عماد معروف به علی ساواکی در بیمارستان زبیر یک بار از من خواست تا به امام(ره) فحش بدهم و من هم که به عشق امام(ره) به جبهه آمده بودم حاضر به این کار نشدم و او هم فندک را زیر ریش من گرفت و آن را سوزاند.
کد خبر: ۵۷۷۱۹۲
ماجرای ریش‌های سوخته با فندک «علی ساواکی»

"بارها با خود تصمیم گرفته‌ام تا قلم به دست بگیرم و از روزهایی بنویسم که قهرمانانش هر چند در پشت دیوار های بلند اسارت بودند اما در آزادی زیستند و در آزادگی نیز رخت از این دنیا بربستند مردانی چون ابوترابی‌ها و فرخی‌ها. مردانی که فداکاری‌هایشان هرچند به روشنی آفتاب بود اما حالا جز نامی و یادی از مسلکشان باقی نمانده است. می‌خواهم از آن‌ها بگویم و از آن‌ها بنویسم اما نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که به یکباره بغض راه گلویم را می‌فشرد و اشک پرده ای می شود بر روی چشمانم. و من می‌دانم که شاید ثبت چنان خاطراتی درچنین زمانه‌ای خواننده زیادی نداشته باشد اما امید دارم که نسل‌های آینده با خواندن روزگاران گذشته و سرنوشت چنین مردانی در شناخت قهرمانان و تاریخ کشورشان به قضاوت بهتری بنشینند..."

این ها سخنان آزاده‌ای است که نزدیک به 6 سال از بهترین روزهای عمرش یعنی دوران شور وشوق جوانی‌اش را در لحظه‌های اسارت گذراند. روزهایی که خودش امروز از آن ها با نام حماسه‌ای بزرگ یاد می‌کند. "سید محمد تقی طباطبایی" درتاریخ 5 مرداد سال 1361 و در آخرین مرحله از عملیات رمضان در سن 18 سالگی به اسارت نیروهای بعث درآمد و حالا امروز از تلخ و شیرین و اشک و لبخند روزهای اسارت می‌گوید.

آقای طباطبایی نژاد! از چه سنی وارد جبهه شدید و نحوه ورودتان به جبهه چگونه بود؟

سال 60 بود و 8،9 ماه بود که از شروع رسمی جنگ می‌گذشت ومن هم که در آن زمان 18سال بیشتر نداشتم تصمیم گرفتم علی رغم تمام مخالفت‌های خانواده ام وارد جبهه شوم. من پسر بزرگ خانواده بودم و خانواده نیز وابستگی زیادی به من داشتند و همین باعث می‌شد تا با رفتنم به جبهه مخالفت کنند اما من در نهایت به واسطه یکی از دوستان سپاهی‌ام و بی اطلاع  از خانواده راهی جبهه شدم.

حالا که گه گاهی یاد آن روزها می‌افتم از رفتار آن روز خود متأثر می‌شوم چرا که حتی یک نامه هم برای پدر و مادر ننوشتم و آن‌ها در طی 20 روز بی‌خبری از من، تمامی شهر حتی سردخانه‌ها را هم گشته بودند تا این که بعد از 20 روز از آبادان با یکی از آشنایان تماس گرفتم و چون خودمان تلفن نداشتیم از او خواستم تا به خانواده‌ام اطلاع بدهد که من در جبهه و در حمیدیه هستم. اتفاقا آن بنده خدا هم از شنیدن صدای من خیلی تعجب کرد و گفت که خانواده‌ام از پیدا کردن من ناامید شده‌اند و فکر کرده‌اند که من مرده‌ام.

من وقتی وارد جبهه شدم به منطقه‌ای به نام کرخه نور رفتم منطقه‌ای مابین هویزه و سوسنگرد. یک روز بعد از تماس با آن بنده خدا در سنگر نشسته بودم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت که از سنگر فرماندهی حمیدیه خواسته‌اند که به آنجا بروی. بعد شهید ستوده آمد و گفت که پدر و مادرت برای دیدنت به حمیدیه آمده‌اند و در آنجا منتظرت هستند اما من باز هم از سر جوانی لجاجت کردم و نرفتم و پدر و مادرم تا 24 ساعت همان جا به انتظار من مانده بودند که در نهایت به اصرار زیاد شهید ستوده و اجبار او راهی حمیدیه شدم و وقتی که به آنجا رسیدم  مادرم با دیدن من به گریه افتاد و غش کرد. در هر صورت پدر و مادر من تنها برای دیدار من به آنجا نیامده بودند و قصد داشتند که مرا با خود برگردانند. اما من راضی نشدم و در جبهه ماندم و در حقیقت با این تصمیم خود فصل جدید و بی‌پایانی را در زندگی خود رقم زدم.

چگونه به اسارت نیروهای عراقی درآمدید؟

من در عملیات رمضان و در آخرین مرحله این عملیات به اسارت درآمدم. آن زمان در واحد اطلاعات عملیات تیپ المهدی(عج) بودم و برای همین قبل از شروع عملیات با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی به منطقه رفته بودیم و معبر را باز کرده بودیم. سرانجام زمان عملیات شد شب چهارم مرداد بود و تیپ ما وظیفه داشت تا به منطقه‌ای هلالی شکل که مابین کوشک و هور العظیم قرار گرفته حمله کند و جلوی یگان‌های عراقی سمت راست را ببندد. من که در آن زمان مسئول گردان بودم و از قبل نیز با منطقه آشنایی داشتم ظرف کمتر از نیم ساعت بچه‌ها را از معبر رد کردم و خاکریز را گرفتیم به طوری که عراقی‌ها غافلگیر و مجبور به عقب نشینی شدند.

طولانی‌ترین شب عمرم

پس از آن عراقی‌ها بی وقفه ما را با تانک می‌زدند و تعداد زیادی از بچه‌ها نیز مجروح شدند و ما نیز با بی‌سیم در خواست نیرو می‌کردیم. بعد از مدتی نیروهای کمکی به منطقه رسیدند اما می‌ترسیدند که به سمت ما بیایند. من بار دیگر بی‌سیم زدم و درخواست نیرو کردم و آن‌ها گفتند که نیروها آمده‌اند اما همان جا زمین گیر شده و می ترسند که به طرف شما بیایند. برای همین از من خواستند که بروم و آن‌ها را با خود بیاورم. من هم همین کار را کردم و به سمت نیروهای کمکی رفتم. اما متأسفانه به جای نیم خیز، ایستاده حرکت کردم. درست در همان موقع هلی کوپتری عراقی شروع کرد به منور ریختن و منطقه را مثل روز روشن کرد. برای همین تیربارچی عراقی که درست بالای خاکریز قرار داشت من را دید و با سرعت و بدون لحظه‌ای توقف به سمت من تیر می‌انداخت تا این که یکی از همین تیرها به پای چپ من اصابت کرد و من از ناحیه لگن و پای چپ مجروح شدم  و با آن جراحت فقط توانستم که خودم را از بالای جاده پرت کنم به پایین. البته بعد ازعملیات تعدادی از بچه‌ها از کنار من رد شدند اما متأسفانه هر چه از آن‌ها کمک خواستم آن ها گفتند که به امدادگر می گویند که برای کمک به من بیاید. از امدادگر هم خبری نشد و این بود که من ماندم و تاریکی دشت و شبی که طولانی ترین شب عمرم بود.

کمی آن طرف‌تر نیز رزمنده دیگری به نام موسوی از ناحیه دست تیر خورده بود وهمان جا زمین‌گیر شده بود، از او نیز خواستم تا با کمک هم به سمت نیروهای خودی برویم اما زیر بار نرفت و می‌گفت که جلوتر میدان مین است و حرکت ما به آن سمت خطر دارد در نهایت اصرار بنده نتیجه‌ای نداد و همه چیز و همه‌کس ناخواسته ما را به راهی پیش می‌بردند که نامش نیز غربت غریبانه‌اش را به یدک می‌کشید و آن مسیر اسارت بود، مسیری که گویی تا ابد رهروانش را از همنشینی با لحظه‌ها و خاطراتش بی نصیب نمی‌گذارد.

منتظر تیر خلاص بودم

آن شب با تمام سختی و تنهایی و غربتش گذشت و رفته رفته سکوت و تاریکی شب، جای خود را به روشنایی صبح می‌سپرد. هر چند که با شنیدن صدای تانک‌های عراقی و نزدیک شدن نیروهای دشمن دیگرنه آن صبح چون دیگر صبح‌هایی بود که دیده بودم و نه آفتابش نیز گرمی و روشنایی  روزهای گذشته را برایم داشت. بالاخره آن چه را که انتظارش را داشتم اتفاق افتاد. عراقی ها بالای سرم بودند و من نیز دمر بر روی خاک و در داخل گودالی که به نظر جای توپ تانک بود افتاده بودم ومنتظر بودم تا آن ها بیایند و تیر خلاص را بزنند. یکی از آن ها که با دیدن جمله روی لباسم که نوشته شده بود یا مهدی(عج) ادرکنی مرا از میان جنازه‌های عراقی  تشخیص داد و به سمت من آمد. بعد پوتینش را زیر شانه‌ام گذاشت و مرا برگرداند. من هم که سعی داشتم خودم را به مردن بزنم هیچ حرکتی نکردم و منتظر عکس العمل بعدی‌اش بودم. بعد از آن نیز شعارهای روی سینه‌ام را خواند و شروع کرد به ترجمه آن‌ها: "یا حجت ابن الحسن(عج) ادرکنی"، "خدایا تا انقلاب مهدی خمینی(ره) را نگه دار".یکی از آن‌ها که فارسی بلد بود این جملات را به عربی برای  دیگر دوستانش ترجمه کرد و یکی دیگر هم آب دهان بر روی من انداخت ،به بقیه نیز که 5 الی 6 نفری می‌شدند گفت که این مرده ولش کنید و بعد هم راهش را گرفت و رفت.

سرباز کُرد عراقی جانم را نجات داد

من که باز هم به خودم امید می‌دادم که شاید رزمندگان خودمان بیایند و ما را کمک دهند به محض رفتن آن ها دوباره خودم را برگرداندم تا نفهمند که زنده ام. پس از آن به سمت موسوی رفتند که بالای خاکریز افتاده بود من هم آرام برگشتم و نگاه می کردم تا ببینم که چه برخوردی با او می‌کنند فکر کردم که او را می‌کشند اما آن‌ها او را نشاندند و کمی آب هم به او دادند. من هم با دیدن این صحنه و به خاطر جراحتم که باعث شده بود خون زیادی را از دست بدهم و همچنین آفتاب سوزانی که تمام تنم را می‌سوزاند تصمیم گرفتم تا خودم را به آن‌ها نشان دهم. برای همین دستم را تکان دادم و یکی از آن‌ها تا فهمید من زنده ام بلافاصله گلنگدن را کشید تا تیر خلاص را بزند، من هم اشهدم را خواندم که یکی دیگر از عراقی‌ها که کُرد هم بود جلویش را گرفت و او را هل داد و با هم درگیر شدند، من هم چون عربی بلد بودم تمام حرف‌هایشان را می‌فهمیدم.

با صدای بحث آن‌ها افسرشان جلو آمد و علت دعوایشان را پرسید و آن یکی که می‌خواست مرا بکشد، چون جنازه‌های عراقی را در کنار من دیده بود و فکر می‌کرد که من این‌ها را کشته‌ام با عصبانیت گفت که این چند تا از بچه‌های ما را کشته و حالا که من می‌خواهم او را بکشم این نمی‌گذارد، آن یکی هم که کُرد بود به افسر می‌گفت که قربان این بنده خدا اسیر است و نباید او را کشت. مگر سید الرئیس(صدام) نگفته که اسیر را نکشید این‌ها را به عقب بیاورید چون ما برای مبادله با نیروهای خودی به آن‌ها نیاز داریم. خلاصه افسر گفت که اشکال ندارد و او را به عقب ببرید و این شد که آن مرد کُرد جان من را نجات داد.

سرباز عراقی می‌گفت ما شیعه هستیم و با هم برادریم

جالب این بود که من آن عراقی کُرد را از قبل می‌شناختم و این شناخت من بر می‌گشت به شب عملیات؛ یعنی دقیقا در شب گذشته آن روز. به این ترتیب که موقع پاکسازی سنگرهای دشمنی که به دستمان افتاده بود سنگری بود که تا یکی از بچه‌ها خواست آن را به رگبار ببندد یکی از داخل سنگر داد می‌زد "دخیل خمینی(ره) دخیل خمینی(ره)".من هم از آن دوستمان خواستم تا او را نکشد اما او اصرار به کشتن او داشت اما من نگذاشتم و جلویش را گرفتم و بعد، آن مرد عراقی شروع کرد به التماس کردن که من شیعه هستم وهشت تا بچه دارم و کُرد خانقین هستم ومن را به زور به جنگ آوردند. در نهایت ما نارنجک و اسلحه‌اش را گرفتیم و همان جا او را نشاندیم تا صبح او را با خودمان به عقب ببریم و بعد خودمان دوباره به راه خود ادامه دادیم.

من آن شب نتوانستم که چهره‌اش را به وضوح ببینم اما صدایش در خاطرم به خوبی مانده بود و وقتی که بین آن دو عراقی دعوا شده بود از صدایشان تشخیص دادم که آن سربازی که جلوی کشتن من را گرفت همان عراقی کردی است که شب گذشته من نیز جان او را نجات داده بودم و این واقعا خاطره بسیار عبرت‌آموز و عجیبی برایم بود و به من فهماند که راست می‌گویند که "با هر دست بدهی با همان دست پس می‌گیری". بالاخره پس از مشاجره برای جان من، آن عراقی کرد آمد و با قمقمه کمی آب به ما داد و دست و پا شکسته با زبان فارسی شروع کرد به دلداریمان که چیزی نیست، ما شیعه هستیم و با هم برادریم و جای نگرانی نیست. همان جا مطمئن شدم که این همان اسیر دیشب است. در نهایت  ما را سوار بر جیپی کردند و به سمت عراق بردند من در آن زمان از شدت درد لگن و پایم از حال رفتم.

بدترین لحظه اسارتتان را در چه زمانی تجربه کردید؟

همه آن لحظات، لحظات مصیبت‌باری بود و اگر تکلیف نبود شاید دیگر هرگز این خاطرات سخت را بر زبان نمی‌آوردم. اما یکی از بدترین این لحظات، زمانی بود که از شدت درد لگن از حال رفته بودم به هوش آمدم و دیدم که بر روی زمین داغ قرار گرفته‌ام. زمین، زمین داغ بصره بود و هوا هم هوای گرم بیابان از طرفی هم به علت خونریزی تشنگی به شدت آزارم می‌داد و به همین دلیل با بی‌حالی طلب آب می‌کردم و یکی از بدترین لحظه‌های اسارت را در آنجا دیدم چرا که سرباز عراقی بعد از طلب آب، پوتینش را در دهان من می‌گذاشت و من هم که در عالم بیهوشی بودم اول متوجه نمی‌شدم و با هدف رفع تشنگی و به هوای آب خوردن، شروع کردم به لیس زدن پوتین او و وقتی مزه خاک را فهمیدم متوجه شدم که آبی در کار نیست و بعد صدای آن سرباز را می‌شنیدم که از دیدن چنین صحنه‌ای غش غش می‌خندید و مرا مسخره می‌کرد. حالا هنوز هم که هنوز است هروقت که به یاد آن لحظه‌ها می‌افتم با خودم می‌گویم که انسان تا چه حد می‌تواند پست و قسی‌القلب شود که مجروحی تشنه از او طلب آب کند و او با آن چنین رفتاری داشته باشد.

به خاطر مجروحیت‌تان شما را به بیمارستان بردند؟

بله؛ همان موقع به خاطر مجروحیت بالا من دائما از حال می‌رفتم و وضع مساعدی نداشتم تا این که با شنیدن صدا دوباره به هوش آمدم و متوجه شدم که در آمبولانس هستم اما در عالم بیهوشی و درد شدید؛ تصور می‌کردم که این آمبولانس، آمبولانس خودی است و دارد به سمت اهواز حرکت می‌کند اما زمانی که حس کردم صدا، صدای پزشکان و پرستارانی نبود که به استقبال مجروحین در بیمارستان می‌آمدند، شوکه شدم. آن عراقی که بعدها فهمیدیم نامش عماد است دائم به امام(ره) ناسزا می‌گفت و از من می‌خواست که پایین بروم. من به عربی به او گفتم که مجروح هستم و او با شدت پای مجروحم را گرفت و مرا پرت کرد پایین و با کابل افتاد به جان من و بچه‌های دیگر که با هم 6 نفر بیشتر نبودیم و آن قدر با آن کابل به سرو صورت ما زد که پرستارها دلشان به حال ما سوخت و آمدند جلوی او را گرفتند. من دوباره از شدت جراحت و برخورد کابل باسرم بیهوش شدم و تا چند روز هم به هوش نیامدم طوری که رادیو بغداد آمده بود و با بچه‌های دیگر مصاحبه کرده بود اما من نتوانستم مصاحبه کنم. تا 8 ماه هم مفقود اعلام شدم. بالاخره ما 2 ماهی را در بیمارستان زبیر ماندیم اما در این مدت هم از شکنجه‌های عماد که بچه‌ها به او علی ساواکی(شکنجه‌گر ساواک) می‌گفتند بی نصیب نبودیم.

به یاد دارم که چون کارت اطلاعات عملیات را هم درجیبم دیده بود وقتی برای بازجویی من می‌آمد ریش‌های مرا که تازه هم درآمده بود با دستش می‌کند حتی یک بار هم از من خواست تا به امام(ره) فحش بدهم و من هم که به عشق امام(ره) به جبهه آمده بودم حاضر به این کار نشدم و او هم فندک را زیر ریش من گرفت و آن را سوزاند. عماد مرد به شدت سنگدلی بود که به هیچ کس رحم نمی‌کرد و مثل یک حیوان درنده  و وحشی بود، یک بار هم از یکی از بچه‌ها به نام فروغی که بچه اصفهان بود خواسته بود تا به امام(ره) فحش بدهد و وقتی دیده بود که او حاضر به انجام چنین کاری نیست این بی‌رحم چنان با فانوسقه‌اش به چشم این بنده خدا زده بود که مردمکش از چشمش بیرون آمده بود. در هر حال این 2 ماه بیمارستان با پذیرایی‌های عماد با سختی زیادی گذشت و بعد از آن ما را به سمت بغداد بردند.

(تسنیم)

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
ﺣﻤیﺪ ﺷیﺪﺍ
Germany
۰۹:۵۲ - ۱۳۹۲/۰۴/۱۷
۰
۰
ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﺜﺮ ﺍﺩﺑﯽ ﭘﺨﺶ ﻧﮑﺮدید دیگر ﻣﻨﻬﻢ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ

نیازمندی ها