در حرم حضرت رقیه(س) پیشنماز یک روحانی جوان بیست‌و‌هفت، هشت ساله ایرانی بود که بعدها فهمیدیم از بچه‌های خزانه بخارایی تهران است و با دو سه نفر دیگر به طور داوطلبانه برای خدمت به زوار به آنجا آمده بودند و در کنار آن برادران افغانی حفاظت از حرم را به عهده داشتند. آن دو جوان دیگر هم سنی حدود 20 سال داشتند و آنها هم بچه‌های خزانه بخارایی بودند. چای خوش‌طعمی تعارف‌مان کردند به همراه نانی عربی.
کد خبر: ۶۸۰۳۷۸
گفت‌و‌گو با معارضان سوری

کنارشان هم صندوقی بود که می‌شد نذورات خود را در آن انداخت. چای حسابی به ما مزه داد و مومنی هم اصرار داشت به جای او مبلغ قابل توجهی بپردازم. یحتمل خرج یک روز چای و نان را دونفری متقبل شدیم. بعد به خاطر آن که کمتر خسارتی متوجه وارث شود یکی دو تا چای اضافه هم خوردیم و بعد از زیارتی کامل روانه هتل شدیم.

مسیر برگشت باز از همان بازار حمیدیه بود و دوباره از کنار کبابی اسد و شیرینی‌فروشی اسد و بستنی‌فروشی اسد گذشتیم و این بار وارد بستنی‌فروشی شدیم که از بس شلوغ بود آدم فکر می‌کرد نصف جمعیت دمشق آنجا در حال خوردن بستنی هستند.

دوباره از مومنی پرسیدم اسم این بستنی‌فروشی چیست و او هم خوب منظورم را گرفت و گفت بستنی‌فروشی اسد!

داخل بستنی‌فروشی یک ربعی معطل شدیم تا نوبتمان رسید و بستنی آغشته به پسته با بوی عرق گیاهی مخصوصی نصیب‌مان شد.

خودمانیم اگر بنا بود جام‌جهانی بستنی‌فروشان دنیا برگزار شود تیم ملی بستنی‌فروشان ما با اختلاف 10 گل سوریه را شکست می‌داد. روبه‌روی ما دو سه جوان نشسته بودند که با بقیه آدم‌های آنجا کلی فرق داشتند.

از نگاه‌شان می‌شد خواند که با ما مهربان نیستند. به مومنی گفتم تا اینها ما را به داعش نفروخته‌اند پاشو فلنگ را ببندیم و برویم. در مسیر برگشت رسیدیم به کتابفروشی‌های دمشق، عطش مومنی به کتاب‌های عربی مثل عطش من در سفرهای سابقم به سوریه بود. یادم نمی‌رود حدود 20 سال قبل یک بار که برای مصاحبه شاعران عرب با مجله شعر همراه موسی بیدج به دمشق آمده بودیم فقط از یک کتابفروشی حدود 70، 80 کتاب شعر و ادبیات عرب خریدم. جدا از پولش که 300، 400 دلار شده بود، وزن کتاب‌ها هم 30، 40 کیلویی شده بود.

بعد موسی آنقدر سرم نق زد که چرا این همه کتاب خریدی، پنج شش کتاب بس است و خلاصه آنقدر اصرار کرد که بردم بیشتر کتاب‌ها را پس دادم. طرف پس نمی‌گرفت و می‌گفت چرا چند ساعت مرا معطل کرده‌ای و کلی برایت فاکتور و بسته‌بندی کرده‌ام. آخر درآمدم و گفتم که ما نصف بیشتر این کتاب‌ها را در ایران داریم. طرف کوتاه آمد و پولمان را داد.

این را برای مومنی تعریف کردم که یک وقت با وجود دیسک کمر شدیدی که دارد هوس خرید کتاب نکند. از قرار معلوم خاطره کارساز شد و مومنی هیچ کتابی نخرید.

عصر شده بود و ما هنوز ناهاری نخورده بودیم. با مومنی دو تا شاورمای اسد خریدیم و خوردیم و مثل بچه آدم برگشتیم به اتاق‌مان. دوستان می‌‌گفتند فردا ما را به زینبیه می‌برند و امشب هم گروهی از معارضان سوری می‌آیند تا با ما گفت‌وگو کنند.

عصر به طبقه نهم هتل دامارز رفتیم، معارضان سوری هم آمده بودند. معارضان در صف سمت چپ نشسته بودند و موافقان در سمت راست.

کمی دیر رسیدم و دوستان به خنده می‌گفتند چرا در صف معارضان نشسته‌ای؟ جای شما خالی عجب معارضان بی‌آزاری بودند.

از آن معارضان که اگر چندصد میلیونشان را جمع کنی، حتی جرات و جسارت آن را ندارند که خون از دماغ پشه‌ای بریزند! اصلا حضور این معارضان خودش شبیه یک برنامه نمایشی بود انگار. ما را بگو که قبلش چقدر خودمان را آماده کرده بودیم که با سخنانمان اینها را وادار به صلح کنیم.

دوستان می‌گفتند اینها که حدود پنج شش نفر بودند، قبلش برای این‌که کدامشان بالاتر بنشینند و کدامشان اول حرف بزنند، حسابی بین‌شان دعوا و بگومگو بود.

گفتم این از خصوصیات شاعرانشان هم هست. 20 سال پیش که با جماعتی از شاعران سوری از دمشق به لاذقیه می‌رفتیم تا خود لاذقیه همه تلاش شاعرانشان این بود که کدامشان اول شعر بخوانند. آخر هم شاعری به نام «فایز خضور» توانست قبل از همه خودش را به پشت تریبون برساند و قله قاف را فتح کند.

اینجا هم دعوای اصلی بین یک خانم بی‌حجاب با یک عرب دشداشه پوش عقال بر سر چفیه قرمز سیاه‌چرده بود که زن بی‌حجاب و موبور معارض عرب توانست کرسی اول را به زور اشغال کند و قبل از همه او لب به سخن بگشاید.

از همه جالب‌تر، رفتار موافقان با معارضان بود که حتی یک لیوان آب هم جلویشان نگذاشته بودند و خانم رجایی از اعضای کاروان ما وقتی تذکر داد که لااقل آبی، آبمیوه‌ای برای اینها بیاورید تا چند دقیقه‌ای این دکتر فلسطینی متخصص قلب موافق در پشت موبایل به عربی مدام عصیر عصیر می‌کرد یعنی آبمیوه بیاورید و دست آخر هم آبمیوه‌ای نیامد و یحتمل عصیر را با اسیر اشتباه گرفته بودند.

کمی که نشستیم و به حرف‌ها گوش دادیم، دیدیم این معارضان عجب مبارزانی هستند. یحتمل اشتباهی آمده بودند آنجا یا عضو یک گروه نمایشی بودند که نقش معارضان را بازی می‌کردند؛ چون هم بشاراسد را قبول داشتند و هم در انتخابات می‌خواستند شرکت کنند. خلاصه من یکی که خنده‌ام گرفت و پاشدم رفتم پایین.

تازه به بچه‌ها گفتم معارض واقعی‌تر از اینها خود من هستم. یعنی چی؟ معارض اگر مسلسل و سلاح گرم ندارد، دست‌کم باید یک جربزه‌ای، یک کمربند انفجاری، چیزی، لااقل قمه‌ای، دشنه‌ای، شمشیری و خنجری داشته باشد.

این همه را گفتم که بگویم من از زمان ورودم به دمشق جزو معارضان شده‌ام و برای حفاظت از جانم یک قبضه خنجر خوش‌دست و خوش‌نقش و کوچک از بازار حمیدیه خریده‌ام، حدود صد هزار تومان خودمان و گذاشته‌ام در جیب بغل کتم و از شما چه پنهان از ترس این‌که مبادا برادران داعش و النصره یک وقتی زاغ سیاه ما را در دمشق چوب زده باشند و بخواهند ما را گروگان بگیرند، ما هم لااقل یک غلطی کرده باشیم و ناامید از دنیا نرویم.

از همه جالب‌تر آن که ناصر فیض مدام این خنجر را سوژه کرده است و می‌گوید سرت حسابی کلاه رفته و الان فروشنده عرب از خوشحالی مغازه را بسته و تا چند روز به مغازه نمی‌آید که یک وقت خنجر را نبری و پس بدهی.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها