‌تابند، ‌فارغ از تمام سیاهی‌ها و تاریکی‌های پارکی که بیخ گوششان است. (شیرین مهاجری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
احمد
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۰۱ - ۱۳۹۳/۰۷/۲۷
۰
۰
واقعا باعث تاسف است كه درد اشكار است ولی مسولین ذیربط بی توجه به ان اقدامی نمیكنن شاید روزی این بدبختی گریبان عزیزان شما را بگیرد بییاییم با كمك كارشناسان مربوطه هموطنان خود را نجات دهیم اینان بیماران اجتماع ما هستند
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها