اقدام یک بانوی قائمشهری:

بخشش دیه به شرط مدرسه سازی

وقتی با او تماس می‌گیرم در اصفهان است، برای سرکشی از مدرسه‌ای که در حال ساختن آن است. مدرسه‌ای برای بچه‌های روستای حصه، روستایی در استان اصفهان. او فقط یک مدرسه ساز نیست. «طاهره جوان» نمادی از صبر، استقامت و امید است. بانوی ۵۵ ساله‌ای که وقتی فقط ۱۲ سال داشت، اتفاق دردناکی برایش افتاد.
کد خبر: ۵۹۲۵۶۵

او در یک حادثه آتش سوزی، دچار سوختگی شدید می‌شود و بیش از ۹۰ درصد بدنش در آتش می‌سوزد. چهار سال در بیمارستان بستری می‌شود و ۲۴ بار تحت عمل جراحی (غیرزیبایی) قرار می‌گیرد تا دوباره بتواند راه برود. اما او می‌سوزد و می‌سازد تا اینکه امروز کارآفرین بر‌تر می‌شود. به زنان بی‌سرپرست و بدسرپرست هنر خیاطی را آموزش می‌دهد، پنجاه بچه بی‌سرپرست را تحت سرپرستی قرار می‌دهد و برای بچه‌های روستای حصه مدرسه می‌سازدو... این‌ها همه درحالی است که شاید چهل سال پیش کسی حتی به زنده ماندن طاهره هم امیدی نداشت. چه برسد به اینکه روزی بتواند راه برود و امروز یک فرد مفید برای جامعه‌اش باشد.
به گزارش جام جم سرا به نقل از خراسان- خط به خط داستان زندگی او سرشار از امید است. بهتر است این داستان را از زبان خودش بخوانید، داستانی که بخش‌هایی از آن پیش از این در مجلاتی چون «خلاقیت»، «سپیده دانایی» و... هم به چاپ رسیده است.

چه شد که سوختم؟

کمتر از دو سال سن داشتم که مادرم را از دست دادم. سال‌های کودکی من با پدر، نامادری و چند بچه قد و نیم قد سپری شد، که حاصل ازدواج مجدد پدرم بودند. من و برادرم تنها یادگارهای مادرم بودیم که متاسفانه برادرم را هم بعد‌ها از دست دادم. یک روز قبل از رفتن به مدرسه مثل همیشه قرار بود صبحانه را برای اعضای خانواده آماده کنم، دوازده سال بیشتر نداشتم. کتری بزرگی را برداشتم تا بروم از کنار حوض، داخل آن، آب بریزم، آشپزخانه هم در زیرزمین قرار داشت. شیر اجاق گاز را قبل از روشن کردن کبریت باز کردم و رفتم داخل حیاط تا کتری را پر کنم، هنگام بازگشت به آشپزخانه دسته کتری لق شد و کلی آب روی لباسم ریخت که همین مسئله به نفعم شد وگرنه حتما جانم را از دست می‌دادم. کتری را روی اجاق گاز گذاشتم و کبریت را روشن کردم که باعث انفجار و آتش سوزی شد. خوب یادم است که می‌سوختم، درد می‌کشیدم و دست‌هایم را از ترس جلوی چشمم گرفته بودم. نتیجه این شد که ۹۸ درصد سوختم و راهی بیمارستان شدم. چهار سال، به طور کامل، در بیمارستان بستری بودم. شش ماه اول از درد جیغ می‌کشیدم و کسی در کنارم نبود آرامم کند. مادر هم نداشتم که داغم را تسکین بدهد. گردنم به قفسه سینه‌ام چسبیده بود، پایین چشمم کشیده شده، پا‌هایم به داخل شکمم چسبیده و لثه‌ام سوخته بود. خلاصه من دیگر آن طاهره قبلی نبودم.

آخرین گریه

مشکلات من همچنان ادامه داشت. پا‌هایم را از شکمم باز کردند و کمی توانستم راه بروم. اما یک روز در بیمارستان آن قدر دلم گرفته بود که از تختم بلند شدم و رفتم همه شیرهای سرویس بهداشتی را باز کردم تا صدای آب نگذارد کسی هق هق گریه مرا بشنود. خیلی گریه کردم ولی این آخرین گریه من بود. نزدیکی‌های صبح که روی تختم دراز کشیده بودم به درخت بلندی که داخل حیاط بیمارستان بود، نگاه می‌کردم. ناامید و خسته بودم. برگ‌های درخت را می‌دیدم که با وزش باد تکان می‌خوردند. پیش خودم می‌گفتم برگ‌ها می‌ریزند و دوباره در می‌آیند، پس چرا من باید ناامید باشم. با خودم می‌گفتم فکر می‌کنم همین شکلی به دنیا آمدم. آنجا بود که تصمیم گرفتم دوباره زندگی کنم. بیست و چهار عمل جراحی غیرزیبایی با جنبه درمانی روی من انجام شد. من آن قدر برای زندگی انگیزه پیدا کرده بودم که مدام از دکترم می‌خواستم عمل‌ها را جلو بیندازد. یک روز دکترم گفت اگر تا انتهای بخش بتوانی خودت به تنهایی راه بروی سرت را که به قفسه سینه‌ات چسبیده با عمل جراحی درست می‌کنم. آن قدر شور و شوق پیدا کرده بودم که این کار را انجام دادم و عمل من که قرار بود یک ماه دیگر انجام شود، ۱۰ روز بعد انجام شد.

وقتی هنرجو شدم

بعد از چهار سال که می‌خواستم از بیمارستان مرخص شوم مددکار‌ها آمدند و به پدرم گفتند دخترت باید در کلاس‌های مهارت آموزی شرکت کند و هنر یاد بگیرد. پدرم اما قبول نمی‌کرد. دست آخر گفتند اگر قبول نکنی فرزندت را از تو می‌گیریم. پدرم هم از ترس اینکه بین اقوام آبرویش برود، قبول کرد. من هم راهی کلاس‌های بهزیستی در شهرری شدم. همه افرادی که آنجا بودند مثل خودم یک مشکلی داشتند. بین این جمع آقای قد بلندی همانند من دچار سوختگی شده بود. بعد از مدتی همین سوختگی باعث شد او با من صحبت کند. یک روز برای انجام خواستگاری از یک دختر از من تقاضای کمک کرد. آن موقع شانزده سالم بود و خیلی قاطع به او گفتم کمکت می‌کنم. این آقا به من گفت آینه داری؟ من هم از داخل کیفم آینه‌ام را در آوردم. او گفت داخل آینه را نگاه کن، من هم نگاه کردم، گفت دختری که می‌خواهم از او خواستگاری کنم داخل همین آینه است! خیلی طول نکشید که به خواستگاری‌ام آمدند. من هم قبول کردم با این آقا که الان همسر من هستند ازدواج کنم و از این ازدواج هم راضی هستم.

شجاعانه مهاجرت کردم

با این حال سختی‌ها همچنان ادامه داشت. چون من و همسر بیست و دوساله‌ام درآمد و پولی نداشتیم و از طرف پدرم نیز حمایت نمی‌شدیم خیلی زندگی سختی داشتیم. گاهی اوقات غذا برای خوردن نداشتیم و نان خشک می‌خوردیم. وقتی کلاس‌های مهارت آموزی ما تمام شد، راهی اصفهان شدیم و به روستایی به اسم حصه رفتیم تا آنجا به زندگیمان ادامه بدهیم. مادرشوهرم، که ساکن آنجا بود، از ما خیلی حمایت کرد و نقش مهمی در راه اندازی کار ما داشت. از آنجا که چهار سال از عمرم را در بیمارستان بودم، خیلی کار‌ها را یاد گرفته بودم و در روستا یک اتاق تزریقات و پانسمان راه انداختم تا کمی پول در بیاورم. همسرم هم مغازه جوشکاری را راه اندازی کرد و حسابی کارش گرفت. من هم در کنارش جوشکاری می‌کردم و طرح‌های خوبی می‌ساختم. با مهارت‌هایی که یاد گرفته بودم، قالی بافی، خیاطی، آرایشگری، طراحی، نقاشی و... را یاد می‌دادم. کلاس‌ها رایگان بود و با پولی که از تزریقات و پانسمان در می‌آوردم کاموا می‌خریدم و بافت لیف با کاموا را به اهالی آن روستا به صورت رایگان یاد می‌دادم و آن چیزی را که سر کلاس می‌بافتند می‌فروختیم.

وقتی زندگی شیرین می‌شود

حدود سال ۱۳۵۴ بود که به تهران برگشتیم و یک اتاق نه متری را اجاره کردیم.‌‌ همان شیوه روستا را با کمی تفاوت در تهران هم دنبال کردم. در نتیجه با تلاش و فکر توانستیم خودمان را به جایگاه خیلی خوبی برسانیم و یک منزل بزرگ‌تر خریدیم. کار من توسعه پیدا کرد و در حال حاضر یک آموزشگاه آرایشگری و یک کارگاه خیاطی دارم. شکرخدا وضع مالیمان خیلی خوب است، در واقع از هیچی به همه چیز رسیدیم و بعد از گذشت مدتی تبدیل به کارآفرین بر‌تر کشور شدم. حدود چهل نفر در حال حاضر در کارگاه خیاطی کار می‌کنند و خرج زندگیشان را از این راه در می‌آورند. تا الان به هر چیزی که خواستم رسیده‌ام، پنجاه بچه بی‌سرپرست تحت سرپرستی‌ام هستند و خوشحالم اگر روزی لقمه نانی نداشتم بخورم، الان پولی را که درمی آورم با افراد نیازمند شریک می‌شوم. علاوه بر این شهرداری خانم‌های بی‌سرپرست یا بدسرپرست را به من معرفی می‌کند تا به آن‌ها مهارت بیاموزم و بعد هم در کارگاه خیاطی مشغول به کار شوند. همچنین در حال اجرای ساخت مدرسه‌ای با زیربنای ۱۸۰۰ مترمربع در سه طبقه و زمینی به وسعت ۳ هزار متر مربع در روستای همسرم هستم.

خانواده جوان

خانم جوان از خانواده‌اش نیز صحبت می‌کند و می‌گوید: اوایل که ازدواج کرده بودم به خودم قول دادم اگر فرزندی داشته باشم، کاری کنم آن‌ها به من افتخار کنند و به دلیل سوختگی پدر و مادرشان احساس ضعف و خجالت نکنند. حاصل ازدواج من و همسرم دو دختر است که یکی گیاه پزشک و مدرس است و دیگری کار‌شناس طراحی دوخت و ژورنال‌شناسی است. چهار نوه هم دارم و احساس خوشبختی و آرامش می‌کنم.

نگاهم به غصه‌ها متفاوت است

خانم جوان به قول خودش «مجمع البیماری‌ها» است. دیابت دارد و انسولین تزریق می‌کند. ناراحتی کلیه، قلب و کبد و همین طور روماتیسم هم دارد اما همچنان شاد و پر انگیزه است. او حتی با اینکه اکنون توان مالی‌اش را دارد اما برای جراحی زیبایی اقدامی نمی‌کند، زیرا خودش را همین شکلی که هست پذیرفته و خودش را همین طور که هست دوست دارد. او می‌گوید: معتقدم هر کسی در این دنیا غم و غصه‌های ویژه خودش را دارد اما همه باید بدانیم که ما بزرگ‌تر از غم و غصه‌هایمان هستیم. ما می‌توانیم بر آن‌ها پیروز شویم و باید نیمه پر لیوان را ببینیم و بگوییم که این غصه‌ها زندگی ما را زیبا‌تر و قشنگ‌تر کرده و از یکنواختی بیرون آورده است. نباید با ناراحتی‌های کوچک اعتماد به نفسمان را از دست بدهیم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
مانا
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۲۲ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۴
۰
۰
آفرین بانو
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها