پسرک با موهای فرفری و مژه‌های بلند قهوه‌ای و لبهای سرخ برجسته بیشتر به دختر بچه‌ها می‌ماند؛ و چنان که او در آغوش مادرش از هوش رفته، فکر می‌کنی تا صبح شب زنده‌داری کرده است.
کد خبر: ۵۵۸۰۴۴

 

مادر که چشمانش از خستگی گود رفته است و اثری از شادمانی یا لبخند درصورت بی‌روحش نیست با اینکه کمرش زیر بار دیگهای بزرگی که در طول روز در آشپزخانه محل کارش جابه‌جا می‌کند فرسوده شده اما پسرک ۵ ساله‌اش را از آغوش دور نمی‌کند. اگر کودک را یک لحظه روی زمین بگذارد او گریه می‌کند و جیغ می‌کشد تا به آغوش مادرش برگردد.
از او می‌پرسم: «چرا نمی‌گذاری راه برود هر روز ۲۰ دقیقه او را بغل می‌کنی تا به محل سرویس برسی؟ 
مادر با لبخندی شیرین و مهربان می‌گوید: دلم نمی‌آید که گریه کند. طفلکی همین روز نصفه و نیمه‌ای که با من می‌گذراند و همین خواب نصفه و نیمه‌ای که هر روز دارد برایش بس است. دیگر نمی‌خواهم سر صبح پیاده روی هم بکند. 
او با دستان زمختی که از شدت ظرف شستن به چوب می‌ماند موهای کودکش را نوازش می‌کند و می‌گوید: خوب عزیز دردانه‌ام است. 
مادر پسرک لیسانسه است و همسرش شغل آزاد دارد. آن‌ها مستاجرند و مادر می‌گوید: ناچارم کار کنم حتی اگر کارگری باشد. درآمد همسرم کفاف نمی‌دهد و من می‌خواهم هر طوری که شده نگذارم که کودکم محرومیت بکشد. 
 
روز مادر روز زن
 
می‌خواهد فرار کند از روز زن که کلاً در مادر بودن تجلی می‌کند؛ از همه جشنهایی که به افتخار همه مادر‌ها بر پا می‌شود. همه بچه‌هایی که شانس ماندن و مادر شدن یک زن را داشته‌اند در این روز دلش را می‌سوزانند. جشن! او باید این روز را جشن بگیرد. باید جایزه بدهد باید تقدیر کند باید هدیه بدهد به همه مادران. به همه کسانی که با او فرق دارند. 
بغضی در همه روزهای مادر، بیخ گلویش را می‌چسبد در حالی که همزمان برای همه مادر‌های خوشبخت زمین کنج لبش لبخندی دارد. برای همه آن‌ها که زمین و آسمان به آن‌ها مرحبا می‌گویند درود می‌فرستد و برای خودش آه می‌کشد. 
در این روز همه آن‌ها را که مادر شده‌اند تشویق می‌کنند اما هیچ کس به فکر آن‌ها که این ضیافت باشکوه را با حسرت نظاره می‌کنند نیست. نه دعای خیری که خداوند آن‌ها را نیز روزی در این جشن سهیم کند، نه دلداری که آن‌ها که مادر نشده‌اند همین که فطرت مادری دارند در این موهبت سهیم هستند و نه هیچ چیز دیگر. 
برای آن‌ها یک بغض بزرگ می‌ماند که باید با غصه به همراه یک لیوان شربت و یک شیرینی آن را فرو بدهند و در کنار اشک‌هایشان لبخندهای تلخشان را به مادران خود و مادران دیگر هدیه دهند. 
اودر این روز به همه مادر‌ها و بچه‌ها طور دیگری نگاه می‌کند انگار همه آن‌ها خوشبختند و انگار تنها بدبخت روزگار او است. فکر می‌کند دیده نمی‌شود و حتی گاهی فکر می‌کند که اصلا زن نیست. 
باز آه می‌کشد و دلش را می‌گذارد پیش دل مادرانی که فرزند خود را از کف داده‌اند. 
آه اگر مادری را تجربه کرده باشی و برای روز مادرت جز حسرت چیزی نمانده باشد. آنوقت همه روزهای مادر برایت روز عزای مادری است و می‌خواهی هرگز این روز نرسد. 
 
و سلام دوباره بر مادر
 
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع
حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم
 
بر مزار مادرش نشسته و همین طور که شعر سنگ قبرش را می‌خواند و می‌شوید، آه می‌کشد: خدایا دیدی چطور مادرم را بردی؟ دیدی دیگر روز مادر ندارم! 
به یاد مادرش می‌افتد و تمام خاطرات خوب با مادر بودن را مرور می‌کند... 
یادت می‌آید آن روز که من زمین خوردم، چنان دویدی که دامن زیر پایت گیر کردو خودت هم کنار من روی زمین پرت شدی. 
یادت می‌آید وقتی مدرسه می‌رفتم همیشه لقمه‌های صبحانه‌ات توی کیفم بود. 
همیشه سر سفره با غذا بازی بازی می‌کردی که همه سیر شوند و آنوقت تو بخوری مبادا غذا کم بیاید. 
یادت می‌آید چقدر موقع ازدواجم گریه کردی و طاقت دوری‌ام را نداشتی. حالا من بی‌تو چه کنم؟ 
دلت برایمان می‌لرزید. قربان دلت بروم دیدی همه روزهای مادر برایم سیاه شد. 
 
می‌نالد و مزار مادر را با آب دیدگان می‌شوید. دلش آشوب می‌شود انگار چیزی را از آن درون کنده‌اند. دلش بی‌قرار هدیه روز مادر است. 
هر وقت روز مادر می‌رسد حال غریبی پیدا می‌کند. دومین روز مادری است که مادر را اینجا ملاقات می‌کند. انگار همه چیز مثل روز اول تازه شده و سیل اشک دیگر انگار می‌خواد همه این غم‌ها را ببرد اما نمی‌شود. 
تمام روز را به هوای مادر در بازار گشته است و روسری را که مادر رنگش را دوست داشت خریده و کادو پیچ کرده وبا خود به مزار آورده است. زنی که مزار‌ها را آب پاشی می‌کند وقتی بالای سرش می‌آید به دلش می‌افتد و آن را به او هدیه می‌دهد و در حالی که بغضش را فرو می‌خورد می‌گوید: هدیه به شما به جای مادرم. 
زن که رنجور و فقیر می‌نماید لبخند می‌زند و بر سر قبر مادر می‌نشیند و آبی می‌پاشد و فاتحه‌ای می‌خواند و می‌گوید: مادر جان آنجا هم روزت مبارک. 
 
از امروز روز من
 
تا دیروز روزهای مادر روز مادرم بود اما از امروز روز مادر روز من هم هست. امروز نوزادم به دنیا آمد. مثل برگ گل لطیف و نرم و امروز قدر مادرم را می‌دانم. زیرا می‌دانم ۹ ماه چه رنجی به او دادم تا مرا حمل کرد و چه دردی به او متحمل شدم تا مرا زایید. 
می‌دانم هنوز دردش التیام نیافته بود که مثل پیچکی به بدنش پیچیدم و با اولین مک زدن به سینه‌اش دوباره او را با درد آشنا کردم. چنانکه کودکم با من چنین کرد. 
می‌دانم مادرم عاشق بوی من بود و عطر نوزادی مرا چنان می‌بلعید که انگار گلی تازه رسیده از بهشت را می‌بوید چنانکه من به بوی نوزادم عاشقم. 
می‌دانم وقتی مادر شد زندگی مرا با جانش تضمین کرد چنان که من برای کودکم می‌کنم. 
روز مادر روز من است و من عاشقانه این روز و همه مادران روی زمین و مادر بودن و مادرانه بودن را دوست دارم. 
 
>> جام جم/ مانادانا ملاعلی
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها